داستان کوتاه

سلمان(قسمت هفدهم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

سلمان(قسمت هفدهم)

قسمت هفدهم:

 

سلمان روی ویلچر نشسته و قاب عکس بابایش را  توی بغلش گرفته است. چند نفر از بچه های مسجد دوره اش کرده اند.

بعد از آن خواب که پیشنماز مسجد به سلمان گفته بود، رؤیای صادقه است، یک جورهایی حال و هوایش عوض شده بود.

حس غریبی در وجود سلمان موج می زد. تلاطمی که آرامش پیدا نمی کرد. حس ناآشنایی که لحظه ای دست از سرش بر نمی داشت.

حتی امروز ، کله ی سحر هم  که داشت از خانه می آمد بیرون، همان حس سراغش آمده بود. خودش هم نمی دانست چرا اینقدر دارد به چهره ی سارا و مادر نگاه می کند. حتی چند باری هم برگشته بود و دوباره نگاهش را انداخته بود به چهره ی مادر! حس می کرد یک لحظه بین مادر و سارا قامت بابایش را دیده است.

حس ناشناخته ای  بود، اما روز به روز حالش را بهتر می کرد.

صدای ماهان او را به خود می آورد:

* خدا پشت و پناهت! خیلی مواظب خودت باش آقا سلمان!

و حمید هم سفارشات لازم را می کند:

* دیگه سفارش نکنم آقا سلمان! خیلی مراقب خودت باش!  بازم می گم، اگر صلاح می دونی من یا ماهان باهات بیایم؟

– نه حمید جون! قربون معرفتت!  شما برید برسید به مراسم شهرِ خودمون ، دیرتون نشه! منم همینجا منتظر می مونم تا حاج آقا راستگو بیاد دنبالم و راهی بشیم!

* تا شب که ان شاالله بر می گردی؟

یاسین بجای سلمان می آید وسط حرف ها و می گوید:

– آره بابا! تا قبل از اذان ظهر تموم میشه!

سلمان کمی خودش را روی ولیچر جابجا می کند و رو به حمید می گوید:

آره! یاسین راست میگه، احتمالاً تا عصری برگردم. البته بستگی داره به اینکه بتونیم « سردار قدرشناس » رو  ببینیم یا نه؟! آقای راستگو خیلی اصرار کرد که بریم. می گفت سردار قدرشناس، برای مراسم رژه میره اهواز. می گفت سردار تو حلبچه شاهد شیمیایی شدن بابام بوده. احتمالا بتونه برا پرونده ی بابام کاری انجام بده! آقای راستگو می گفت سردار آدم خوبیه و کارراه بندازه! درسته که بیشتر از سه سال از شهادت بابات گذشته، اما اون  حتما دنبال ماجرا رو می گیره!

آقای راستگو می گفت : خدا رو چه دیدی؟! شاید شهادت بابات احراز بشه! اینطوری بالاخره برخی از مشکلات تو و سارا حل میشه!

ماهان با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام می کند و می گوید:

آره سلمان! راست میگه آقای راستگو! اگر بشه کاری کرد، چرا دنبالش رو نگیری؟! اگر سردار رفیق بابات بوده، خب قطعا کمک می کنه؟!

سلمان قاب عکس را توی دستش جابجا می کند و می گوید:

رفیق! . . . .  هی ! تو رو خدا نگو رفیق که دلم خون میشه!  رفیق داریم تا رفیق! یکی مثل این آقای راستگو ، از اولین روزای بدحالی بابا کنارمون بوده و دنبال کارای بابا بوده تا الانم که هنوز که هنوزه پیگیره!

یک هم مثل . . .

سلمان سرش را با حسرت به این طرف و آن طرف تکان می دهد و آه سردی می کشد که بچه ها به جمله ی گفته نشده ی سلمان حساس می شوند.

* چی شده سلمان؟! مثل کی ؟ اتفاقی افتاده ؟

– نه بچه ها، زودباشین برین که برسین به مراسم . . .

* حالا کو تا شروع مراسم! مام منتظریم تا بقیه بچه های پایگاه بیان و بعد با مینی بوس بریم به جایگاه رژه!  فعلا وقت داریم! بگو ببینیم ماجرا چیه؟ چیزی شده که اینقد تو رو به هم ریخته ؟

– هیچی ! ولش کنید بچه ها !  حرف تازه ای نیست!  تیکه و کنایه ای روی مابقی زخم زبون ها . . . از همون نیش و کنایه هایی که تو این سال ها کم نشنیدیم!

حرف های سلمان و حسرتی که در نگاه و صدایش موج می زند، بچه ها را بیشتر برای شنیدن قصه کنجکاو می کند. حالا همه دوره اش کرده اند و می خواهند تا قبل از آمدن آقای راستگو و رفتنش به اهواز ماجرا را تعریف کند.

سلمان سعی می کند حرف را عوض کند، اما اصرار بچه ها قفل سکوت سلمان را می شکند . . .  

 

ادامه دارد …

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا