خاطره شهدا
موضوعات داغ

روایت آن در نیمه باز

روایتی دردآلود و تکان دهنده از مادر شهید تازه تفحص شده شهید غلامعلی عشیری

بالانویس۱ :

روایت هایی به دستم رسید از آقایان «امرا» ، «هادوی» و «زمانی» در خصوص مادر شهید تازه تفحص شده، شهید غلامعلی عشیری. برای اینکه روایت خواندنی تر شود، من آن را در قالب یک روایت داستانی و از زبان یک نفر آورده ام. تقدیم به شما.

بالانویس۲:

چقدر سخت بود نوشتن این روایت! از روایت هایی که با بغض نوشتم و نفسم بند آمد تا به آخر رسید. خدایا! این مادر در ان دهه های انتظار چه بر سر دلش آمده بود؟!

 

روایت آن در نیمه باز

روایتی دردآلود و تکان دهنده از مادر شهید تازه تفحص شده شهید غلامعلی عشیری

روایت اول :

سال ۱۳۶۰ ، با حسین بیدخ و غلامعلی عشیری از مأموریتمان در جبهه کرخه ، برگشتیم. از ماشین پیاده شدیم و راه افتادیم سمت مسجد. لباس نظامی تنمان بود و اسلحه دستمان. چندتا نارنجک هم بسته بودیم به خودمان و کلاً با تجهیزات نظامی کامل بودیم. نزدیکی های خانه غلامعلی بودیم که او مکثی کرد و گفت: «بچه ها! دوست دارم مادرم منو توی این لباس های بسیجی ببینه! بیاین یه لحظه بریم خونه ی ما و بعدش بریم مسجد!»

رفتیم سمت خانه شان و غلامعلی در زد. صدای مادرش از پشت در بلند شد و چند لحظه بعد در را باز کرد. با دیدن غلامعلی گُل از گُلش شکفت. کل چهره اش شد یک لبخند و چند قدمِ مانده به شاخِ شمشادش را روی پاهایش نرفت. انگار آن فاصله کوتاه را با بال هایی که نمی دیدیم بین زمین و آسمان طی کرد. غلامعلی را گرفت توی بغلش. عین ضریح پسر را تند و تند می بوسید و صدای قربان صدقه رفتنش پیچیده بود توی کوچه!

سرتا پای غلامعلی شده بود بوسه باران مداوم و بی وقفه و بی فاصله ی مادر! می بوسید و می بویید و دست می کشید روی سر و روی غلامعلی. از خود بیخود شده بود. ذره ذره وجود پسر را می بوسید. سرش را ، پیشانی اش را ، چشمان رنگی اش را ، گونه هایش را ، محاسن نورسته اش را، زیر گلویش را ، سینه ستبرش را . . . می بوسید و می بویید و زبان می ریخت. «صِدقِه سرت بام دا . . . دا روله عزیزم. . . ! خوش اومی برارُم . . . ! کُلِ کسونم. . ! خوبی دایه…؟! خوبی روله ام. . . ؟! صِدقه قد و بالات بام دا . . . !»

و غلامعلی هم مادرش را لابلای دست ها و بازوهای مردانه اش می فشرد و می بوسید. دستهایش را گذاشته بود زیر بغل مادر و او را مدام به سینه می فشرد و می بوسید. لبخندی بغض آلود و بغضی از سر شوق توی چهره ی غلامعلی موج می زد.

از هم جدا نمی شدند. انگار هر کدام به گمشده شان رسیده بودند. چه عشقی بود بین این مادر و پسر و چه عاشقانه ای داشت پیش چشمان ما و فرشته هایی که ناظر تاریخ بودند، به تصویر کشیده می شد.

غلامعلی پسر ارشد خانه بود. پدر نداشت. همه ی هست و نیست مادرش بود. دار و ندارش بود. نهایت امید و آرزوهایش بود. اصلاً انگار همه دنیای مادر همین یک پسرِ قد بلندِ چهارشانه ی چشم رنگیِ زیبا بود.

چند دقیقه ای این زیارتگونه ی مادر و پسر طول کشید. اشک های شوق مادر روی گونه هایش پهن شده بود و ردِّ نَمِشان روی پیراهن غلامعلی مانده بود.

من و حسین بیدخ قدری ازشان فاصله گرفتیم تا راحت تر همدیگر را زیارت کنند و شیرینی وصال بیشتر به جانشان بنشیند.

شعله ی عواطف و احساسات مادر که قدری فروکش کرد، صدا زدم :«غلامعلی ! ما رفتیم مسجد! » و دستمان را به نشانه ی خداحافظی تکان دادیم!

مادر غلامعلی که انگار تازه از لابلای پرده ی اشک های شوقش ما را دیده بود فریاد زد: «کجا برارُم؟ چا بِ هِلُمتون رووِه؟ سَرِ ظهره دا! نهارم آماده اس! وا آیه چِه خورِه که هِلُمتون رووه!»

از او اصرار و از ما انکار، اما مگر می شد در برابر آن سیل خروشان احساس و محبت و زبان ریختن های مادر غلامعلی ، سد شد ؟!

صدایش توی کوچه پیچیده بود: «دا برارُم! رفیقون غلومعلی ، لِف رولَمِن . .  لِف بچونمِن . . . بیایه دا! فرمایه برارُم! فرمایه عزیزُم! »

کم آوردیم در مقابل مهربانی اش. دست غلامعلی را گرفت و رفت توی خانه و ما هم رفتیم دنبالشان.

با آن سر و صورت غبارگرفته و لباس های خاک آلود و نارنجک و تفنگ و سرنیزه و تجهیزات نشستیم دور سفره محبت مادرانه اش. سفره ای که تنها متاعش قدری باقالی پلو بود. خوشمزه ترین باقالی پلویی که تا آن روز خورده بودم و خداییش چقدر چسبید. شاید طعم بی نظیرش مال حلال بودن رزقی بود که توی آن سفره نشسته بود یا طعم برکتی بود که در آن ساده ترین سفره عالم موج می زد. ما غذا می خوردیم و مادر اما چشم از جوان خوش قد و بالایش برنمی داشت. مات غلامعلی اش بود و با هر لقمه ای که از گلوی پسرش پایین می رفت، شعف و شور و لبخند مادر مثل آبشار نازل می شد. آن روز چشمان مادر، از زیارت قد و قامت غلامعلی دست نمی کشیدند.

 

مادر مرحومه  شهید غلامعلی عشیری

 

روایت دوم :

عملیات والفجر مقدماتی که تمام شد و خبر گم شدن نگین انگشتری «مارغلومعلی» که توی شهر پیچید، انگار همه مان گمشده ای داشتیم. هر کس از او خبری می آورد ، اما هیچکدامش قطعی و دقیق نبود. از جراحت و اسارت خبر می آمد تا سلامت و شهادت.

در این بین تنها کسی که تمام قد پای امید و آرزوهایش ایستاده بود، مادر غلامعلی بود. شده بود کوهی از امید و اقیانوسی از انتظار و سلسله جبالی از صبر. او تنها کسی بود که قاطعانه و با تمام وجودش می گفت: «پسرم بر می گردد!»

ایمانش و یقینش به بازگشت غلامعلی آنچنان سترگ و بی نظیر بود که تا سالهای سال درب خانه را نیمه باز می گذاشت. حتی نیمه شب ها اگر کسی از در خانه شان می گذشت، می دید که لای در باز است و این شاید اوج و کمال و حدنهایت ایمان و توکل مادر بود. می گفت: «اگر غلامعلی ام برگشت، پشت در نماند!»

در اوج شب های موشک باران که گاهی مردم شهر را ترک می کردند و می رفتند به روستاها و اردوگاه های اطراف شهر، همه می دیدند که مادر غلامعلی توی خانه است و لای در هم باز. اصرار هیچ کس هم فایده نداشت برای اینکه یکی دو روز از شهر برود بیرون تا آبِ موشک ها از آسیاب بیفتد و دوباره برگردد. می گفت: «اگر غلامعلی ام برگشت چه؟!»

می گفت: «وقتی غلامعلی برمی گردد، دوست دارم اولین کسی باشم که می بینمش! بغلش می کنم ، می بوسمش! می بویمش!» آرزویش همیشه این بود.

سال ها گذشت و خبر از غلامعلی فقط بی خبری بود. سالهایی که برای مادر غلامعلی هر ثانیه اش یک سال بود و هر ساعتش یک عمر. سالها یکی پس از دیگری کهنه می شدند، اما انتظار و امید مادر غلامعلی را کسی ندید که حتی تَرَک برداشته باشد. همان بود که قبلاً بود. استوار و امیدوار و صبور.

شنیده بودم که او شب ها هم درب خانه را برای غلامعلی گم شده اش باز می گذارد، برای همین گاهی شب ها با بچه های گشت و نگهبانی از درب خانه شان می گذشتیم و من بارها آن درب نیمه باز را می دیدم و دلم و چشمم با هم روضه می خواندند برای دل مادری که حقیقی ترین منتظر عالم بود.

گاهی شب ها می رفتم و آرام در خانه شان را می بستم. حالا بیدار بود یا خواب نازکش شکسته بود ، با هیجان صدا می زد: «دا! غلومعلی ! تونی؟!» مرد می خواست آنجا باشد و ماجرا را بداند و تکه های بغض فروپاشیده اش روی زمین نریزد. چقدر منتظر بود این زن! اصلاً انگار او تجسم و حقیقت و آینه تمام نمای انتظار بود.

صدا می زدم: «نگران نباش مادر! بچه های مسجد هستیم! » می خواستم بداند اگر سایه سرش ، اگر مرد خانه اش نیست که تکیه گاهش باشد و محافظش باشد در تنهایی ها ، رفقای پسرش هستند، اما او نگاهش به عالمی دیگر بود و دلش گره خورده به ایمانی آسمانی!

چشمان مادرش همیشه به در بود و تا آخرین لحظه هایی که آن چشمان منتظر کم سویش را بست، هیچگاه امیدش برای بازگشت پسر رشیدِ زیبارویش نا امید نشد.

روایت سوم:

پاییز ۱۳۹۴ بود که آن چشم های منتظر برای همیشه بسته شد و من یقین داشتم که این بسته شدن چشم ها عین باز شدن چشم هایش رو به غلامعلی است.

یقین داشتم حالا ، غلامعلی با آن قد بلند و رشیدش و با آن محاسن زیبا و آن چشم های رنگی درب بهشت برزخی پروردگار ایستاده است تا استقبال کند از مادر!

حالا لابد همان اتفاق سال ۱۳۶۰ تکرار می شد. آن در آغوش گرفتن و بوسه ها و بوییدن های مکرر. اما اگر آن تصویری که من سال ۱۳۶۰ دیدم، بعد از یکی دو ماه فراق بود، حالا بعد از سی و چند سال فراق ، فرشتگان چه تصویری از وصال این مادر و پسر می دیدند را فقط خدا عالم است. . . .

روایت چهارم:

اردیبهشت ۱۴۰۳ ، فراق غلامعلی چهل و دو ساله شده است که خبر آورده اند ، غلامعلی برگشته است.

چقدر دیر!

حالا که دیگر آن چشمان منتظر مادرش نیستند، برگشته است؟!

ما که خوشحالیم. برادر و خواهرانش نیز! اما وای از دل مادر! او که نیست ، انگار همه نیستند در استقبال از او!

نمی دانم اشک شوق بریزم برای برگشتنش یا اشک فراق برای مادری که نیست تا در آغوش بگیرد شاخ شمشاد شهیدش را.

هرچند که دیگر از آن قدبلند و آن شانه های سترگ و آن سیمای زیبا و آن چشم های رنگی خبری نیست. فقط چند تکه استخوان سوخته است پیچیده شده لای حجم عظیمی از پنبه.

نمی دانم خوشحال باشم که مادرش نیست تا ببیند این غلامعلی برگشته از سفر را ، یا دل پریشان باشم که چرا نیست تا برآورده شدن آرزویش را ببیند! هر چند که او ده سال پیش رسید به وصال واقعی پسری که هیچوقت دامادش نکرد و داغ عروسی اش را سال ها به جگر سوخته خرید و سال ها چشم دوخت به اتاقی که توی حیات به قصد داماد کردن غلامعلی ساخته بود.

پیکر سبک غلامعلی را روی دست گرفته اند در یک پارچه سفید تا بدهند دست خاک و من چشمانم را می بندم و می روم به ۴۲ سال پیش . همان روزی که از کرخه برگشتیم!

مادرش را می بینم که آن کفن سفید سبک را در آغوش گرفته است و دارد بوسه بارانش می کند و می بوید گوشه گوشه اش را و زبان می گیرد.

صدای مادر غلامعلی توی گوشم می پیچد :

«صِدقِه سرت بام دا . . . دا روله عزیزم. . . ! خوش اومی برارُم . . . ! کُلِ کسونم. . ! خوبی دایه…؟! خوبی روله ام. . . ؟! صِدقه قد و بالات بام دا . . . !»

 

شهید غلامعلی عشیری لیوسی ، متولد ۱۳۴۳، در تاریخ ۲۱ بهمن ماه سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی و در منطقه فکه ،جاویدالاثر شد که اردیبهشت ماه امسال پیکر پاک و مطهرش توسط گروه های تفحص کشف و شناسایی و در جوار همرزمان شهیدش به خاک سپرده شد. 

‫۸ دیدگاه ها

  1. این قصه ،روایت انتظار مادر حضرت موسی است زمانیست که به فرمان خدا اورا قنداق میکند ؛در تابوت چوبی می اندازد؛ دل از موسی می کَند اورا به اب می اندازد و دوباره خدا موسی را به او‌برمی گرداند.موسی بر میگردد تا قومی را نجات دهد .
    مادر غلامعلی هم به فرمان خدا دل از موسی کَند و حالا غلامعلیش زنده و‌با تابوت برگشته تا قومی را نجات دهد .اگر به نوای غلامعلی گوش دهیم او ما را زنده میکند ولی این وسط به جز غلامعلی چشمان چشم انتظار مادری هم فدای تکان خوردن ما شده است.

  2. سلام.
    درود خدا بر شهیدان
    … و خدا عاقبت شما را شهادت قرار دهد که هرزگاهی یاد شهیدان را در دلِ خواب رفته‌ی امثال ما بیدار می‌کنید و نمِ اشکی به چشممام می‌آوری. ممنونم جناب موجودیِ عزیز

  3. غلامعلی عشیری فقط پسر«مارغلومعلی» نبود. پسر همه مادران شهید مسجد بود.
    واحدی در بسیج مسجد حجت بن الحسن راه‌اندازی کرد به نام امور شهدا. یک بنیاد شهید تک نفره.
    از خرید نان گرفته تا ایستادن چندین ساعته در صف نفت و تهیه و تامین سایر مایحتاج در حد مقدوراتش و‌ رفع گرفتاری‌های خانواده‌های شهدا به نیابت از فرزند شهیدشان.
    بله، گاهی که موجودی محدود جیبش که با کارگری در کوره‌پزخانه بدست می‌آمد ته می‌کشید به‌ناچار نوع کمک‌رسانی هم تغییر می‌کرد اما خزانه اصلی و تمام‌نشدنی غلامعلی گنجینه‌ای بود از اخلاق نیک و روی گشاده و لبخند بی‌دریغ که سخاوتمندانه و بی‌حساب نثار همه اطرافیان می‌شد. گاهی کمک غلامعلی به پدر و مادر شهید، نشستن پای حرف‌ها و درد‌دل‌های آنها بود. دلگرمی دادن به خانواده شهید بود که اگر او نیست ما هستیم. هرکاری می‌کرد که جای خالی شهید در خانواده کمتر به چشم بیاید. او با شهدا عهدی نانوشته ولی محکم داشت.
    غلامعلی، همان نهال نورسته‌ای که مادر به اشک چشم و در فقدان پدر او را آبیاری کرده و چون باغبانی دلسوز پرورش داده بود اینک تحت تاثیر جادوی بزرگترین معجزه‌گر عصر غیبت، خمینی کبیر به ثمر نشسته و تبدیل به درختی تناور شده بود که با میوه‌هایی از جنس عمل صالح کام خانواده شهدا را شیرین و با شکوفه‌هایی از خلق و خوی محمدی مشام اهالی مسجد و محله را معطر می‌کرد.
    انگار خدا مقدر کرده بود که برکتی در این لبخند و این ابروی به هم بسته اما گشاده قرار دهد که هر کس به قدر دمی با او هم‌‌نفس می‌شد از وجود نورانی و معطر او بهرمند شود.
    و حالا بعد از چهل و چند سال بازهم غلامعلی خوش‌مرام و بامعرفت برگشته تا سخاوتمندانه به همه، حتی به نسلی که او را ندیده و از برکات هم‌نفسی با او محروم بوده‌اند مدد برساند و از آنها دستگیری کند. برگشته تا به دل‌های کم‌رمق عشاق جانی دوباره برای تپیدن بدهد و پرچم و چراغی باشد برای نشان‌دادن راه به گم‌گشتگان، به مدفون‌شدگان دوران آهن و سنگ و پول، به قبرستان‌نشینان عادات سخیف.
    آمده تا عشق هدیه کند. بذر محبت در دل‌هایمان بکارد. آمده تا به ما نشان بدهد که چگونه ممکن است تسلیم و سرسپردگی محض در مقابل راه‌بلدهای طریق عاشقی عین رهایی و آزادی و آزادگی باشد.
    غلامعلی حجت خداست. عجیب نیست اگر نسلی که او را ندیده‌اند پروانه‌وار پیکر مطهر او را طواف می‌کنند. این محبت بی‌بهانه، تجلی وعده خداست. آنجا که فرمود:
    ان الذین آمنوا و عمِلواالصالحاتِ سَیَجعلُ لَهمُ الرحمنُ وُدّاً

    1. فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يَحْزَنُونَ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا