داستان کوتاه

سلمان(قسمت نوزدهم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

سلمان(قسمت نوزدهم)

قسمت نوزدهم:

. .  بغض سلمان اینجا دیگر می شکند و مابقی قصه را لابلای گریه هایش می گوید:

بهش گفتم: اِ شما رفیق بابام بودین؟!

گفت: آره سلمان جان؟! چطور مگه؟!

– الان نگران روح بابام هستین که به خاطر یه کلمه مهندس یا شهید که رو سنگ قبرش نوشتیم عذاب نکشه؟

* خب آره! آخه بابات از این لقب ها همیشه فراری بود!!! می دونی که این پیشوند و پسوندها همه اش مال دنیاس و بی اعتبار …!

– دم شما گرم! عجب معرفتی دارین شما که به فکر بابام هستین! اما منم چند تا سوال دارم . . .

اجازه می دین سوالاتمو ازتون بپرسم؟

* آره پسرم! بپرس! من در خدمتم!

اون سالهایی که بابام توخونه افتاده بود و از درد شیمیایی عذاب می کشید شما کجا بودین که نگرانش باشین؟

اون شب هایی رو که تا صبح رو تخت بیمارستان ناله می کرد و با کپسول اکسیژن هم نفسش بالا نمیومد شما کجا بودین؟

اون روزی که بابام با اون حال زارش کل کلاسای دانشگاه رو شرکت می کرد و با بدبختی درس می خوند و خرج دانشگاهشو می داد که منت کسی رو نکشه، شما کجا بودین که دلتون براش بسوزه که حالا دلسوز شدین؟

اون روزی که وضعیت فلج بودن من و بیماری خواهرم رو می دید و شرمنده ی زن و بچه اش بود که پول دوا و درمونشون رو نداره شما کجا بودین؟

اون روزی که مادرم حلقه ی عروسیش رو فروخت چی ؟

باز هم حرف فروختن حلقه ی مادر می شود و سلمان انگار یاد آن روز تلخ می افتد. اشک های سلمان که آرام مسیر گوشه ی چشم تا گوشه ی لبش را طی می کند، گویای همین ماجراست.

سلمان ادامه می دهد.

بهش گفتم:

شما ادعای رفاقت داری حاجی؟ ادعای اینکه الان نگران ناراحتی روح بابامی ؟

شما و خیلی دیگه از رفقایی که همیشه از دوستی و رفاقتش با شماها حرف می زد، تو زنده بودن بابام سراغی ازش گرفتین؟ ببینید هست؟ نیست؟ کم و کسری داره؟ نداره؟

طرف پشت تلفن ساکت شده بود و هیچی نمی گفت.. .

یاسین طاقت نمی آورد و می پرد وسط حرف سلمان:

*آفرین سلمان! خوب جوابشو دادی و زدی تو برجکش!

حمید هم دنباله حرف یاسین را می گیرد:

+ آره!  واقعا باید یکی حساب این حاجی گرینوف ها رو بذاره کف دستشون!  فک می کنن عقل کل هستن و هیچ کس بالا دستشون نیست!  همه اش فک می کنن مردم و خصوص جوون تر ها ، برده و عبد و سربازشونن! بی وجدانا به شهید هم رحم نمی کنن!

 

حال و روز سلمان به هم ریخته است. با خودش می گوید کاش اصلا این ماجرا را همانطور که از مادر و سارا پنهان کرده بود، برای بچه ها هم نمی گفت. اما به حس عجیبی که وادارش کرده بود بگوید، ایمان داشت.

چنان خشمی از چشم بچه ها می جوشد که اگر آن حاجی گرینوف، الان روبه رویشان بود، حتما یک بلایی سرش می آوردند.

 

ماهان سریع توی یک لیوان یک بار مصرف برای سلمان آب می آورد و می گوید:

* بخور آقا سلمان!  همچین آدمایی رو واقعا آدم نمی دونه چی باید بهشون بگه؟ کاش واقعا جایگاه خودشون رو می فهمیدن.

کاش می فهمیدن اگر اون میز و مقامشون نباشه، هیچکی واسشون تره هم خُرد نمی کنه!

سلمان کمی از آب را می خورد و مابقی اش را وضووارانه ، خنکای صورتش می کند.

یه حرف دیگه هم بهش زدم که . . .

چشم بچه ها به طرف سلمان بیشتر از قبل می چرخد . . .

+ که چی . . .  ؟

سلمان در برزخ گفتن و نگفتن ، افشا را به کتمان ترجیح می دهد :

 

ادامه دارد …

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا