داستان کوتاه

سلمان(قسمت بیست و یکم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

سلمان(قسمت بیست و یکم)

قسمت بیست و یکم:

زمزمه ای بین بچه ها پیچیده است. همه با نگرانی و استرس اطلاعاتشان را با هم رد و بدل می کنند. ماهان با چهره ای گُر گرفته و صدایی که کمی لرزش دارد می گوید:

– آره! خبر درسته! واتساپ پر شده از عکس های رژه اهواز!

حمید گوشی اش را جلو می آورد و لرزش دستهایش که گوشی را قوی تر از ویبره می لرزاند به وضوح مشخص است:

–  بچه ها بیاید ببینید چه محشر کبرایی شده . . .

و یاسین دو دستی می زند توی سرش!

– وای خدا! سلمان! یکی از سلمان و حاج آقای راستگو خبر بگیره!

همه با هم شماره ی سلمان را می گیرند. آهنگ پیشواز گوشی سلمان هنوز همان نوحه ای است که سلمان همیشه زمزمه می کرد:

« با اذنِ رهبرم . . .  از جانم بگذرم . . .  در راه این حرم . . .  در راه یار . . . . »

هر بار آهنگ پیشواز به پایان می رسد ، اما خبری از پاسخ نیست.

نگرانی بچه ها به اوج می رسد.

-یکی شماره آقای راستگو رو بگیره!

یاسین و حمید با هم پاسخ ماهان را می دهند:

– من شماره ش رو  ندارم . . .

– بچه ها دوباره شماره ی سلمان رو بگیرید. ان شاالله که اتفاقی نیفتاده باشه.

* بی فایده است. ده بار تا حالا گرفتیم.

– حالا دوباره هم بگیریم ببینیم. . .

با اذنِ رهبرم . . .  از جانم بگذرم . . .  در راه این حرم . . . 

–  الو … بفرمایید . . .

* سلمان . . .  سلمان خودتی  ؟

همه بچه ها گل از گلشان می شکفد و با هم می گویند:

+ جواب داد . . .؟ 

* سلمان . . .  سلمان حال خوبه ؟

– نه! من سلمان نیستم! شما با سلمان چه نسبتی دارید ؟

* من رفیقشم. . .

دل های همه از آن بالا می افتد روی زمین و صدای شکستنش می پیچد در فضا و سکوت حاکم می شود و فقط ماهان است که با صدای آن سوی خط با نگرانی حرف می زند:

* من رفیقشم آقا! شما کی هستین ؟ تو رو خدا بگین ببینم واسه سلمان اتفاقی افتاده ؟

– نه نگران نباشید!  اینجا خیلی شلوغه! سلمان حالش خوبه!

* آقا تو رو خدا راستشو بگین! آقای راستگو اونجا نیست؟!

– آقای راستگو نمیشناسم. اما این آقا سلمان اگر همونیه که رو ویلچر بود، یه کم زخمی شده و آوردنش بیمارستان. مشکل خاصی نیست، توی شلوغیا از ویلچر افتاده زمین و یه کم زخمی شده!

* آقا ما مثل برادریم با هم! تو رو خدا اگر اتفاقی افتاده بگین به من!

– گفتم که . . . مشکل خاصی نیست. . .  فقط لطفا اگه میشه به پدر یا برادرش بگین تماس بگیره تا بهشون آدرس بیمارستان رو بدم، بیان سراغش . . .

* آقا! بابای سلمان شهید شده! برادرهم نداره. فقط یه مادر و یه خواهر مریض داره! تو رو جان حضرت زهرا بگو چی شده؟

چند ثانیه ای سکوت حاکم و صدایی رد و بدل نمی شود.

*  آقا. . .  آقا . . .  چرا حرف نمی زنی؟

دلهره از سر و روی بچه ها می ریزد. پلک نمی زنند و همه نگاهشان به دهان ماهان گره خورده است.

– باشه. حالا یه کم حالش بهتر شد می گم باهاتون تماس بگیره. اینجا خیلی شلوغه و دارن مجروح میارن. من بعدا با شما تماس می گیرم. فعلا خداحافظ. . .

*  الو . . .  الو . . .  آقا . . .  آقا چرا جواب نمیدی ؟ 

قطع شد بچه ها . . .

ماهان تمام دیالوگ های گفتگویش را با آقای ناشناس آنسوی خط تعریف می کند.

+ حتما یه اتفاقی افتاده! حتما یه چیزی شده که به ما نگفت این آقا.. . .

– آره! وگرنه خب تلفن رو می داد دست سلمان . . .

+  میگم شماره سلمان رو دوباره بگیر. . .

*  باشه. الان دوباره می گیرم  . . .

چند ثانیه ای دوباره صدای ضربان قلب بچه ها اوج می گیرد.

*  گوشی رو خاموش کرده بچه ها!  سریع پاشین بریم مسجد ببینیم چیکار باید بکنیم ؟

– آره! سریع بدویین بریم مسجد! حالا مادر و خواهر سلمان اگه فهمیده باشن، دل تو دلشون نیست!

+ خدا بخیر کنه . . .

 

ادامه دارد . . .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا