خاطره شهدا
موضوعات داغ

آن روح بی آرام

روایت ماجرای شهادت و جا ماندن پیکر شهید احمد کاید خورده از زبان شاهد عینی

بالانویس:

آنچه خواهید دید خاطرات حاج منصور ظفری در خصوص شهید تازه تفحص شده، «احمد کاید خورده» است. در عملیات والفجر مقدماتی، حاج منصور فرمانده دسته و احمد کایدخورده با آن ۱۷ سال سن زمینی اش ، معاون حاج منصور است. وقتی فرمان عقب نشینی صادر می شود، زمانی است که فرمانده گروهان یعنی عبدالعلی ملک ذاکر به شهادت رسیده (  و پیکرش هنوز هم پس از ۴۱ سال از رمل های فکه دل نکنده است ) و معاون او، مجروح شده است. با توجه به شهادت دیگر فرمانده دسته ها، حاج منصور فرمانده گروهان می شود و احمد هم می شود معاون حاج منصور و حالا شما روایت آن لحظه های آتش باران و شهادت و جا ماندن پیکر احمد را از زبان شاهد عینی ماجرا مرور کنید.

 

آن روح بی آرام

روایت آخرین ثانیه های حیات مادی شهید تازه تفحص شده

احمد کاید خورده

 

شب عملیات والفجر مقدماتی اصلا فکر نمی کردیم که وضعیتی پیش بیاید که مجبور باشیم مجروحین و شهدای خود را در آن برهوت رها کنیم و خودمان برگردیم. اصلاً. فکرش هم به ذهنمان خطور نمی کرد.

تا قبل از اینکه فرمان تلخ عقب نشینی صادر شود، مثل همیشه گمانمان این بود که بچه هایی را که زخم برداشته اند با رسیدن آمبولانس ها و پی ام پی ها و . . .  به عقب خواهیم برد. لذا تعدادی از مجروحین را در یک سنگر تانک کنار جاده شنی، حد نهایت ماموریت گردان کنار یکدیگر جمع کرده بودیم. بعضی از بچه های مجروح حال و روز خوبی نداشتند و آرام آرام ناله می کردند. صداهای ناله زجرآورشان هنوز هم روح و روانم را رنده می کند. مدام بهشان می گفتیم: « نگران نباشید! الان آمبولانس ها می رسند و شما را برمی گردانند عقب و از این حال و روز رها می شوید.»

جهنمی بود آنجا. از همه طرف گلوله می بارید سرمان. فرمان عقب نشینی که دادند، از گروهان ما فقط به اندازه دو چادر نیرو مانده بود. باید بچه ها را می گذاشتیم و برمی گشتیم. چه شهدا را و چه زخمی ها را. ضربه سخت روحی خورده بودیم . نه در عملیات پیروزی بدست آورده بودیم و نه توانسته بودیم نیروهایمان را که مجروح و شهید شده بودند ، از معرکه به عقب بیاوریم.

از تمام گروهان ها ، گروهان ما که «گروهان مالک» بود، وضعیت بدتری داشت. از همان شب عملیات، ابتدا که به سختی و با دراز کشیدن های مداوم، از دشتِ بین نیروهای خودی و دشمن، وارد میدان مین شدیم، معاون گروهان ما یعنی «عبدالحسین بساق زاده» روی مین رفت و پایش قطع شد و چند نفر دیگر از بچه های موثر دسته و گروهان هم روی مین ها رفتند و پاهای آنها قطع و یا مجروح شد.

به جاده شنی حد مرز ماموریت گردان که رسیدیم ، «عبدالعلی ملک ذاکر(جاویدالاثر)» فرمانده محبوب و باحال گروهان و بی سیم چی او یعنی «خلیل امیدیان(جاویدالاثر)» که او هم مانند عبدالعلی فرمانده اش، با حال و اهل دل بود و دیدن هر دوشان آدم را یاد خدا می انداخت، دچار کمین عراقی ها شدند.

عبدالعلی همانجا شهید شد و خلیل از ناحیه دو پا مجروح شد و بر زمین نشست. فرماندهان دسته های گروهان ما هر سه نفر اسمشان  «منصور»  بود. یک منصور شهید شد. «منصور دیانی» هم مجروح شد و فقط یک «منصور» سرپا مانده بود و آن هم من بودم و احمد هم که معاون ام بود ، با آن سن و سال کمی که داشت، اما پرشور و شیردل و  پای کار.

بعد از جابجایی ها و برو وبیاها و درگیری هایی که در شب عملیات داشیم ، وقتی دقایقی قبل از طلوع خورشید قرار شد به عقب برگردیم، من به احمد گفتم: « تو ابتدای ستون نیروهای باقی مانده از گروهان حرکت کن و من هم انتهای ستون گروهان، که در اصل آخر گردان بود و پشت سر من هم فرمانده گردان.

به سرعت در حال حرکت بودیم و در بین راه هنگامی که هوا روشن شد و از کنار یک خاکریز در حال حرکت بودیم، ناگهان مورد هدف گلوله های متعدد آرپی جی و تیربار قرار گرفتیم. دشمن دیده نمی شد، اما باران گلوله هایش پشت سر هم می بارید. جهنمی بود برای خودش. جهنمی که با واژه وصف شدنی نیست.

فرمانده گردان دستور داد همه بدوند. فریاد می زد: «کسی نمونه! سریع بدوید و برید عقب . . . » من در حینی که می دویدم و بچه های گروهان را به دویدن و به نماندن در این وضعیتی که در دید و تیر دشمن بود سفارش می کردم، یک لحظه چشمم به یکی از بچه ها خورد که تیر خورده و در چاله جلوی خاکریز افتاده بود.  فقط نیم رخ او می توانستم ببینم. بسیار شبیه احمد بود، ولی صورت او را چاق تر و گوشتی تراز احمد دیدم. در آن وضعیت سخت قبل از عملیات، از سرمای زیاد و دویدن و غذا نخوردن، تمام گوشت های صورتمان ریخته بود، لذا با خودم گفتم شاید احمد نباشد. در آن جهنم هم جای ثانیه ای نعلل و تأمل نبود. مجال این هم نبود که بخواهم امار احمد را در بیاورم که هست یا نیست و یا کجاست؟

به میدان مین رسیدیم.  نیروها و مجروحینی را که از شب قبل در میدان مین مانده بودند، به عقب هدایت کردیم و بالاخره رسیدیم به خاکریز خودی. اینجا بود که شروع کردم به جستجو برای احمد. هر چه دنبالش گشتم اثری از او ندیدم. ظن قوی بردم که آن شهیدی که در چاله کنار خاکریز دیده بودم، احمد بوده است.

شهید احمد کاید خورده

ما درآن شب و در آن برهوت محض، شهدای زیادی را بجا گذاشته بودیم و از این بابت دلمان آشوب بود. گمان ما این بود که دوباره می رویم و بچه ها را عقب می اوریم، اما هیچ وقت این اتفاق رخ نداد و بچه ها ماندند که ماندند.

غم احمد برای من خیلی سنگین بود. خیلی سنگین. مدت زیادی نبود که با احمد آشنا شده بودم و به سبب شور و شوقی که در کارها ازخود نشان می داد، او را معاون دسته انتخاب کرده بودم. من و احمد در بازه قبل از عملیات والفجر مقدماتی ، دو دوست صمیمی شده بودیم. دو بچه محل که رفاقتمان داشت اوج می گرفت.

احمد فرزند پدری مهربان و صبور و مادری بود که عاشق و شیدای فرزندانش بود. با اینکه از دوران کودکی، پا به پای پدر کار کرده و زحمت کشیده بود، اما گله ای از آن شرایط نداشت و سینه اش مملو از مهر و محبت به پدر و مادرش بود.

احمد، بسیار پرشور و حرارت و بی آرام و شجاع بود و خستگی ناپذیر؛ با دلی آرام و مهربان. احمد زلال بود و این صفا و سادگی اش و زلال بودنش علاقه ام را و محبتم را به او بیشتر و بیشتر می کرد.

روز به روز بیشتر با هم انس می گرفتیم. بینمان صمیمیت و محبت بود و به سبب اینکه اکثر بچه های مسجد کرناسیان که از دوستان و همرزمان من بودند، بعد از ماجرای منطقه شرهانی به منطقه نیامده بودند، اغلب اوقات خود را با احمد می گذراندم.

خارج از جایگاه فرماندهی و معاونت ، احمد برای من تبدیل به رفیق و همراهی صمیمی  شده بود که اکثر مواقع با هم بودیم . در طبیعت منطقه که تپه ماهوری بود، قدم می زدیم . برای خودمان سرگرمی ساخته بودیم. اسمش را گذاشته بودیم  «بازی سرنیزه». سرنیزه های همدیگر را به طرف هم پرتاپ می کردیم و آنها را در هر وضعیتی بود مهار کرده و می گرفتیم. کم کم در پرتاپ سرنیزه حرفه ای شدیم و این باعث شد که بیشتر سرگرم این بازی من درآوردی شویم. مرتب فاصله پرتاب ها را دورتر و دورتر می بردیم  و علت این بازی ها طولانی شدن مدت آمادگی قبل از عملیات بود. هر روز به علتی نامعلوم، عملیات عقب می افتاد و همین عقب افتادن ها باعث آن اتفافات تلخ، سخت و نفس گیرشد.

شهادت و ماندن پیکر احمد در خاک دشمن برای من خیلی تلخ و زجرآور بود. تا مدت ها چهره ی خندان و پر شور و البته مظلوم او، در از جلو چشمانم محو نمی شد.

بعد از عملیات والفجر مقدماتی، هیچ وقت در شهر آرام نگرفتم و فقط در خاک های جبهه بود که قدری دلم به آرامش می رسید.

و حالا که بعد از سالهای سال، احمد به خانه برگشته است، بازهم آن خاطرات برای من زنده شده است. آن روح بی آرام. آن لبخند مکرر. آن چهره ی معصوم و مظلوم. آن تندیس اخلاص و آن چشمه ی زلالی که در شفافیتش می شد خدا را دید. احمد قبل از شهادتش، شهید بود و حالا شهیدتر از همیشه روی شانه های شهر رفت تا بار دیگر به قلب مرده ی شهر ، جانی دوباره ببخشد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا