دل‌نوشته‌ها

 «شهیدآباد» شلوغ نیست، «قبرستان »شلوغ است

به بهانه بهشتی که دیگر مشتری ندارد

بالانویس:

مدام برایم کامنت می گذارند که چرا الف دزفول به روز نمی شود. بارها گفته ام. تقصیر از من نیست. تا شهدا پنجره را رو به چشم هایم باز نکنند، نمی توانم بنویسم. الف دزفول خشت خشتش به شهدا تعلق دارد و من فقط یک حلقه به گوش.

 «شهیدآباد» شلوغ نیست، «قبرستان »شلوغ است

به بهانه بهشتی که دیگر مشتری ندارد

عصر یک پنجشنبه ، وقتی نیم ساعت دنبال جای پارک می گردی با خودت می گویی «چقدر شهیدآباد شلوغ است». اما وقتی از ورودی گلزار پایت را می گذاری داخل ، می بینی «شهیدآباد» شلوغ نیست بلکه «قبرستان» شلوغ است. چرا که فاصله بین معناو مفهوم «شهدا» و «اموات» زمین تا آسمان هم بیشتر است.

عصرهای پنجشنبه می بینی  محلی که نامش را از شهدا ودیعه گرفته است ، دیگر ارتباطی با شهدا ندارد.

از آن همه ماشین و آدم هایشان ، از آن همه تاکسی و اتوبوس و موتور و ترافیک آدم ها که فوج فوج می روند داخل و برمی گردند ، کسی سراغی از شهدا نمی گیرد.

مردم یا خودشان به تازگی عزیزی را داده اند دست خاک امانت ویا می آیند به احترام قوم و خویش های مرحوم تازه مسافر شده .

تازه بعدش هم کمی بالاتر میوه فروش ها و وانت ها هستند و می توانند خرید روزانه شان را بکنند و دست فروش هایی که روبروی گلزار رزقشان را از این جمعیت به خانه می برند.

هم فال است و هم تماشا.

و من مانده ام این همه آدم چگونه به سادگی از کنار قطعه شهدا رد می شوند، بدون اینکه حتی نگاهی بیاندازند به ردیف ردیف عشق از یاد رفته و فاتحه ای بخوانند برای خودشان که شهدا را به فاتحه چکار؟

زنده تر از شهدا مگر هست؟

به مرور که بزرگترین گنجینه های عشق و دلدادگی و صبوری ( پدر و مادر های همین شهدا را می گویم) دل می سپارند به آسمان و تن به خاک، دیگر کسی سراغی نمی گیرد از دسته گل هایی که روزی به خاطر آرامش امروزمان دل زدند به دریای خاک و خون و حماسه . وبعد یا تکه پاره برگشتند و یا اصلا برنگشتند.

عجیب است که این روزها حتی خواهر برادرهایشان هم بی خیال شهیدشان شده اند.

 

  عصر پنجشنبه ۲۹آبانماه ۹۳ -سه ردیف از قطعه۲ شهدا – ساعت ۱۶:۳۰- اوج شلوغی شهیدآباد دزفول

هر بار که می روم شهیدآباد تعداد مزارهایی را که زائر دارند می شمارم.

کمتر هفته ای است که عدد شمارشم به بیست برسد با آنکه در قطعه ۲ قریب به هفتصد شهید داریم.

تازه همین آدم هایی هم که می آیند تکراری هستند. هر هفته می بینی شان.

یا همان تک و توک پدر و مادرهایی هستند که نیمه نفسی دارند و هنوز مث سال ها پیش روقبری گلدوزی شده پهن می کنند روی مزار و میوه و شیرینی می آورند و یا همرزمانی که هفته به هفته سفید شدن موهایشان برایت محسوس تر است.

باز هم یاد وصیت همین بچه ها می افتم.

یاد محمود صدیقی راد که گفت : «وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید ، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.

من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »

که برخی همان بوق را هم دریغ کرده اند.

یاد وصیت حسین بیدخ که گفت : «حس میکنم فرداها ، در راهها وقتی زمان گذشته را از یاد می برد و آینده فراموشکده گذشته میشود شهیدان از یاد میروند. »

این بچه های عارف مسلک، همان سی سال پیش خبر داده بودند که ما به کجا خواهیم رسید.

ما باید روزی جواب بدهیم برای این خلوت بودن. برای این بی مهری. برای این قدرنشناسی.

باید جواب بدهیم این همه فراموشی را و این همه وصیتی را که با نصیحت اشتباه گرفته شد و عمل نشد به آن سطرهایی که در واپسین لحظه های حیات این بچه ها نگاشته شد.

آه اگر مردم می دانستند ، مقام برخی از این بچه هایی که سالهاست اینجا خوابیده اند از امام زاده ها هم بیشتر است، دخیل می بستند به این سنگ قبرها.

گرد و غبار این سنگ ها را می بردند برای تبرک. اصلا نمی گذاشتند که این سنگ ها را غبار بگیرد.

اگر می دانستند که اینها دستشان باز است برای حاجت روا کردن.

اگر می دانستند که این بچه ها زنده اند ، می بینند ، نفس می کشند ، گره باز می کنند ، شفا می دهند ، شفاعت می کنند ، تمام لحظه هایشان را گره می زند به این ردیف ردیف آسمان مانده بر زمین.

حیف که خیلی ها ارزش این سنگ قبرها و آدم هایی که آن پایین آرمیده اند و از آن بالا نظاره گر هستند را نمی دانند.

آنان که جمجمه هایشان را دادند دست خدا امانت و خونشان را ریختند به پای آرامش ما و ما چه کردیم با این خون ها ؟

کاش بیشتر قدر این بهشت روی زمین را می دانستیم.

و البته آنان که خود نمی خواهند بهره ببرند از این بهشت را چه جای اصرار است که بیایید و نسیم عشق تنفس کنید.

تازه بماند آنهایی که بیخیال آمدن که شده اند ، هیچ ، گام به گام زندگی و کارشان شده است روی خون این بچه ها پا گذاشتن.

از استخوان این بچه ها پله ساختن و بالا رفتن.

از روی جنازه این بچه ها گذشتن و به دنیایشان سر و سامان دادن.

و برای وصال میز ، از عشقی عزیز گذشته اند.

بگذریم.

نزدیکی های غروب که می شود از آن همه ترافیک آدم ها خبری نیست.

ماشینت را که با هزار بدبختی برایش جای پارک پیدا کرده ای ، تک و تنها مانده است کنار خیابان.

این همه آدم می آیند و می روند ، اما قطعه شهدای شهید آباد زائری به جز فرشته های آسمان ندارد.

پس بیایید از این پس به جای جمله غریب و نامأنوس «شهیدآباد شلوغ است» بگوییم «قبرستان شلوغ است»

البته اگر شلوغی ملائکه ای را که برای بوسیدن این سنگ ها از هم سبقیت می گیرند بی خیال شویم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا