خاطره شهدا
موضوعات داغ

آرپی جی زن ۱۵ ساله

روایت هایی از شهید بهروز رضابدلی

آرپی جی زن ۱۵ ساله

روایت هایی از شهید بهروز رضابدلی

 

شاگرد اول

هوش عجیب و غریبی  داشت. کمتر او را می دیدی که کتاب و دفتر دستش باشد، اما غالباً شاگرد اول کلاس بود. گاهی صدای پدر و مادرش درمی آمد که : «بهروز! چرا نمی ری سر درس و مشقت؟! چرا درس نمی خونی؟!»

او آرام می خندید و می گفت: «همه رو بلدم! من سر کلاس یاد می گیرم! نیازی به خوندن ندارم!»

 

دست راست پدر

پدرش راننده نیسان بود. از همین نیسان های باری. بهروز دست راست پدرش بود توی پر و خالی کردن بار ماشین. گاهی باری به پدرش می خورد برای شهرهای دیگر. در چنین مواردی همسفر و همراه همیشگی اش بهروز بود. مزدش را هم که می دادند، بدون کم و کاست، می گذاشت توی جیب پدر. می گفت: «بابا! تو سرپرست مایی! من پول می خواهم چه کنم! »

 

وقف مسجد

گاهی نیسان بابایش را می آورد برای انجام دادن کارهای مسجد. پدرش راضی بود و حرفی نداشت. همه جوره خودش را و امکانات خانواده شان را وقف مسجد کرده بود.

 

هنرمندانه

به بستگان و آشنایان مدام سر می زد. آنچه از صله رحم و برکات آن در احادیث شنیده بود را در عمل پیاده می کرد. خیلی از اقوام جذب رفتار و اخلاق زیبای بهروز شده بودند در این رفت و آمدن ها و سر زدن ها و سراغ گرفتن ها.

در همین دید و بازدیدها هم بسیار هنرمندانه مسائل اخلاقی و عبادی و اجتماعی را مطرح می کرد و تذکر می داد. همیشه کارهایش یک تیر و چند نشان بود.

 

هنرمند

رفاقتمان بر می گشت به دوره نوجوانی. هر دومان دستی در هنر داشتیم و خطاطی می کردیم. اما خداییش خط بهروز از من بهتر بود.  با هم شده بودیم مسئولین واحد تبلیغات مسجد. مسجد شهدا یا همان حج ملک.  با هم می رفتیم و دیوارنویسی می کردیم. از شعارهای انقلابی بگیر تا پیام های امام و وصیت های شهدا.

 

محضرخدا

ورد زبانش همیشه این آیه زیبای سوره علق بود که « أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى» آیا نمی دانید که خدا شما را می بیند. عاشق این آیه بود و مفهوم و معنایش را ریخته بود توی زمانه و زیستنش.

یکی از مواردی را که برای دیوار نویسی انتخاب می کرد، معمولاً همین آیه شریف بود و در چندین جای شهر، آن را با خطی زیبا روی دیوارها نوشته بود.

برای بهروز ، عالم محضر خدا بود و با همین اندیشه و اعتقاد پیش رفت تا به شهادت رسید.

 

بزرگتر از سنش بود

بهروز را بدون آن لبخند زیبایش نمی توانم تصور کنم. ملایم بود و مهربان و نرم خو و آرام. جذبه داشت بهروز. جذابیتی که خیلی از بچه ها را به سمت خودش می کشید.

در آن همه سال رفاقت از نوجوانی تا جوانی عصبانیت و حرف نابجایی از او ندیدم. بهروز از سنش خیلی بزرگتر بود و رفتارش بسیار سنجیده و پخته بود. مثل آدم های دوران دیده.

 

پای کار

توی شهر که بود، پایش از مسجد و جلسه قرآن بریده نمی شد. هر جا بسیج ماموریتی داشت پا به رکاب بود. از گشت و نگهبانی های شبانه بگیر تا خدمات مختلفی که آن روزها مساجد و بسیج به مردم می دادند. همیشه پای کار بود ، بدون اینکه گله ای داشته باشد.

 

رضایت شیرین

برای رفتن به جبهه لحظه شماری می‌کرد ، اما رضایت گرفتن از پدر برای حضور در جبهه کار سختی بود. گاهی با موتور می افتاد دنبال نیسان بابا، از این محل به آن محل. گاهی تا شوش با موتور می رفت دنبال بابا تا با او حرف بزند و رضایت قلبی اش را بگیرد. گاهی می رفت و زانو می زد کنار سجاده ی بابا تا شاید بتواند راهی به دل بابا پیدا کند برای همراهی.

هرچه را بلد بود و می دانست، می ریخت روی دایره. هر تیری را که احتمال می داد کارگر بیفتد می گذاشت لای کمان حرف هایش تا شاید دل بابا را به دست بیاورد و بالاخره هم توانست به آنچه می خواست برسد. بابا رضایت داد و انگشتش را زد زیر رضایتنامه نوجوانش ۱۵ ساله اش.

 

فتح المبین

بالاخره در فتح المبین پای بهروز به اولین عملیات باز شد. اما تقدیر او این بود که داغ بسیاری از رفقای شهیدش به جانش بیفتد، اما تکلیف خودش ماندن شد و البته نبرد. هم در جبهه شهر و هم در عملیات بعدی که بیت المقدس نام گرفت و قرار بود به واسطه آن خرمشهر آزاد شود. بهروز شد یکی از آرپی جی زن های بیت المقدس.

 

روایت رفتن

در بیت المقدس من و بهروز ومحمود ژولانژاد و مجید انجیری شرکت داشتیم. توی گردان یاسر به فرماندهی حاج کریم فضیلت و قرار بود خط شکن باشیم. چند روز پیش از عملیات شبانه از پل شناور ارتش که روی کارون بود،گذشتیم. آن طرف کارون در سنگرهای زیر نخلستان چند روز به صورت استتار آماده باش بودیم.

شب پیش از عملیات، در یک سنگر با هم غذا خوردیم. غروب تجهیزات و حمایل خود را چک کردیم . وارد خندقی شدیم و بی صدا به حرکت ادامه دادیم. ساعت‌ها طول کشید تا حدود ۲۵ کیلومتر راه طی کردیم و به جاده آبادان خرمشهر رسیدیم. خاکریز بلندی کنار جاده بود. پشت آن موضع گرفتیم و با رمز یا علی بن ابی طالب عملیات شروع شد.

دشمن احتمال نفوذ ما را در این منطقه نمی‌داد. ماشین‌ها و ادوات جنگی عراقی‌ها با چراغ روشن رد می‌شدند و ما با رگبارها و شلیک پی در پی آر پی جی منهدمشان می کردیم.

 بهروز تکور بود و اسلحه کلاش داشت. شجاع بود و زبر و زرنگ. یکی از بچه ها که شهید ‌شد، آر پی جی اش را از زمین بر‌داشت و شد آرپی جی زن.

محاصره

صبح شد. دشمن که گیج شده بود و نمی دانست چگونه  این ضربه مهلک را خورده است. کم کم خودش را جمع و جور کرد و با تمام توان زرهی خود، حمله کرد.  از صبح تا ظهر با آنها جنگیدیم .حلقه محاصره زرهی آنها تنگ و تنگ تر می‌شد و ما کاملاً محاصره شدیم.

دستور عقب‌نشینی صادر شد و ما ناچاراً به عقب برگشتیم. مهمات و آب و غذایمان تمام شده بود. بهروز در حین عقب نشینی ازخشاب‌های شهیدان و مجروحین استفاده می‌کرد و به سمت دشمن شلیک می‌کرد ومی‌گفت: « حالا که داریم عقب نشینی می کنیم، پس بیایید از مهمات به جامانده استفاده کنیم.»

در این بین  نیروهای کمکی به همراه تعدای ماشین از راه رسیدند و ما به همراه مجروحین، برگشتیم  عقب. تا اینجا تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودیم و برای بازسازی گردان به همان نخلستان برگشتیم.

 

خداحافظ برادر

مرحله دوم عملیات بدون حضور ما انجام شد و دوباره مواضع پس گرفته شد. پس از بازسازی گردان در مرحله سوم عملیات شرکت کردیم. بهروز با فرمانده دسته صحبت کرد و از او خواست که آر پی جی زن شود . فرمانده قبول کرد. بار دیگر به طرف دشمن حرکت کردیم و در زمینی مسطح، دژ مستحکم دشمن را تصرف کردیم.

در آن بحبوحه بهروز را گم کرده وبه دنبال او می‌گشتم. از بچه ها سراغش را می‌گرفتم. کسی از او خبری نداشت. درگیری بالا گرفت.  در پشت خاکریز حین درگیری، به دنبال پیدا کردن بهروز بودم. به سمت چپ خاکریز ‌رفتم و شهدا را نگاه کرده و جلو می‌رفتم تااینکه بهروز را دیدم!

او به مرادش رسیده بود و پس از نبردی جانانه و مردانه، در حالی که با آرپی‌جی به تانک دشمن شلیک کرده بود، یک گلوله خورده بود به پیشانی اش و افتاده بود روی خاکریز و خونش لابلای خاک های گرم داشت عطش زمین را رفع می کرد.

رفتم بالای سرش. بهروز را هیچگاه اینقدر آرام و ساکن ندیده بودم. او همیشه در حال جنب و جوش بود. همیشه دستش بند بود به یک کار ، اما حالا ساکن تر از همیشه روی زمین آرام گرفته بود.

باورم نمی شد که شهید شده باشد. صدایش کردم: « بهروز ! . . . بهروز!. . .  .» جوابم را نداد. با دستم بدنش را تکان دادم. یک بار! دوبار! چندبار. بهروز ! بهروز! اما پاسخی نبود که نبود. بهروز رفته بود. به همانجا که آرزویش را داشت و من نشستم کنارش و با بغض چند کلامی با او حرف زدم. می دانستم می شنود. شنواتر از همیشه و می بیند، بیناتر از قبل.

« بهروز! حلالم کن برادر! شهادتت مبارک رفیق قدیمی ام! حالا چگونه بدون تو برگردم؟ و به پدر و مادرت چه بگویم؟»

تکه ای مقوا پیدا کردم و گذاشتم روی صورتش تا از آفتاب ناجوانمرد ظهر خوزستان در امان بماند. خودم باید می رفتم. با بغض و اشک نگاهش کردم و زیر لب گفتم: «خداحافظ برادر!»

 

یادگاری ها

یک روز قبل از شهادتش، دو نفر از همرزمانش می آیند درب خانه شان و می گویند: «چون نیروهایمان در خطوط مرزی پیشروی داشته اند، وسایل بهروز توی سنگر جا مانده‌اند.

وسایل بهروز را به پدرش تحویل می دهند و می روند. یک دوربین عکاسی، یک  رادیو ، یک چراغ قوه دستی و یک قاب عکس.

فردای آن روز خبر شهادتش را  در مرحله سوم عملیات بیت المقدس می دهند به پدرش.

 

 آن صبر عجیب

پدرش در شهادت بهروز از خیلی های دیگر آرام تر بود. می گفت: « خدا خودش بهروز را  به ما داد و خودش هم گرفت و برد کنار خودش.»

خدا چنان صبری به خانواده اش داد که پدر دست پسر دیگرش را گرفت و برد بسیج و و به بچه های مسجد گفت: «بهروز رفت! بهزاد در خدمت شماست! خودم هم هستم! هر کاری بود بگویید، خودم با سر می آیم!»

 

 

بسیجی شهید بهروز رضابدلی متولد ۱۳۴۶ در مورخ  ۱۷ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس و در منطقه دارخوین به شهادت رسید. مزار مطهر این شهید والامقام در گلزار شهدای  بهشت علی شهرستان دزفول زیارتگاه عاشقان است.

‫۲ دیدگاه ها

  1. نوجوانانی که به نفس امام روح‌الله مردترین های تاریخ شدند..
    نوجوانانی که توان بازوانشان را از بازوی فاتح خیبر میگرفتند و با ذکر نام مادرشان فاطمه برزمین می افتادندو خونشان با خون اباعبدالله مخلوط می شد و سر بر پای صاحب الزمانشان شهید می شدند.
    این است راهی که عرفا هفتاد سال می دوند تا شاید چند قدمی‌در این طریق طی کنند ولی این شیر بچه ها با سرعت نور این مسیر را پیمودند.
    نور این راه اینقدر تابنده است که پدری بعد از بهروزش آرزوی همین راه را برای بهزادش دارد.
    راهی که پایان ندارد؛تنها راه زنده ماندن و جاودانگی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا