خاطره شهدا
موضوعات داغ

مشتاق ترین پرستو ( قسمت اول )

روایت هایی از عارف شهید علی مشتاق دزفولی

بالانویس:

شهید علی مشتاق دزفولی ، از شهدای خاص است که به واسطه ی خاطرات، انبوه دستنوشته ها و وصیتنامه زیبایش در یک پست نمی شود به او پرداخت. ان شالله در چندین پست متوالی با او آشنا خواهید شد.

مشتاق ترین پرستو ( قسمت اول )

روایت هایی از عارف شهید علی مشتاق دزفولی

از کودکی

از کودکی دوست داشت آدم بزرگی باشد. الگوهایی برای خودش در نظر گرفته بود و برای اینکه شبیه آنها شود تلاش می کرد. کمال گرا بود و علاقه داشت به اوج مسیری که برای طی طریق خود در نظر گرفته بود، برسد.

برادر شهید

 

دوباره گریه

قبل از انقلاب و در آن شلوغی ها، شب شده بود و علی هنوز نیامده بود خانه. پدرم شده بود اسفند روی آتش. مدام سراغ علی را می گرفت. گفتم: «لابد مسجده، جای دیگه ای بعید می دونم رفته باشه!»

پدر رفت و علی را آورد. گریه علی بند نمی آمد. پرسیدم : «چی شده؟!»

گفت: «چرا منو آوردین خونه! اگه بابا میذاشت جواب سوال آخر مسابقه رو بنویسم، الان جایزه رو گرفته بودم!»

گریه می کرد و آرام نمی شد. پدرم بهش گفت: «جایزه چی بوده مگه؟ هر چی بوده خودم برات می خرم! خب دلنگرانت بودم تو این شلوغی ها بلایی سرت نیارن!»

وسط گریه اش گفت: «نه! نمی خوام! جیازه ی مسجد یه چیز دیگه است  . . . » و دوباره گریه . . . .

برادر شهید

روزه

سن و سالی  و جسم و جانی برای روزه گرفتن نداشت که روزه می گرفت. اصرار های من هم بی فایده بود. حتی یک روز که گلویش دردگرفته و ورم کرده بود و او را برده بودند دکتر، به دکتر نگفته بود که روزه است. داروهایش را هم نخورد و روزه اش را نشکست تا افطار .

مادر شهید

 

شیفته

شروع مسجد رفتنش از مسجد کجبافان و دوستی با حاج احمد آل کجباف و رفقای دیگرش آغاز شد. اما هر جایی که خبردار می شد مراسم سخنرانی هست یا یکی از علما منبر می رود، به هرشکل و با هر دردسری خودش را می رساند. شیفته بود و تشنه برای آموختن و برای رسیدن به آن اهداف بزرگی که برای زندگی اش در نظر گرفته بود.

برادر شهید

 

مشتاق

جلسه قرائت قرآن ابوذر غفاري مسجد كجبافان مأمن و آرامش بخش روح علي بود. لحظه هاي غروب، انتظاري سخت جانش را مي فشرد. بي تابانه و خندان به جلسه مي رفت و پاي تا سر گوش، نكته ها مي آموخت و گنجينه ها مي اندوخت. استعداد شگرف و خارق العاده اش در فهم و ديافت مسائل ديني و قرائت قرآن، باعث شد تا جايگاهي مخصوص در جلسه بيابد و بسياري مسئوليت ها از جمله ادارة كتابخانه را بعهده بگيرد. شوق و شور آموختن و فراگرفتن او را به تكاپو وا مي داشت. عطش و تشنگي با خواندن بيشتر افزونتر مي گشت و شهيد علي در خلوت و در تمامي فرصتها فانوس كتاب و تتبّع و تحقيق بود.

هنرمند

همزمان با آغاز جنگ تحمیلی در بسيج مسجد امام حسين عليه السلام فعالیت می کرد. در كنار فعاليت در مسجد امام حسين عليه السلام، جلسه قرآن مسجد كجبافان را هم شرکت می کرد. او همزمان به هنر خطاطي نيز مشغول شد و استعداد شگرف او باعث پيشرفت سريع او گرديد و در مسابقات خطاطي موفقيت هاي متعددی كسب كرد.

نوشتن پلاكاردهاي مختلف ، رفتن به اردوهاي مختلف براي تجربه فنون نظامي هم نمونه اي دیگر از فعاليتهاي او بود.

علی فعاليت هنري خود را با ارائه چند نمايش نامه در مساجد و مدارس دنبال کرد و مورد استقبال و تحسين قرار گرفت. عمده فرصتهايش به مطالعه و ارائه مطالعاتش مي گذشت. مي خواند و مي گفت. مي شنيد و مي نوشت و هر نكته اي را ثبت و ضبط مي كرد.

 

آن نمازهای دیرهنگام

گاهی دیر وقت از مسجد برمی گشت خانه. می دیدم تازه می رود وضو می گیرد و مشغول نماز می شود. با تعجب می پرسیدم: «مادر! پس نمازتو نخوندی تا این وقت؟! الان چه موقع نماز خوندنه؟!»

لام تا کام حرفی نمی زد. آرام لبخندی می زد و سرش را می انداخت پایین و می رفت دنبال کارهایش!

بعد از شهادتش بود که فهمیدم، آن نماز های دیروقت ، قصه اش قصه ی دیگری بوده است . . . . .

مادر شهید

 

قرآن بخوان

در قرائت قرآن تسلط داشت و مي گفت كه وقتي بچه بودم، معمولاً‍ ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ هنگامیکه پدرم براي نماز صبح بيدارم مي كرد، بعد از نماز نمي خوابيديم و براي كبوترها نان تكه تكه مي كرديم. پدرم به من مي گفت:« قرآن بخوان»  من هم مرتب قرآن مي خواندم.

حسن مشیری

 

اولین قدم

برای اولین بار سال ۱۳۶۲ و شب دوم ماه رمضان بود که  دستش توی دست محمدرضا هدايتي  وارد مسجد شد. قبل از آن می رفت مسجد کجبافان و حالا آمده بود که در مسجد صاحب الزمان(عج) جنوبی، فعالیت هایش را شروع کند.  من در لحظه اول وقار، ادب و بزرگي را در وجودش دیدم.

سكوت، كم حرفي و خوش خطي وي محمدعلي زمانی را شیفته اش کرد و محمدعلي زماني نيا باب دوستی را با علی باز کرد و علی و محمدعلی تبدیل شدند به دو رفیق صمیمی که همه سر و سرشان با هم بود.

حسن مشیری

شهید علی مشتاق دزفولی و شهید محمدعلی زمانی نیا

 

محمدعلی

سال ۱۳۶۲ نقطة عطفي در زندگي علی شد. او با جلسه مسجد صاحب الزمان عجل اللّه تعالي فرجه الشريف آشنا شد و فضاي معنوي جلسه و سطح بالاي آموزش ها، او را شيفته کرد.

در همان ایام بود که رفاقتش با محمدعلي زماني نيا کلید خورد. محمدعلي زمانی(شهید) در سيماي آرام و مؤدب و سراسر خلوص شهيد علي نيز استعدادي عجيب را مي خواند. او همواره مي گفت:« علي مشتاق از استعدادهاي بزرگي است كه كشف كرده ام. او از اميدهاي اين جلسه است و سرعت رشد او شگفت آور است. تا دو سال ديگر همه ما بايد پاي منبر علي بنشينيم و استفاده كنيم.»

 

یک روح در دو بدن

انس او با محمدعلي زمانی، شگفت بود. يك روح بودند در دو جسم. شبها و روزها در هر فرصتي زمزمه ها داشتند. قرآن مي خواندند. مطالعه مي كردند و براي هم برنامه خود سازي و تهذيب نفس تدارك مي ديدند. گاه تا نيمه اي از شب با هم نوار سخنراني گوش مي دادند و به نقد و بررسي مي پرداختند. اما دريغ كه عمر آشنايي كوتاه بود.

 

همسایه شهدا

از روحيات برجسته و معنوي علی اين بود كه با شهدا انس و الفت خاصي داشت. معمولاً مقاله مي نوشت، نامه مي نوشت، خاطره براي شهدا مي نوشت، درد دل مي كرد. گاه او را مي ديديم كه در بهشت علي و شهيد آباد بر سر مزار شهدا نشسته است و خصوصاً شبها به آنجا مي رفت  و نجوا مي كرد.  با شهدا حرف مي زد و زيارت عاشورا و دعاي توسّل مي خواند. هر شب سوره واقعه خواندنش ترک نمی شد. برای به قرآن احترام ويژه ای قائل بود و نسبت به قرائت قرآن در سحرگاهان اهتمام ویژه داشت.

حسن مشیری

 

آن چشم های حیاریز

جلسات مطالعاتی مختلفی داشتیم. یکی از این جلسات در خانه ی پدری ام برگزار می شد. خانه ی بزرگی بود با یک حیاط وسیع. ما معمولاً جلسه را در اتاقی برگزار می کردیم که در ورودی خانه قرار داشت.

یک روز قرار شد جلسه را در یکی از اتاق های دیگر خانه برگزار کنیم. علی پایش را که به حیاط خانه گذاشت ، گفت: «حسن! من اولین باره حیاط خونه تون رو میبینم!»

تعجب کردم. گفتم: «یعنی این همه اومدی و رفتی ، حیاط رو ندیدی؟!»

لبخندی زد و گفت: «نه باور کن! من سرم پایین بوده اومدم و سرم پایین بوده رفتم!»

از ادب و دل پاکی و چشم پاکی اش حرف زدن ، مثنوی هفتاد من می خواهد.

حسن مشیری

سیزده ساله

سيزده ساله بود که بارها از خانواده و بسيج تقاضاي اعزام به جبهه مي كرد اما سن پائين او اجازه نمي داد و او متأثر و دلشكسته همواره از سعادتي مي گفت كه به دليل شرايط سني از آن محروم بود.

 

نگذاشتیم برود

چندتا از برادرانش در جبهه بودند و او سن و سالی برای اعزام نداشت. با آن اوضاع نباید می گذاشتیم برود جبهه. روز اعزام دیدمش که دارد پابلندی می کند تا قدبلندتر به نظر بیاید و او را از صف اعزام بیرون نکشند. بنده خدا تا توی اتوبوس هم رفت، ولی با هر دردسری بود، سر مچش را گرفتیم و پیاده اش کردیم و نگذاشتیم که اعزام شود.

حاج احمد آل کجباف

پایان قسمت اول

ادامه دارد . . .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا