داستان کوتاه

سلمان(قسمت دوم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

سلمان(قسمت دوم)

قسمت دوم:

… سلمان کمی عصبانیت چاشنی بغضش می کند و می گوید :

– حتماً باید کسی چیزی بگه؟! حتماً باید اتفاقی بیفته بابا! یه نگاهی به دور و برت بنداز! ….

اون روزی که تو و رفیقات تو جبهه بودین! اون روزی که رفیقات تیکه تیکه شدن! اون روزی که تو به این روز افتادی ، اینا کجا بودن؟! داشتن چیکار می کردن؟!  از ترس، تو کدوم سوراخی قایم شده بودن که حالا اینطوری باهات  برخورد می کنن؟!

کاش می شد یه ذره از دردایی رو که می کشی ، اینا می کشیدن تا بفهمن دنیا دست کیه؟!

اینا کجان ببینن چه دردی می کشی تا یه بار نفست بالا و پایین بره؟

اینا کجان ببینن وقتی نفست بالا نمیاد چطوری سیاه و کبود می شی ؟

کجان ببینن وقتی موج میاد سراغت، با همین بدن نحیف چطوری میفتی به جون من و مامان و سارا و هر چه دم دستته پرت می کنی؟

کجان ببینن چطوری کتکمون می زنی؟!

کجان ببینن وقتی به خودت میای، چطوری میفتی به دست و پامون و گریه می کنی؟!

کجان ببینن بابا! کجان ببینن!!

چرا تنهات گذاشتن و سراغی ازت نمی گیرن؟!

چرا بی خیال تو و دردات شدن؟!  مگه تو واسه این مملکت به این حال و روز نیفتادی بابا؟

بابا آرام ماسک را از صورتش بر می دارد و بعد از چندین سرفه ی خشک که مثل صدای پتک توی فضا می پیچد و قلب سلمان را از جا  می کند، می گوید:

– سلمان! بابا! پسرم! بازم که داری از این حرفا می زنی! مگه قرارمون نبود دیگه از این حرف و حدیثا نداشته باشیم!؟ مگه همه حرفامونو با هم نزده بودیم! مگه من بهت نگفته بودم که …

سلمان با دست هایش چرخ های ویلچرش را حرکت می دهد و از تخت بابا فاصله می گیرد و صدایش را این بار بالاتر می برد…

– چرا گفته بودی! همه حرفات هم یادمه! منم قول داده بودم دیگه تمومش کنم! ! اما … اما واقعا دیگه به اینجام رسیده! دیگه نمی تونم تحمل کنم بابا!

سفیدی این سقف رو روزی چند ساعت باید ببینی آخه؟

این نفسای بریده بریده ای که دردش جونتو به لبت می رسونه تا کی آخه؟!

چرا نباید یه نفر بیاد سراغتو بگیره؟

چرا شیپورچیای فوتبال رو مفتی مفتی اعزام می کنن خارج واسه بوق زدن، اما برا تو تَرِه هم خورد نمی کنن! یعنی تو به اندازه ی یه شیپورچی فوتبال هم براشون ارزش نداری و به دردشون نمی خوری؟!

– سرفه های بابا شدیدتر می شود و تا می خواهد جمله ای را روی لب جاری کند، سرفه ها مانع می شود و دوباره ماسک را باید روی دهان و بینی اش بگذارد. هر چند این اولین بار نیست که پسرش اینگونه از دست روزگار شاکی شده است، اما چاره ای نیست! باید دل آتش گرفته ی سلمان را آرام کند.

– ببین سلمان! چند بار بگم بابا! من با کس دیگه ای معامله کردم! من که بخاطر اینا نرفتم جبهه که حالا طلبکار باشم! من توقعی از کسی ندارم بابا! من …

سلمان ولیچرش را دوباره رو به سمت تخت بابا بر می گرداند و در حالی که اشک هایش سرازیر شده است می گوید:

– چرا آخه؟! چرا توقعی نداری؟! مگه الان اگر زن و بچه و ناموس اینا تو امنیت زندگی می کنن، بخاطر تو و رفیقات نیست! مگه الان پست و مسئولیت و ریاست اینا از برکت خون رفیقای تو نیست! پس چرا امروز که بهشون نیاز داری نگات هم نمی کنن؟!!

بابا که اشک گوشه ی چشمش جمع شده است آرام سرش را می اندازد پایین و می گوید:

– سلمان! تو رو به روح شهدا بس کن بابا! چرا با خودت اینطوری می کنی؟! توکل به خدا! خدا بزرگه!  بالاخره مشکل ما رو خودش یه جوری حل می کنه!

مادر و سارا با بالاگرفتن صدای سلمان و سرفه های بابا وارد اتاق بابا می شوند و مادر با تعجب می پرسد:

 

ادامه دارد . . .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا