خاطره شهدا
موضوعات داغ

مشتاق ترین پرستو ( قسمت سوم )

روایت هایی از عارف شهید علی مشتاق دزفولی

بالانویس:

شهید علی مشتاق دزفولی ، از شهدای خاص است که به واسطه ی خاطرات، انبوه دستنوشته ها و وصیتنامه زیبایش در یک پست نمی شود به او پرداخت. ان شالله در چندین پست متوالی با او آشنا خواهید شد.

 

مشتاق ترین پرستو ( قسمت سوم )

روایت هایی از عارف شهید علی مشتاق دزفولی

گریه های به یادماندنی

بچه ها هر كدام براي روزي كه ماهها و روزها براي آن ساعت شماري مي كردند حاضر مي شدند.

هر كس مشغول كاري بود به ناگاه گروهان ما را براي قرائت پيام امام جمع نمودند، تقريبا اين آخرين تجمعي بود كه بچه ها را با آن حالت صميمي يكرنگي در آن لحظات حساس و زيبا مي توانست ديد. درست بخاطر دارم كه هنوز اجتماعان كامل نشده بود كه سيد مهدي (علوي) با آن حالت شوخ طبعي هميشگي اش وارد شد و كلي بچه ها را خنداند.

پيام امام قرائت شد، غم عجيبي در سينه بچه ها بود آنها بدنبال بهانه اي بودند تا شايد بتواند عقده دل واكنند.

كه يكي از دوستان كه اهل مديحه و مرثيه خواني بود به مناسبت ايام شهادت يكي از معصومين (ع) كه در آن روزها بود به ذكر مصيبت پرداخت. هنوز از يادم نمي رود به محض شروع شدن مرثيه نفهميدم كه چه شد بچه ها باصداي بلند مي گريستند و اين تركيدن بغض گلو گيري كه راه دل را بسته بود و فرياد ضجه اي بود كه طلب عفو و استغفار از خدا مي كرد.

در آن حالت گريه و استغفار كه تا چندي پس از اتمام مرثيه ادامه داشت بچه ها بر طبق رسم، قبل از هر عمليات، با همان حالت همديگر را در آغوش مي گرفتند و طلب عفو و بخشش و حلاليت و شفاعت از هم مي نمودند.

اولين كسي كه در آن حالت شيرين و جاوداني مرا سخت در آغوش خود فشرد برادر بسيار خوبم علي مشتاق بود علاقه زيادي به او داشتم در آن لحظه نفهميدم كه چه شد و فقط يادم هست آنچنان در آغوش هم گريستيم كه فقط صداي هق هق گريه بود كه شنيده مي شد و … .

ناصر افخم

 

 

می نوشت . . . .

بچه ها آنچنان محو آن حالات شده بودند كه گويي هيچ وقت نمي خواستند از هم ديگر جدا شوند.

پس از اين باز هم بچه ها هر كدام در گوشه اي از همان اتاق مي نشستند و سر در دو زانو مي گذاشتند و باز هم گريه بود و … .

كم كم بچه ها هر كدام بلند مي شدند و به اتاقهاي سنگر مانند كه مجاور همديگر بود مي رفتند تا بقيه وسايل خويش را براي شب عمليات آماده كنند.

در اين غلغله قبل از عمليات، يكي فانوسقه، ديگري حمايل، آن يكي سلاح و آن يكي كمي دورتر مشغول نوشتن آخرين نگاشته هاي خود بود.

در آن غروب غم آنگيز كه خون رنگي آفتاب داشت سر تا سر اروند را مي گرفت ، در آن واپسين لحظات علي داشت مي نوشت. در يك لحظه چشمانمان به هم افتاد، در آن اوج شكوه و وقاري كه از علي سراغ داشتم در ميانه نيم نگاهمان به هم، باز اين علي بود كه زودتر از من گل تبسم بر چهره اش نشست و من در آن تبسم زيبا رازي نهفته مي ديدم كه برايم معلوم نبود. کاش آن لحظه می دانستم چند ساعت بیشتر به پرواز علی نمانده است.

ناصر افخم

 

شهید علی مشتاق و شهید مسعود شاحیدر

وصال

علی از بچه های گردان عمار بود. هنگامي كه بچه ها سوار قايق مي شوند تا حركت كنند و از آب بگذرند،  قرار بود گردان غواصان وارد شوند و راهي را باز كنند تا بعد از گردان غواصان، گردانهاي پياده وارد شوند. علی جز اين گردانهاي پياده بود.

زماني كه وارد قايق شده بودند و با بقيه بچه ها داشتند از عرض اروند مي گذشتند ، نزدیک ساحل دشمن، علی گلوله مي خورد و از ناحيه ران زخمي مي شود و چون درگيري با عراقي ها و زخمي شدن وي قبل از رسيدن بچه ها به ساحل است، او را بعد از پياده شدن بچه ها بر مي گردانند. او را در بهداري خط مقدم مورد عمل جراحي قرار داده و سپس سوار آمبولانس می کنند تا به پشت جبهه اعزام كنند. اما در آمبولانس علی آسمانی می شود.

حسن مشیری

 

 

بی برادری

دو روز بود عملیات شروع شده بود. من تقریبا برای دوساعت رفته بودم استراحت کنم. وقتی برگشتم به پایگاه اورژانس، یکی از رفقا پرسید: «از علی خبر داری؟» گفتم: «علی رفته جلو!» گفت: «علی مجروح شده بود که! خودم اوردمش اینجا!»

دلم لرزید. تعجب کردم. گفتم: «پس چرا من ندیدمش! »

رفتم سراغ سربازی که آمار مجروحین و شهدا را یادداشت می کرد. از او درباره علی پرسیدم. خیلی آرام گفت: «نگران نباش! اتفاقی نیفتاده!»

گفتم: «ناراحت نیستم! فقط می خوام بدونم علی اینجا بوده یا نه و اینکه حالش چطوره؟»

بازهم گفت چیزی نیست، اما حس کردم یک برگه را یواشکی می خواهد قایم کند. بلافاصله برگه را از زیر دستش کشیدم به طوری که نزدیک بود پاره شود.

سریع چشمانم را روی واژه های آن سُراندم و نگاهم روی یکی از اسامی قفل شد:

«علی مشتاق – نام پدر : احمد – بی حال احتمالاً شهید!»

در همین گیر و دار بود که نامه ای از لشکر هم رسید با این مضمون که من باید برگردم دزفول. شواهد دست به دست هم داده بود که خبر شهادت علی درست است. بار و بندیلم را بستم و راهی دزفول شدم. یقین داشتم که باید خودم را برای تشییع و تدفین علی آماده کنم.

برادر شهید

 

شهید عبدالامیر آبزاده و شهید علی مشتاق دزفولی

عمر کوتاه رفاقت

سال ۱۳۶۴ ، سوم راهنمائی بودم. پس از مدتها با یکی از دوستان دوران ابتدائی دوباره هم کلاس شدم و بخاطر آن آشنائی دوباره سریعا به هم خو گرفتیم. تقریبا حوالی امتحانات نوبت اول بود که او  از من خواست تا به جلسه قرائت قرآن مسجد صاحب الزمان(عج) بیایم.

در ابتدا تمایل چندانی از خود نشان نمی‌دادم، ولی با اصرارهایش قبول کردم که به همراهش بروم مسجد. در آن شبها که به مسجد می‌رفتم، با علی مشتاق آشنا شدم. با آنکه مدت آشنائی‌مان از چند شب تجاوز نمی‌کرد، مهر و علاقه عجیبی نسبت به او در دلم پیدا شده بو،د به گونه‌ای که  جلسه بدون علی برایم لطفی نداشت. آنچه از او  مرا بسوی خود جذب کرده بود، وقار و بزرگی او بود. بگونه‌ای که هر رفتار و هر گفتاری و هر خنده و مزاحی که از او می‌دیدم و می‌شنیدم در حد اعتدال بود. او قاری قرآن هم بود و صوت دلنشینی هم داشت.

 آن شبها مصادف با شبهای عملیات والفجر ۸ بود و به همین خاطر تعدادی از بچه‌های مسجد مانند: مسعود شاحیدر،  امیر آبزاده و علی مشتاق در آماده باش بسر می‌بردند.

علی انسان کاملی بود که برای رسیدن به آرزوی بزرگش، بار سفر بسته بود و با اینکه مدت آشنایی مان فقط چند شب بود، دقیقا می‌توانستم حدس بزنم که او در آن عملیات شهید خواهد شد.

بچه‌ها می‌گفتند یکی از برنامه‌های خودسازی علی این بود که هر شب قبل از خواب دعای توسل می‌خواند و این راز و نیاز شبانه او بود که وی را برای شهادت آماده و مهیا کرده بود.

بالاخره این چند شب نیز سپری شد و علی بهمراه عده دیگری از بچه‌های جلسه عازم عملیات شدند. شب‌های عملیات بود و صدای مارش عملیات در شهر شنیده می‌شد و بچه‌های جلسه بی‌صبرانه منتظر برگشت دوستانشان بودند.

در این بین ناگهان خبر شهادت سه نفر از بچه‌های جلسه بین دوستان پیچید. من مدرسه بودم که بچه ها از شهادت مسعود شاحیدر، امیر آبزاده و علی مشتاق با خبرم کردند.

دیگر آن روز چیزی از درس نفهمیدم. تمام غمهای عالم شده بود یک بغض توی گلوی من. تشیع حدود ساعت ۲ یا ۳ بعد از ظهر بود.  من به همراه دو نفر از دوستان به سمت مسجد جامع حرکت کردیم و در بین راه به خیل عظیم تشیع کنندگان برخورد کردیم. بی اختیار قطرات اشک از چشمانمان سرازیر می‌شد. همه بچه‌های جلسه با چشمانی گریان سعی می‌کردند دستشان را به تابوت ها برسانند. این وسط انگار علی داشت برایم لبخند می زد. لبخند یک آدم به وصال رسیده.

علی منیئی فر

آخرین نوشته

پس از شهادت او بود كه به سراغ نوشته هاي او رفتم و ديديم كه در پشت عكسي از شهيد محمد علي زماني نوشته بود كه :

«لحظه ديدار نزديك است نه؟ غروب قبل از عمليات . . . »

ناصر افخم

برویم پیش علی

بعد از شهادتش گاهی بعضی بچه ها می گفتند: «حسن! بریم در خونه علی! » می گفتم: «پس چتونه! علی که شهید شده!»

انگار آب سردی ریخته می شد روی بچه ها. آنقدر علی توی دل بچه ها جا داشت که شهادتش را باور نداشتند. گاهی یادشان می رفت علی شهید شده. اینقدر علی برایشان زنده بود و جریان داشت و محبتش ساری و جاری بود که گاهی فراموش می کردیم علی به ظاهر دیگر نیست.

حسن مشیری

 

علم علی

زن یکی از همسایه ها بهم می گفت: «پسرم ازم پرسیده مامان علی مشتاق چند سالش بوده که وصیت نامه اش اینقده قشنگ و خوندنیه!» بهش گفتم : بهش گفتم: علی شونزده سالش بیشتر نبوده، اما علمش علم یه آدم شصت ـ هفتاد ساله اس!»

مادر شهید

پایان قسمت سوم

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا