خاطره شهدا
موضوعات داغ

آن پای عاشق

روایت هایی از شهید حمید گیمدیلی

بالانویس:

نام «حمید گیمدیلی» از آن نام هایی است که بدجوری به دلم می نشست و می نشیند، بدون اینکه حتی تصویری از او دیده باشم یا قصه ای از او شنیده باشم. جذابیت عجیبی برایم داشته و دارد و دلیل این عشق و علاقه را هم اصلاً نمی دانم. چندبار هم بیشتر توفیق زیارت مزارش را نداشته ام، اما در دلم شیفتگی غریبی نسبت به او حس می کنم.

مدت ها بود می خواستم به سراغش بروم و قدری از او بدانم تا برای شما هم روایت کنم. امروز فرصتی شد تا از او بشنوم و شنیده هایم را برایتان قلمی کنم.

«حمید» هم از همان گنج های ناشناخته و گنجینه های کشف نشده است. کاش می شد رفقایش بیشتر از او می گفتند.

 

آن پای عاشق

روایت هایی از شهید حمید گیمدیلی

آن پای عاشق

حمید از همان دوران کودکی، یک پایش معلولیت داشت، اما آن معلولیت ، هیچ وقت پای دلش را لنگ نکرد و همیشه شتابان تر از دیگران جزو «السابقون»بود. برای عملیات طریق القدس اعزامش نکردند و مجبور شد در واحد پشتيباني و تداركات فعالیت کند، اما در فتح المبین علیرغم مخالفت فرماندهان به دلیل معلولیت پایش، در عملیات حاضرشد و در کیلومترها پیشروی حضور یافت.

حمید بعدها در عملیات های بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتي، خيبر، بدر، و والفجر ۸  هم شركت کرد.

 

اذان حمید

صدای اذانش گیرایی خاصی داشت. این نظر یک نفر یا دو نفر نبود. اذان که می گفت ، سکوت محض می شد همه جا و همه انگار اذانش را جرعه جرعه سر می کشیدند. آرامش عجیبی داشت آن جملاتِ قصارِ آسمانی وقتی از حنجره ی حمید منتشر می شدند. آرامشی که همه را تشنه اذان حمید کرده بود.

بمب روحیه

علیرغم حس و حال معنوی بی نظیرش، بمب روحیه بود. می خندید و می خنداند. جایی که حمید بود، کِرِختی و سستی و دلتنگی و افسردگی معنی نداشت. وجودش، طراوت باران می کرد منطقه را و هر جا که او بود، انگیزه و انرژی موج می زد.

حتی همان روزهای آخر. بعد از والفجر۸. همان روزهایی که اوج سوز و گداز حمید از فراق یارانش بود. آن ثانیه ها هم دست از این سرزندگی ها و شوخ طبعی هایش برنمی داشت.

 

آن دلِ آیینه وار

از سال ۶۱ با هم بودیم و جزو کادر گروهان بود. رفاقت خاصی داشتیم با هم. حالات معنوی عجیبی داشت. گاهی وقتی از یک ماموریت برمی گشتیم،  حمید می آمد و تمام آنچه را که بر من گذشته بود روایت می کرد. تمام ماجرای شناسایی یا ماموریت  را مو به مو تعریف می کرد، بدون اینکه کسی به او گفته باشد.  انگار با ما بوده باشد و همه چیز را دیده و ادراک کرده باشد. حمید وصل بود. وصلی از جنس « وإذا وَصَلُوا اتَّصَلوا ، وإذَا اتَّصَلوا لا فَرقَ بَينَهُم وبَينَ حَبيبِهِم»

خادم بی نام و نشان

در مناطق مختلفی که با هم بودیم همیشه یک اتفاق تکراری وجود داشت. اینکه پوتین ها بدون اطلاع صاحبشان واکس زده می شد و بشکه های ۲۰ لیتری آب ، اول صبح پربودند و کنار چادر قرار داشتند. هیچ کس نمی دید چه کسی این کارها را می کند، اما من به تجربه می دانستم کار «مرتضی سعیدی» و «حمید گیمدیلی» است.

حالا حمید با آن وضعیت پایش چطور بشکه ی ۲۰ لیتری را می برد و از چشمه یا رودخانه پر می کرد و در سرما و گرما می آورد کنار چادر ، فقط خدا می دانست!

 

اینبار نوبت من است

شب والفجر۸ ، سر به سر همه می گذاشت. می گفت و می خندید. از همیشه سرزنده تر و  خوشحال تر. حال و هوایش جور دیگری بود. می خندید. شادابی خاصی در وجودش موج می زد. قرآن را گرفته بود تا بچه ها از زیر آن رد شوند و بزنند به خط. گفتم: «چه خبره حمید! خیر باشه؟!» گفت: «اینبار دیگه نوبت منه! ان شاالله دیگه تو این عملیات شهید میشم!»

 

آن گریه های مداوم

شب عملیات والفجر۸ کنارم ایستاده بود و مثل یک بچه چند ساله گریه می کرد. التماس می کرد که اجازه بدهم با قایق ها بیاید آن سوی اروند. هر چه اصرار کرد قبول نکردم. فقط سعی کردم آرامش کنم ، اما آرام شدنی نبود. هیچ ترفندی جواب نمی داد. گفتم: « ببین! امشب نیا اما یه قولی بهت می دم!  قول می دم فردا با اولین قایق بیارمت اونطرف!»

با این قول کوتاه آمد و آرام شد.

بعد از آن نبرد نفس گیر و درگیری سخت غواص ها و شکستن خط و مسلط شدن بر ساحل دشمن، اول صبح حمید را دیدم که خودش را انداخت توی بغلم و تشکر کرد.

من کلاً بی خبر بودم. به هیچ کس نگفته بودم حمید را بیاورد. نمی دانم چطور آمده بود. با اولین قایق خودش را رسانده بود به ساحل عراق. در مقابل شور و اشتیاق و انگیزه ی او همه کم می آوردند. طوری شد که عصرهمان روز برای شناسایی او را با خودم بردم.

 

با دیدن حمید جرأت گرفتیم

پاتک ۲۷ بهمن یکی از سخت ترین پاتک های عراق بود. پاتکی که خیالش هم تن آدم را می لرزاند. پاتکی که بچه های خوب و بی نظیری مثل حمید کیانی ، عظیم مسعودی ، علیرضا چوبتراش، عبدالصمد بلبلی جولا، امیر خادمعلی و . . .  را از ما گرفت.

ظرف یک ساعت از خاکریز ما چیزی نمانده بود. همه اش با گلوله مستقیم تانک صاف شده بود. حمید کیانی، محمدرضا شاه حیدر ، حسین غیاثی ، مرتضی سعیدی و . . .  مثل شیر بلند می شدند و آرپی جی می زدند. در فضایی که آدم جرأت نداشت سرش را قدری بالا بیاورد.

این وسط حمید را می دیدم که مدام این طرف و آن طرف می دود و به بچه ها مهمات می رساند. انگار نه انگار پایش مشکل دارد. از یک آدم سالم و سر حال بهتر می دوید. حیران فقط نگاهش می کردم. می دوید و به بچه ها روحیه می داد با آن  شعارهای خاص خودش.

حمید آن روز کولاک کرد. بچه ها حمید را با آن حال که دیدند، جرأت بیشتری پیدا کردند و روحیه گرفتند.

پاتک ۲۷ بهمن با اینکه توسط رده بالاترین ژنرال های عراق هدایت شد، اما با مقاومت بی نظیر بچه های دزفول ، شکست خورد. با جنگاوری و رزم بچه هایی مثل حمید گیمدیلی.

آن شب غریب

شبی با بچه های گردان شهید صالح نژاد، حوالی شوشتر مستقر بودیم. شهید صالح نژاد مثل همیشه و طبق عادتی که داشت، گاهی شب ها بیدار می شد و از چادر می رفت بیرون و قدم می زد و تفکر می کرد. دست هایش را می گذاشت پشت سرش و آرام آرام راه می رفت و هر از چندگاهی هم به آسمان نگاه می کرد.

نیمه های شب بود که از خواب بیدار شدم. از چادر آمدم بیرون. مش حمید صالح نژاد بیرون چادر مشغول قدم زدن بود. چند قدمی از چادر دور شده بودم که ناگهان در تاریکی دیدم که شخصی به سرعت در حال دویدن است و این دویدن با قدری لنگیدن همراه است.

شک نداشتم حمید است. می دوید و فریاد می زد. صدای التماسش را می شنیدم. حیرت زده از تصویری که می دیدم ، تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که بروم دنبال حمید ببینم چه اتفاقی رخ داده است و خدای نکرده بلایی سرش نیاید.

عجیب بود که با آن همه موانع متعددی که سر راه بود و از طرفی مشکل لنگیدن پایش، می دوید ، اما زمین نمی خورد و فقط التماس می کرد.

پابرهنه دنبالش دویدم، اما با چنان سرعتی می دوید که من با پای سالم به او نمی رسیدم. رفت لابلای درخت ها و فقط داشت به یک آقایی التماس می کرد که چرا شهید نمی شود؟ می گفت: «آقا» اما من هیچ کس را نمی دیدم و او داشت با چه کسی حرف می زد و التماسش می کرد، فقط خدا می داند.

بالاخره به او رسیدم و در آغوشش گرفتم، اما هنوز در حال و هوای خودش بود و داشت حرف می زد و التماس می کرد و قسم می داد.

حمید مدت ها بود که به شدت از عدم شهادتش نگران و پریشان بود. مدت ها بود که تنها درگیری ذهنی و آشفتگی اش این بود که چرا شهید نمی شود؟ با اینکه سالها بود شبانه روزش را وقف جبهه و جنگ کرده بود. و حالا انگار تمام آن آشفتگی هایش را داشت فریاد می زد با کسی که من نمی دیدم.

در آغوشش گرفتم و گفتم: «چت شده حمید! حمید! حمید! منو ببین!» 

یکدفعه به خود آمد. صدای نفس هایش که تند تند بالا و پایین می رفت، فضا را پر کرده بود. چشمانم را گره زدم توی چشمانش و بازوانش را محکم فشردم!

« حمید! چته؟! با کی حرف می زنی؟ چی شده؟ آروم باش! حمید! »

قدری که به خود آمد، تازه متوجه حضور من شد. سرش را انداخت پایین و گفت: «احمد! تا زنده ام از این ماجرا به کسی چیزی نگو!»

قول دادم. قدری آرام تر شد. دستش را گرفتم و آرام آرام برگشتیم سمت چادرها!

اینکه چه اتفاقی برای حمید افتاده بود را فقط حمید می داند و خدای حمید! من حتی بعد از شهادتش هم این ماجرا را تعریف نکردم و حالا پس از قریب چهل سال برای اولین بار پرده از این راز حمید بر می دارم!

نذر آقا سبزقبا

حتی روزهای آخر هم دست از شیطنت و شوخی بر نمی داشت. بعد از والفجر۸ و قبل از اینکه ماجرای اتوبوس و شهادت حمید رقم بخورد، یکی از رفقا به او گفته بود: «تو که گفتی من حتماً توی این عملیات شهید می شم! پس چی شد؟! هنوز که هستی؟! »

حمید هم در نهایت تواضع و باآرامش و لبخندگفته بود: «مقصر مادربزرگمه!»

  • چرا تقصیر مادربزرگت ؟

« آخه رفته «آقا سبزقبا» ۲۰ تومن نذر کرده من زنده برگردم! اما من درستش کردم. رفتم سبزقبا! ۴۰ تومن نذرکردم! گفتم آقا با ۲۰ تومنش نذر مادربزرگم رو صفر کن، ۲۰ تومنش هم نذر شهادتم!» دیگه همه چی حله!

 

و شد آنچه حمید گفت

حمید ، بعد از پایان والفجر هشت ، وقتی برای بازگرداندن تجهیزات گردان بلال با نیروهای گردان به منطقه روستای خضر در حوالی بهمنشیر می روند، اتوبوسشان مورد اصابت راکت هواپیمای رژیم بعث قرار می گیرد و به همراه ۳۳ نفر دیگر از یاورانش آسمانی می شود.

و همان می شود که خودش شب والفجر۸ وعده داده بود.

شهید حمید گیمدیلی متولد ۱۳۴۲ در مورخ ۵ اسفندماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ و در منطقه روستای خضر آبادان در اتوبوس آسمانی گردان بلال به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است

 

پس از نگارش:

ارسالی از حاج کریم غیاثی :

سلام
حمید گیمدیلی کف پایش شاق برداشته بود. یعنی انگار کف یک کفش که از وسط بصورت طولی دو تیکه شود. راه که می‌رفت این دو تیکه از هم جدا می‌شدند.  وقتی که برای اولین بار دیدمش ، دلم ریش شد.تحمل دیدن این پا را نداشتم. نمی‌دانم چطوری با این پا راه می رفت، ولی بسیار با روحیه و شاد و خندان بود.
تدارکات گروهان بود و این کار بسیار دوندگی و تحرک و فعالیت و بدو بدو لازم داشت. همه از اخلاق و صمیمیت اش زود جذب می شدند.
دوستان زیادی را دور خودش بواسطه اخلاق و مهربانی اش و شوخ طبعی اش جذب خودش کرده بود
خداوند متعال رحمتش کنه

 

 راویان: حاج احمد آل کجباف و غلامرضا کرامت زاده

‫۴ دیدگاه ها

  1. سلام
    حمید گیمدیلی کف پایش شاق برداشته بود
    یعنی انگار کف یک کفش که از وسط بصورت طولی دو تیکه شود
    راه که می‌رفت این دو تیکه از هم جدا می‌شدند
    وقتی که برای اولین بار دیدمش ، دلم ریش شد
    تحمل دیدن این پا را نداشتم
    نمی‌دانم چطوری با این پا راه می رفت
    ولی بسیار با روحیه و شاد و خندان بود
    تدارکات گروهان بود و این کار بسیار دوندگی و تحرک و فعالیت و بدو بدو لازم داشت
    همه از اخلاق و صمیمیت اش زود جذب می شدند
    دوستان زیادی را دور خودش بواسطه اخلاق و مهربانی اش و شوخ طبعی اش جذب خودش کرده بود
    خداوند متعال رحمتش کنه

  2. عاشقانی که تورا واله و مجنون بودند
    زیر شمشیر غمت رقص کنان می رفتند
    (لنگ لنگان دویدن حمید به رقص تشبیه شده)
    کسانی رجعت خواهند کرد که مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء. حمیدیکی از این معماهای زمینی است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا