سلمان(قسمت هفتم)
قسمت هفتم:
. . . رضا انگار که نکته مهمی یادش آمده باشد حرف های علی را برید و گفت:
– راستی سلمان! بابات وصیت نامه داره؟!
سلمان لبخند تلخی روی لبش آورد و با اشاره ی سر پاسخ مثبت داد.
مهدی که کارهای گرافیکی مسجد و هیات را انجام می داد و طراحی ها و پوستر هایش شاهکار بود رو کرد به سلمان و گفت:
خب خیلی خوبه! وصیتنامه بابات رو بیار که چاپ کنیم و تو هیات پخش کنیم!
– آره سلمان! مهدی راست میگه! حتما اسکنش کن که با دست خط خود بابات باشه! اینطوری خیلی تأثیرگذار تره. مهدی هم حتما روش کار میکنه و یه کار خوب و تمیز ان شاالله چاپ می کنیم.
علی سری به تاسف تکان داد :
وصیت شهدا باید خونده بشه! باید عمل بشه! هر چقدر هم مهدی روی طراحی و چاپش زحمت بکشه، اگر ما به این وصیت ها عمل نکنیم ، بی فایده است. خدا می دونه تو این وصیت نامه های شهدا چه رمز و رازهایی وجود داره و ما بی خبریم؟!
رمز و راز؟! سلمان با تعجب می پرسد و همزمان نگاهش را در چشم های غمگین علی قفل می کند.
– چه رمز و رازی علی آقا؟!
– آره برادر ! رمز و راز ! می دونی چرا می گم رمز و راز؟! آخه حضرت امام درباره ی وصیت شهدا یه جمله ی عجیب و غریب داره!! صبر کن الان بهت می گم.
گوشی اش را از جیبش در می آورد و چند بار انگشت اشاره اش را می چرخاند روی صفحه ی گوشی و بالا و پایین می کند:
– آهان! پیداش کردم! همه تون خوب گوش بدین. این جمله ی مرحوم امام خمینیه:
«پنجاه سال عبادت كردید، و خدا قبول كند، یك روز هم یكى از این وصیت نامه ها را بگیرید و مطالعه كنید و تفكر كنید»
حتما باید یه رمز و رازی تو وصیت شهدا باشه که امام کنار ۵۰ سال عبادت، دستور به خوندن وصیت نامه ها داده! تازه تأکید امام فقط رو خوندن نیست. بیشترش رو تفکر و تأمل کردن رو وصیت نامه ی شهداست. چیزی که ما خیلی بهش توجه نداریم. نه تو زندگی شخصیمون و نه تو کارای مسجد و جلسه قرآن و هیأت!
رضا دستش را از روی شانه ی سلمان بر می دارد و چند باری می کشد به ریش نرم و حالت گرفته اش.
– آره! منم این جمله ی امام رو شنیده بودم علی! اما واقعاً موندم که چرا خیلی از مردم و مسئولینمون ، حتی گاهی خودِ ماها بی خیال این وصیت نامه ها شدیم و بهش عمل نمی کنیم؟!
اصلاً عمل کردن پیشکش! بعضی مسئولین حتی سراغ حرف و خواسته های شهدا نمی رن که ببینن چی خواستن؟
درخواست های یه آدمی رو که از دنیا رفته، باید انجام داد. اینو هم قانون میگه و هم شرع. حالا چه برسه به خواسته های شهدا! اونایی که جونشون رو برا دین و مملکت و ناموسشون دادن و همه مدیون اونا هستن؟!
علی با آهِ سردی که می کشد ، حرف رضا را تایید می کند:
– ببینید بچه ها! ما همه مون باید دغدغه مون این باشه که خلاف جهت شهدا حرکت نکنیم. درسته خیلی از مردم و مسئولینمون بی خیال شهدا شدن! درسته حتی بعضی از اونایی که یه روزی با شهدا بودن و کنارشون جنگیدن هم، امروز پول و پست و مقام و خیلی چیزای دیگه راهشون رو عوض کرده!
اما تکلیف ما اینه که تا میتونیم تلاش کنیم راه اونا و یاد اونا زنده بمونه و فراموش نشه! حضرت آقا میگه زنده نگهداشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست! باید قهرمان هایی مثل بابای سلمان رو به مردم معرفی کنیم!
– راستی سلمان! عکس وصیتنامه بابات همراهت نیست ببینیمش!؟
سلمان رو به مهدی شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید:
نه مهدی جان! اصلاً به عکس احتیاجی نیست! شاید تعجب کنی اگه بهت بگم وصیت نامه ی بابام فقط یک خطه! یک خط!
چهره ی سلمان سیبل نگاه همگی بچه ها می شود و تعجب در قیافه ی هر کدامشان یک جور خودش را نشان می دهد، اما پرسش همه ، یکی است. همه با هم ، آهنگین و کشدار حرف سلمان را تکرار می کنند:
یه خط . . . . ؟
و سلمان با بغض سرش را می اندازد پایین و می گوید:
آره! فقط یک خط . . . .
ادامه دارد…