خاطره شهدا
موضوعات داغ

راز برنگشتن احمد

روایت هایی شگفت از دلیل شناسایی نشدن پیکر شهید احمد کاید خورده

بالانویس:

حوالی ساعت یک شب بود که یکی از رفقا تماس گرفت و گفت که برای زیارت و عکاسی از وسایل و پیکر شهدای تازه تفحص شده بروم. گاهی خداوند برای آدم ها رزق خاصی در نظر می گیرد و این دیدار هم رزقی بود از بارش الطاف خدا برای من.

آن شب توفیقی شد که با حاج عباس، برادر شهید احمد کایدخورده هم کلام شوم و او برایم از احمد و مادرش گفت و اسراری که تازه برایش مکشوف شده بود. حرف های آن شب حاج عباس شنیدنی است. تقدیم به شما.

 

 

راز برنگشتن احمد

روایت هایی شگفت از دلیل شناسایی نشدن پیکر شهید احمد کاید خورده

رازی که پس از ۴۱ سال مکشوف شد

چشم انتظار یک خبر

اوایلی که احمد مفقود شد، بر اساس اسناد و شواهدی که از روایت دوستان و همرزمانش به دست آورده بودیم، شهادت او برایمان محرز شده بود. برای همین برای او در همان سال ها مزار یادبود در شهیدآباد ساختیم.

اما پدر و مادر یک جورهایی هنوز چشم انتظار بودند. گاهی که رادیو عراق با اسرای ایرانی مصاحبه می کرد و آنان اسامی خود را می گفتند، سوسوی امیدی در دل پدر و مادرم جوانه می زد. خصوصاً پدرم.

پدرم آنچنان به بازگشت احمد امید داشت که گاهی با دلگرمی خاصی به مادرم می گفت: «دیگه چیزی نمونده از احمد خبری بیاد!»

پدرم احساسات و آرزوهایش را بروز می داد و مطرح می کرد. اما مادر نه. در خصوص بازگشت احمد سکوت مطلق بود.

 

خبر فقط بی خبری بود

جنگ که تمام شد و آزادگان همه برگشتند، دیگر همه جوره شهادت احمد اثبات شده بود و حالا مانده بود ، پیکری که باید با آمدنش به همه اما و اگر ها خاتمه می داد و آرامش می ریخت در دل هایمان و پایان چشم انتظاری ها می شد، اما خبری نبود که نبود.

 

نسیم امید

خانواده ی ما در دفاع مقدس ده شهید داده بود که چهار تن از این شهدا مفقودالاثر بودند. بهمن ماه سال ۱۳۷۳ پیکر « شهید غلامعلی کایدخورده» که اسفند ۶۳ در بدر شهید شده بود پس از ده سال برگشت.

« شهیدان مصطفی و شعبان کاید خورده» هم که دی ماه ۶۵ در کربلای ۴ به شهادت رسیده بودند، اردیبهشت ماه و شهریورماه سال ۷۷ پس از ۱۲ سال برگشتند و این خود نویدی بود برای بازگشت احمد.

 

مادر

چشم براهی  پدرم سال ۱۳۷۵ به پایان رسید و آسمانی شد و احمدش را جور دیگری در آغوش گرفت و ما ماندیم و دلتنگی و چشمانی که به راه احمد بود و دلهایی که نگران مادر بود.

مادر با احمد زندگی می کرد. احمد برایش تمام و کمال زنده بود. صبح که بیدار می شد، با قاب عکس احمد خیلی راحت و مادرانه، حرف های معمولی می زد. انگار احمد روبرویش است و دارد او را می بیند. هرآنچه را که بر او می گذشت با احمد می گفت. خیلی عادی. همانطور که با ما گفتگوی روزانه داشت، با احمد هم داشت و شبانه روز مادر همینطور سپری می شد.

اما عجیب بودکه مادر اصلاً حرفی از پیکر احمد نمی زد. سراغی نمی گرفت. درخواستی نداشت. شب و روزش را با حضور احمد می گذراند، اما اینکه از ما بخواهد برای برگشتن احمد کاری بکنیم، نه! اصلاً

من برای پیدا کردن احمد به هر دری می زدم، اما مادر حتی یک بار از من نخواست برای بازگشت پیکر احمد پیگیری کنم. کار به جایی رسیده بود که نه ما در محضر مادر از احمد و قصه ی بازگشت پیکرش حرف می زدیم و نه مادر حرفی می زد. اصلاً . انگار نه انگار گمشده ای داریم! ما دلتنگی هایمان برای وصال احمد را برده بودیم در خلوت خودمان، اما خبر از دل مادر نداشتیم و دلِ پرسیدنش را هم نداشتیم. اما همیشه تصور من این بود که مادر حالا بی تاب و دل پریشان و چشم به راه بازگشت احمد است، اما به روی خود نمی آورد.

مادر شهید احمد کایدخورده

شهیدآباد

با منتقل شدن کار من به تهران و اهوازو . . از مادر می خواستم همراهمان بیاید.  قبول نمی کرد. می گفت: «شهیدآباد را چه کنم؟! مگر بدون احمد هم می شود؟»

در محله کرناسیان که بودیم، همیشه عصرهای پنجشنبه «علاگه» اش را پر از خوراکی می کرد و می رفت سراغ مزار احمد. گاهی که وسیله ای برای تردد نبود، مسیر خیابان رودبند را می گرفت و پیاده می رفت تا شهیدآباد. هیچ برنامه ای نمی توانست جایگزین شهیدآباد رفتن مادر باشد.

می رفت و کنار مزار احمد می نشست و میزبان زائران احمد می شد. روقبری را پهن می کرد و قرآن و گلاب پاش و خوراکی ها را می چید روی مزار و گاهی هم دستی می کشید به جعبه آیینه مزار احمد. اصلاً مادرم لحظه ای از احمد جدا نبود.

 

مادر رفت . . .

اوایل اردیبهشت سال ۱۴۰۰، وقتی مادر برای نماز صبح از خواب بیدار می شود، مثل همیشه می رود سراغ اولین کارش. اولین کار مادر حرف زدن و حال و احوال کردن با عکس احمد بود. همان حرف های خودمانی و مادر و فرزندی که قبلا هم گفتم. در این بین مادر می بیند که انگار وارد عالم دیگری می شود. نوری خیره کننده از قاب عکس احمد بیرون می آید و قامت بلند احمد روبروی مادر قرار می گیرد. تصویر آنقدر زنده و واقعی است که مادر برای در آغوش گرفتن احمد چند قدم به جلو بر می دارد و در نهایت احمد دستش را روی سینه ی مادر می گذارد و مادر از احمد جدا می شود.

بعد از این ماجرا حال مادرم بد شد. او را به تهران و به بیمارستان منتقل کردیم، اما دست تقدیر مادر را هم از ما گرفت و پس از ۳۹ سال چشم انتظاری و صبوری در ۸ اردیبهشت ماه۱۴۰۰، مصادف با ۱۵ ماه مبارک رمضان، به دیدار حقیقی احمد رفت.

 

آن راز سر به مهر

فوت مادر برایم خیلی سنگین و دردآلود بود. هم تلخی فراق مادر را باید به شانه می بردم ، هم حسرت اینکه او بدون اینکه بازگشت احمد را ببیند، گذاشت و رفت. اینکه مادرم حسرت به دل رفت، وجودم را آتش زده بود.

وقتی به همراه پیکر مطهر مادر در حال آمدن به دزفول بودم، در مسیر خیلی بی تابی می کردم. دلم آرام نمی شد. شده بودم کوه آتشفشانی که گدازه های درونم پایان نمی گرفت.

در این بین دختر خواهرم علت این همه بی تابی ام را پرسید. مرا آدم صبوری می دانست و برایش این همه تلاطم عجیب بود.

گفتم:«از این می سوزم که ۳۹ سال تلاش کردم برای پیدا شدن احمد، اما نشد که نشد و نهایتاً مادر رفت و از داداش احمد خبری به دستمان نرسید و نام و نشانی از او پیدا نشد! از این می سوزم که مادر به آرزویش نرسید!»

اینجا بود که در کمال حیرت ، راز بزرگی بر من مکشوف شد که طی این همه سال از آن بی خبر بودم. رازی که با شنیدنش تمام معادلات ذهنی و فکری ام به هم ریخت.

دختر خواهرم که گاهی شب ها را کنار مادرم می ماند تا مادر تنها نباشد ، گفت:« دایی! اما مادربزرگ حرفش حرف شما نبود! مثل شما فکر نمی کرد!»

سراسر حیرت شدم. یعنی چه؟ اینکه مادر حرف دیگری در خصوص احمد داشت چه معنایی داشت؟ همین را پرسیدم.

پاسخ داد:

«شبی با مادربزرگ، حرف احمد پیش آمد. حرف اینکه او رفت و هیچ وقت برنگشت.حرف اینکه مادربزرگ چطور با این ماجرا کنار آمده است. مادربزرگ در این بین گفت: من دعا کرده ام تا زنده ام هیچ وقت پیکر احمد برنگردد. هیچ وقت!

گفتم: چرا مادرجون؟! برا چی اینطوری دعا کردی؟

گفت: آخه من احمد رو با خدا معامله کردم و اونو در راه خدا دادم و چیزی رو که در راه خدا دادم نمی خوام پس بگیرم. اگر احمد برگرده، معامله من با خدا بهم می خوره! و من نمی خوام احمد تا من نفس می کشم برگرده! »

حرف های دختر خواهرم، انگار آبی شد بر آتشی که در وجودم شعله می کشید. آرام شدم. نه از درد بی مادری! نه! تلاطمی که از حسرت به دل بودن مادر در وجودم موج می زد، آرام شد. البته تلاطمی دیگر وجودم را گرفت و آن هم حیرت بود. شگفتی. بُهت. اینکه این همه سال که من در تلاطم پیدا شدن احمد بودم، مادر دست به دعای برنگشتن او بود، تا معامله اش با خدا بهم نخورد. چه صداقتی داشت مادر در آن قربانی که به قربانگاه فرستاده بود. انگار صدای «تَقَبَّل مِنّا هذا القلیل القُربان» مادر را می شنیدم. شاید مادر که رفت، تازه متوجه عمق و وسعت وجود و اندیشه ی او شدم.

 

اجابت

ماه رمضان گذشته بود. حوالی یک ماه پیش. شب قدر بود. شب ۲۱ رمضان در مصلای اهواز. دلم بدجوری شکست و از عمق وجودم دست به دامان حضرت فاطمه زهرا(س) شدم برای بازگشت احمد.

به حضرت زهرا گفتم: «همه فرزندانت گره گشا هستند. اما امام موسی کاظم(ع) شنیده ام  باب الحوائج است. امشب به او متوسل می شوم برای اینکه خبری از احمد به من برسد.»

با دل شکسته با بی بی درد دل کردم که « پدرمان که چشم به راه رفت. مادرمان هم که رفت و احمد را ندید! شما را به حق امام موسی کاظم(ع) پس از چهل سال بی خبری ، دیگر خبری از احمد به ما برسان.»

و چند روز پیش بود که تماس گرفتند و گفتند احمد پیدا شده است.

 

صدق دعای مادر

مهم ترین بخش روایت اما مانده است. صدق دعای مادرم با آمدن احمد ثابت شد. اوراق شناسایی احمد که به دستمان رسید، فهمیدم که احمد ۳۰ دی ماه ۱۳۹۹ به عنوان شهید گمنام پیدا شده است و زمانی که پیکر او کشف شده، مادرم هنوز در قید حیات بوده است.

اما خواست خدا بر استجابت دعای مادرم بوده است. اینکه احمد پیدا می شود، اما به دلیل نداشتن مدارک هویتی شناسایی نمی شود تا دعای مادرم اجابت شود. مادرم آسمانی می شود و پس از آن نتایج آزمایش DNA انتساب پیکر کشف شده به احمد را تایید می کند.

معادلات حاکم بر عالم شهدا و والدین شهدا، معادلاتی است که هیچ گاه با معادلات ما سازگاری نداشته و ندارد. رمز و رموزی که گاهی حقیقتا این اسرار کشف نمی شود.

خدا رحمت کند احمد را و خدا رحمت کند پدر و مادرم را و ان شاالله که همه شان شفیع ما در روز محشر باشند.

 

لازم به ذکر است که شهید احمد کاید خورده متولد ۱۳۴۴ در سن ۱۷ سالگی در مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی و در منطقه فکه جاویدالاثر گردید. پیکر این شهید عزیز به تازگی توسط آزمایشات DNA شناسایی و  ۲۶ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ همزمان با سالروز شهادت امام صادق (ع) در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد

 

‫۴ دیدگاه ها

  1. اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک

    سلام خدا بر شهدا و صدیقین

    تشکر از شما جناب موجودی عزیز، به خاطر نگارش زیبای این روایت

  2. واقعا برای خودم جالب بود چند روز قبل از خبر برگشت این شهید عکس و مزارش برایم جلب توجه کرده بود و علامت سوال غریبی در ذهنم در خصوص این شهید برایم بوجود آمد و چند روز بعد خبر بازگشت و مطالب زیبا و دلنشین شما در این باره . خدا به شما توفیق روز افزون عنایت فرماید .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا