داستان کوتاه

سلمان(قسمت بیستم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

 

سلمان(قسمت بیستم)

 

قسمت بیستم:

. . . سلمان در برزخ گفتن و نگفتن ، افشا را به کتمان ترجیح می دهد :

–  بهش گفتم حاجی! شما همین الان گفتی : « این پیشوند و پسوندها همه اش مال دنیاس و بی اعتبار » آره؟!

دوباره سوالمو تکرار کردم، اما جواب نمی داد. سکوت کرده بود.

گفتم: لازم نیست تایید کنین! همین سکوتتون برام کافیه!

حالا بذارید منم یه سوال ازتون بپرسم!

اون روزی که شما سخنران یادواره ی شهدا بودین و   تو بنرهای یادواره  قبل از اسمتون نوشته بودن «مهندس» ، بچه های بسیج رو مجبور نکردین همه ی بنرها رو پایین بیارن؟ با اون همه خرجی که کرده بودن؟  مسئول دفتر شما نبود که تماس گرفت که حاجی پایه تِز دکتراست! باید قبل از اسمش می نوشتین دکتر!

اگر این پیشوند و پسوندها اعتبار دنیاییه ، که هست! پس چرا اون همه خرج رو دست بچه ها گذاشتین؟ بچه هایی که پول یادواره رو با پول تو جیبی های خودشون آماده کرده بودن؟

کار درستی بود ؟

حرف سلمان که به اینجا می رسد،  ماهان که انگار به وجد امده باشد، روی شانه ی سلمان می کوبد و می گوید: ایول فرمانده! جگرم حال اومد. خوب به موقع زدی تو خال …

سلمان سری تکان می دهد و می گوید:

اما ماهان! من جگرم سوخت! دلم به درد اومد که یه همچین آدمایی پست و مسئولیت دارن! اونایی که یه روزی با امثال بابای من بودن و امروز ، از روزهای رزمنده بودنشون فقط پله ساختن برا بالا رفتن های مادی!

کسایی که  تکبر و غرور و تنگ نظری شون طوریه که حتی نوشته ی  روی سنگ قبر رو هم تاب نمیارن! زورشون میاد که رو سنگ قبر یکی مثل بابای من که عالم و آدم از وضعش خبر داشتن، نوشته بشه : شهید یا هر پیشوند و پسوند دیگه . . . انگار اگه رو مزار بابای من نوشته مهندس، چیزی از دکترای داشته و نداشته ی اون کم می کنه!

یاسین نفس عمیق و صدا داری می کشد و می گوید:

خدا اخر عاقبت همه مون رو ختم به خیر کنه!

و همه بچه ها با هم می گویند:

«ان شاالله»

صدای چند بوق مداوم  از بیرون مسجد شنیده می شود و چشم ها را به سمت درب مسجد می چرخاند.

آقای راستگو از پشت فرمان ماشین آر- دی  زهوار درفته اش با لبخند برای سلمان دست تکان می دهد.

– بچه ها ! انگار آقای راستگو اومد! من برم که برسیم به مراسم رژه اهواز . دعا کنید بتونیم سردار قدرشناس رو ببینیم و نتیجه ای برا پرونده ی بابام بگیریم!

* ان شاالله  که دست پر برمی گردی فرمانده!

+ نگران نباش! خدا بزرگه! ان شاالله مشکل پرونده ی حاج عمار حل میشه!

یاسین ویلچر سلمان را به طرف در مسجد هل می دهد. حمید درب جلو ماشین را باز می کند و ماهان درب صندوق عقب ماشین آقای راستگو را بالا می برد تا ویلچر سلمان را بگذارد عقب ماشین.

سلمان یک لحظه بر می گردد و سردر مسجد را از بالا تا پایین برانداز می کند.

همان حس غریب صبح دوباره آوار می شود روی دلش. چند بار نگاهش را پرواز می دهد روی مناره های مسجد و نزول می دهد تا لنگه های آهنی خاکستری رنگ درب مسجد.

یاسین و حمید کمکش می کنند تا بنشیند روی صندلی جلو!

آقای راستگو از بچه ها تشکر می کند و رو به سلمان می گوید: «بریم سلمان جون؟»

ماهان دست هایش را می تکاند و می گوید:  آقای راستگو! درسته این آر- دیه. ولی بشوریش ثواب داره ها!

سلمان پنجره را پایین می کشد و چشم در چشم تک تک بچه ها می اندازد و می گوید:

«مراقب جلسه قرآن باشید! هوای مسجد رو داشته باشید!»

یاسین می خندد و می گوید:

* مگه می خوای بری جبهه فرمانده!

حمید هم نگاه معنا دار سلمان را با شوخی جوا ب می دهد:

چشم فرمانده! تا عصری که برگردی همینجا نگهبانی می دم. وصیت دیگه ای نداری؟!

همه لبخند می زند و ماشین آردی آقای راستگو با صدایی شبیه تراکتور راه می افتد.

سلمان برای بچه ها دست تکان می دهد و راه می افتند.

ادامه دارد . . .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا