داستان کوتاه

سلمان(قسمت اول)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

بالانویس:

«سلمان» یک داستان است. اما معمولاً قصه ها را حقایقی که دور و بر آدم ها رقم می خورد می سازند. «سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود تا به برخی ها بر نخورد وگرنه کوچه پس کوچه های این دیار پر است از «عمار»های قصه ی سلمان.

هر روز یک قسمت از قصه ی «سلمان»  در الف دزفول منتشر می شود.

 

سلمان(قسمت اول)

قسمت اول:

سلمان روی ویلچر کنار تخت بابا نشسته است و دست سرد و بی رمق بابا را بین دو دستش ماساژ می دهد. فکر و ذکرش حرف های دیروز دکتر است. جملات دکتر مثل صدای انفجار در گوشش صدا می کند و حال و روزش را می ریزد به هم.

– بحث تخصص نیست پسرم! بحث امکاناته! من می تونم با یکی از همکارام تو آلمان هماهنگ کنم. فقط شما سریع باید کارای اعزام بابا رو راست و ریست کنید و برسونیدش اونجا!

– یعنی هیچ راه دیگه ای نیست؟!

– نه! اگر اینجا بمونه ظرف یکی دو هفته همین بخش کوچیکی از ریه اش که سالم مونده هم از کار میفته و …

سلمان که سعی می کند بغض مانده در گلویش را از چشم های دکتر مخفی کند، آب دهانش را قورت می دهد و آرام می گوید:

– کار سختیه دکتر! آخه ما کسی رو اونجا نمیشناسیم. یه نفرم که حتماً باید همراه بابا باشه! حال و روز منو که می بینی دکتر! با این ویلچر و وضعیتی که دارم یکی باید کمک حال خودم باشه! سارا هم که بدتر از من! فقط می مونه مامان که ….

تازه اگر اونم بخواد همراه بابا بره، با کدوم پول؟! ما تو پول دوا و درمون بابا و سارا موندیم! حالا این وسط این نسخه ای که شما پیچیدین که آب از چند ده میلیون تومن میخوره!

سلمان سرش را می اندازد پایین و بغضش مقابل دکتر ترک بر می دارد.

–  بنیاد! چرا سراغ بنیاد نمیرین! مگه بابات جانباز نیست!

سلمان خنده ی تلخی روی لبهایش می اندازد و بغضش را دوباره قورت می دهد. سیبک گلویش چندین بار بالا و پایین می رود و می گوید:

– بنیاد؟!  چی چی رو بنیاد دکتر! سه چهار ساله کمیسیون پشت کمیسیون! آزمایش پشت آزمایش! هی میریم و میایم اما دریغ از یه روی خوش! دریغ از یه دلگرمی!

اونا شیمیایی شدن بابا رو تأیید نمی کنن! صد جور سند و مدرک بردیم براشون، اما انگار نه انگار! میگن مشکل ریه های بابات از شیمیایی نیست! میگن برید خدا رو شکر کنید که واسه ترکشای تو بدنش کمیسیون بهش ۲۰ درصد جانبازی داده!

راست میگه! واسه بیست ترکش…

چشم های خسته و همیشه قرمز بابا آرام باز می شود و نیم نگاهی به چهره ی غم گرفته ی سلمان می اندازد و سلمان به راحتی می تواند، درد پیچیده بین لبخند مصنوعی بابایش را از پشت ماسک اکسیژن تشخیص دهد. بابا آرام و بریده بریده می گوید:

– سلمان! تویی بابا! مگه امروز نرفتی دانشگاه؟!

سلمان که معلوم است حال و روز مناسبی ندارد و بغض راه گلویش را بسته است، با ناراحتی می گوید:

– دانشگاه؟! درس و دانشگاه چه به دردم می خوره وقتی تو اینطوری افتادی رو تخت و هیچ کس نیست به دادت برسه! اونایی که باید برات یه کاری بکنن، که خودشون رو زدن به اون راه! انگار نه انگار که میشناسَنت! انگار مثل یه بار سنگین روی دستشون موندی و نمی دونن باهات چیکار کنن!

انگار نه انگار که هر چی میز و مقام دارن بخاطر تو و اون رفیقاته که یا مثل تو زمین گیرن و یا مثل این بچه ها شهید شدن.

می دونی چرا بابا؟؟!

آخه نه براشون نون داری و نه به درد پست و مقامشون می خوری!  البته چرا! یه وقتایی به کارشون میای! اون وقتایی که میان باهات عکس میگیرن و میرن!

به فرض که مهندسیمم گرفتم! منو با این وضعیت استخدام می کنن یا قوم و خویشای خودشونو؟

بابا که سعی دارد دست بی رمقش را از لای دست های سلمان بیرون بکشد و بگذارد لای موهای سلمان و نوازشش کند ، به آرامی می گوید:

– سلمان بابا! باز چی شده عزیزم! بازم اتفاقی افتاده؟! کسی چیزی گفته!

سلمان کمی عصبانیت چاشنی بغضش می کند و می گوید :

– حتماً باید کسی چیزی بگه؟! حتماً باید اتفاقی بیفته بابا! یه نگاهی به دور و برت بنداز! ….

 

ادامه دارد . . . .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا