تاریخ‌نگاریخاطره شهدا

بی “یاور” شدیم

به بهانه ی عروج آزاده ی جانباز حاج یاور پوردیان در ایام سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی

بالانویس:

مطلع شدیم در ایام سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، آزاده ی سرافراز و جانباز ۴۵ درصد جنگ تحمیلی، «حاج یاور پوردیان»  دعوت حق را لبیک گفت و به رفقای شهیدش پیوست. یاورپوردیان از روزهای آغازین جنگ تحمیلی در میدان های نبرد حضور داشت و در ۲۶ تیرماه ۶۱ در عملیات رمضان به اسارت نیروهای عراقی درآمد و پس از تحمل بیش از ۸ سال اسارت به میهن اسلامی برگشت. بخش هایی از روایت ایام نبرد و دوران اسارت را از زبان خودش مرور کنید.

روحش شاد و یادش گرامی باد

بی “یاور” شدیم

به بهانه ی عروج آزاده ی جانباز حاج یاور پوردیان

فرار از بیمارستان

 از سال ۵۹ تا ۶۱ در شهرهایی چون شوش و بستان فعالیت داشتم و در عملیات های مختلفی چون فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و … شرکت کردم و دراین عملیات ها چند بار مجروح شدم. در تیر سال ۶۱ در عملیات بیت المقدس از ناحیه دست و دو پا مجروح شدم و موج هم گرفته بودم. قرار بود سه ماه در بیمارستان تهران بستری باشم ولی چند روز بعد از بیمارستان فرار کردم و به جبهه برگشتم.

پس از بازگشت به جبهه از طرف تیپ ولی عصر (عج) در عملیات رمضان به منطقه اعزام شدم. این اولین عملیات برون مرزی بود که در منطقه بصره انجام شد، تا قبل از آن در خاک ایران می جنگیدیم. در عملیات های قبلی از یک ماه قبل برای شناسایی محل می رفتیم ولی در این عملیات فرصت شناسایی محل پیش نیامد.

راه فراری نبود

راه را اشتباه رفتیم و به جای کانال پرورش ماهی از بصره سردرآوردیم، تقریبا ساعت ۵ صبح رسیدیم، منطقه دشت بود و رمل، ۳۰۰ نفر بودیم که پشت یک خاکریز پناه گرفتیم، نظر ما این بود که دراین منطقه بمانیم ولی فرمانده گردان نظرش بر جلو رفتن بود که با پیشروی به جلو به محاصره دشمن درآمدیم.

راه فراری نبود. چند نفر از رزمندگان شهید، عده ای مجروح و تعداد زیادی هم اسیر شدند، قبل ما برادران ارتشی در آن منطقه زیاد شهید شده بودند. من و چند نفر دیگر خود را در میان شهدا پنهان کردیم، یک ساعت بعد که عملیات تمام شد عراقی ها به سمت ایران رفتند.

آنقدر گرد و خاک زیاد بود که جلوی خود را نمی دیدیم، تمام چشم و دهانمان پر شده بود از خاک، مسافت چهار کیلومتری را در عرض ۲ ساعت سینه خیز جلو رفتیم، تشنگی شدید داشتیم، دست های یکدیگر را گرفته بودیم تا گم نشویم. یک سنگر عراقی پیدا کردیم و در آن پناه گرفتیم، ۱۱ نفر بودیم، نیم ساعتی در سنگر ماندیم ولی نمی دانستیم زنده می مانیم یا خیر.

ما را عقب تانک بستند

قصد داشتیم تا شب در آن سنگر بمانیم و سپس از روی توپخانه، ایران را پیدا کنیم ولی تانک های عراقی که در منطقه گشت می زدند ما را پیدا کردند. ابتدا همه ما را ردیف کردند تا با تانک از روی ما رد شوند که یکی از عراقی ها که کرد عراق بود اجازه این کار را نداد.

ما را عقب تانک بستند، حرارت اگزوز انقدر زیاد بود که پوست از بدن جدا می کرد. بی هوش شدیم و وقتی بیدار شدیم دیدم ما را یک باتلاق انداختند، آب باتلاق در گلوی ما رفته بود و احساس خفگی می کردیم و تمام چشم هایمان پر از گِل بود.

یک عراقی به دور از بقیه عراقی ها برای ما پماد آورد و به چشم هایمان زد و گِل ها را از چشم ما خارج کرد و سپس به ما شربت داد تا باتلاق از گلوی ما دربیاید، ۱۵ دقیقه ای طول کشید تا توانستیم آب بنوشیم. به ما می گفت نگران نباشید جنگ تمام می شود و شما دوباره به کشور خود بازمی گردید. بعدها فهمیدیم که این عراقی شیعه بوده. صدام از شیعه ها در خط مقدم استفاده می کرد تا شیعه، شیعه را بکشد.

لو رفتیم . . .

بعد از حدود ۲ ساعت، ما را به قسمت اطلاعات بردند. بیشتر کسانی که همراه ما بودند حدود ۱۷ سال سن داشتند که با آنها کار خاصی نداشتند ولی من و یکی دیگر از رزمندگان به نام «حبیب پیری» با حدود ۲۱ سال سن، از بقیه بزرگتر بودیم که از ما بازجویی کردند. در بازجویی ها هیچ اطلاعاتی ندادیم و خود را بی سواد و چوپان معرفی کردیم آنها هم باور کردند ولی بعدها متوجه شدیم دفتر اطلاعات گردان به دست عراقی ها افتاده و مشخصات ما هم در آن بود و فهمیدند که ما فرمانده بودیم.

ما را به اتاق شکنجه بردند و سه روز شکنجه شدیم، می خواستند اطلاعات از ایران به آنها بدهیم ولی تسلیم نشدیم. به حبیب پیری هر دفعه بین ۵ تا ۱۵ دقیقه شوک الکتریکی به وصل می کردند طوری که از دهان و گوش و بینی او خون بیرون می زد، می گفتند باید به امام (ره) توهین کنی ولی یک توهین از دهانش بیرون نیامد. تمام اطلاعاتی که دادیم دروغ و اشتباه بود.

یک روز در میان ۵۰۰ ضربه

پس از آن ما را به اردوگاهی در بغداد پیش مابقی اسرای بصره بردند. در آنجا ۱۵۰۰ نفر در یک آسایشگاه بودند، جا کم بود به طوری که یک عده باید می ایستادند و یک عده می خوابیدند و سپس جابجا می شدند. ۱۵ روز در آنجا بودیم و پس از آن ما را به اردوگاهی دیگر بردند.

سه ماه در سلول بودیم، یک روز در میان ۵۰۰ ضربه کابل به کف پاهای ما می زدند به طوری که گوشت تنمان به دیوار می چسبید. هر دو یا سه روز یکبار به ما تکه ای نان می دادند، در این سه ماه خبر از هیچ کجا نداشتیم و رنگ آسمان و زمین را ندیدیم حتی حمام هم نکردیم.

 ابوترابی

بعد از سه ماه از سلول به میان بقیه اسرا منتقل شدیم، یادم می آید فردای آن روز ۲۲ بهمن ۶۱ بود. هفت ماه را در آن اردوگاه سپری کردیم، اردوگاهی که «حاج آقا ابوترابی» در آنجا حضور داشت.

پس از چندی همه را نوبتی پیش حاج آقا ابوترابی بردند و با هم گفت و گو کردیم. با دیدن ایشان تمام دردهایم از یادم رفت. نه من که هر کسی با حاج آقا ابوترابی ملاقات می کرد از صلیب سرخ، بعثی ها، اسرا، تندروها و …  شیفته ایشان می شدند. تمام فکر و ذکر من این بود که با حاج اقا ابوترابی در یک آسایشگاه باشم چرا که با دیدن و حرف زدن ایشان آرامش می گرفتم.

هفت ماه در این اردوگاه بودیم و بعد ۴۹ نفر از ما را از جمله حاج آقا ابوترابی را جدا کردند و به اردوگاهی دیگر بردند. ابتدا به رمادی و سپس به موصل منتقل شدیم. در آنجا با حاج آقا ابوترابی در یک آسایشگاه افتادیم و من از این بابت خیلی خوشحال شدم. همیشه با ابوترابی درددل می کردم و ایشان مرا راهنمایی می کرد.

حفظ کردن قرآن در دوران اسارت

سر درد و پا درد در دوران اسارت خیلی به من فشار وارد می کرد. یک روز حاج آقا ابوترابی به من گفت باید در این اردوگاه خود را سرگرم کنی، گفتم چکار کنم، گفت زبان انگلیسی بخوان. مدتی گذشت ولی دلم می خواست کار دیگری انجام دهم از این رو به سراغ ابوترابی رفتم و به من گفت قرآن حفظ کن. ابتدا فکر نمی کردم بشود قرآن را حفظ کرد. در روز اول ۱۶ سوره کوتاه از جزء ۳۰ را حفظ کردم.

به حاج آقا ابوترابی گفتم من قرآن حفظ می کنم اما سه شرط دارم. اولین شرط این بود که پس از بازگشت به ایران مرا پیش امام (ره) ببرند، شرط دوم این بود که هفته ای ۲ جلسه حداقل یک ساعت برای من صحبت کند و سومین شرط دادن قول شفاعت من نزد خداوند بود چرا که من خدا را مثل ابوترابی نمی شناختم و نمی دیدم.

سه شرط  برای شفاعت

ابوترابی گفت من جان خود را برای کسی می دهم که قرآن را حفظ کند. پیش امام (ره) هم خواهیم رفت و جلسات هفتگی هم می گذاریم ولی شفاعت من سه شرط دارد، اولین شرط اینکه تا زنده ای دست از قرآن بر نداری، دومین شرط اینکه کوچکترین آزاری به هیچ انسانی نرسانی و شرط سوم این بود از کوچکترین خدمت به انسان ها دریغ نکنی.

شرط ها را پذیرفتم و علیرغم مشکلات زیادی که در آنجا وجود داشت توانستم قرآن را حفظ کنم و تاکنون سعی کردم به آن شروطی که حاج آقا ابوترابی برای شفاعت من گذاشته بود، عمل کنم. قرآن در همه زمینه ها به خصوص در دوران اسارت بسیار به من کمک کرده و سختی های دوران اسارات را با قرآن تحمل کردم.

حرف آخر، آخرین حرف

این انقلاب به راحتی به دست نیامده و کسانی که فکر می کنند این انقلاب تا چند وقت دیگر فرو می پاشد اشتباه می کنند چرا که برای آن خون های زیادی ریخته شده و به این راحتی ها از بین نمی رود. جامعه ای که ولایت نداشت قرآن هم در آن تاثیری ندارد و بر عکس جامعه ای که ولایت داشت ولی به قرآن اهمیت داده نشود هم به مشکل می خورد. بزرگترین درد جامعه این است که سرگردان است. ما باید خدا را از دیدگاه قرآن ببینیم نه از دیدگاه خودمان.

حفظ قرآن با فهم قرآن دو چیز است و فاصله زیادی دارند، معیار فهم قرآن تقواست و ما این را نمی دانیم. اگر ما بدانیم قرآن چه عظمتی دارد همه چیز خود را از جان و مال، زن و فرزند و پدر و مادر برای آن می دهیم ولی متاسفانه قرآن مهجور است.

درد ما این است که از قرآن دوریم و همین دوری از قرآن موجب سقوط ما در دنیا و آخرت می شود. انسان طغیانگر است چون خود را غنی می داند و وقتی احساس نیاز نکرد به گناه روی می آورد، گناه، انسان را از قرآن دور می کند ولی هر چه به قرآن نزدیکتر باشیم بیشتر تشنه می شویم؛ قرآن تنفس روح است از این رو باید به آن اهمیت داده شود.

جهت شادی روح این دلاورمرد خطه ی دزفول فاتحه و صلواتی قرائت بفرمایید

با تشکر از خبرگزاری شبستان

‫۴ دیدگاه ها

  1. سلام
    آقای موجودی احسنت به کار شما ،قدر این نوشته ها تو بدون ،هر کلمه ای تو را به بهشت میبرد و همنشین شهدا میکند ⚘⚘⚘⚘

  2. واقعا خیلی ناراحت و افسرده شدم من سرباز سردار پوردیان بودم نمونه ای از یک مرد شریف و بزرگ متاسفم ک نشد یبار دیگه ببینمش روحت شاد سردار بزرگ اسلام جز ۳۰قران رو ب لطف سردار خفظ کردم خدا رحمتش کنه افسوس

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا