مهراب در محراب
روایت هایی از شهید مهراب دلگرم
قیام
من و حسین قاسمی در پایگاه بسیج شهرک منتظری نشسته بودیم مهراب دلگرم و کریم رشادتیان( جاویدالاثر) وارد شدند. مهراب گفت: « می خوایم یک تیم ورزشی تشکیل بدیم»
کریم دنباله ی حرفش را گرفت و گفت: «کمکمون می کنی دایی جان؟! »
گفتم: «آره! حتماً»
پول جمع کردیم و رفتیم لباس وتوپ و توردروازه هم خریدیم. حالا مانده بود اسم تیم. پیشنهاد دادم اسم تیم را بگذاریم: «قیام» نظر بچه ها موافق بود. قیام، همیشه توی میدان قیامت می کرد. اما وقتی بازیکنانش یکی یکی رفتند جبهه و شهید شدند، قیام کم کم از رمق افتاد.
راوی:عبدالحسین ملک محمدی
همه را بخشید
اگر کسی به پول احتیاج داشت به او می داد. اگر کسی لباس نداشت پیراهن را از تن در می آورد و به او می داد و حتی خودم با چشمانم دیدم که کفش های خودش را هم بخشید.
راوی:جعفر دلگرم
معجزه
در یکی از عملیات ها شکمش ترکش خورده بود و اعزامش کرده بودند به بیمارستان قائم مشهد. خودش می گفت: « صدای دکترها را می شنیدم که بالای سرم حرف می زدند و می گفتند که نمی شود برایش کاری کرد. شهید می شود.»
می گفت: بعد از سه روز بیهوشی، وقتی به هوش آمدم دکترها دوره ام کردند و گفتند : «قطعاً معجزه شده! ما از تو قطع امید کرده بودیم!»
راوی:جعفر دلگرم
نوبت من هم می رسد
بعد از مجروحیت مهراب، با هم رفتیم گلزار شهدا. برگشت و نگاهی به من انداخت و گفت «من هم شهید می شوم. مرا در همین قطعه ی شهدا و کنار رفقایم خاک کنید»
راوی:رحیم فلاحی
راهی نشان دهید
مدام می گفت: «یه راهی بهم نشون بدین که خدا شهادت رو نصیبم کنه!» به او گفتم: «شنیدم هر کس شبای جمعه سوره کهف را رو بخونه، خداوند مرگش رو شهادت قرار می ده»
از آن روز به بعد شب های جمعه سوره ی کهف را می خواند و بر روی آن مداومت داشت تا اینکه بالاخره به آرزویش رسید.
راوی:ناصر کرمی
من رفتنی ام
ناراحت بود و مضطرب. انگار از مسئله ای دلخور بود. جلو رفتم و دلیلپریشانی اش را پرسیدم. گفت:
«خونواده ام برام یه دخترخانمی در نظر گرفتن برا ازدواج. رفتن و با خونواده ی دختر هم حرفاشونو زدن! اما من دلم چیز دیگه ای گواهی میده و راضی به این ماجرا نیستم!»
پرسیدم: «چرا راضی نیستی آخه؟! »
گفت:« آخه من می دونم شهید می شم! »
ظاهراً قبل از عملیات کربلای ۴ می رود و از آن دخترخانم و خانواده اش طلب حلالیت می کند و می گوید: «این آخرین دیدار من با شماست و ممکن است دیگر برنگردم!»
راوی:ناصر کرمی
آن یادگاری
شبی در مسجد شهرک مشغول نماز بودیم که دیدم یک شیشه عطر گل محمدی از جیبش در آورد وبه لباسهایش مالید. بعد هم سر و صورتش را هم معطر کرد و شیشه عطر را داد دست من و گفت: «این یادگار من برای تو! من که شهید شدم، وقتی چشمت به این شیشه عطر افتاد، یاد من بیفت!»
راوی:ناصر کرمی
شب عروج
شب عملیات کربلای چهار به همراه بچه های گردان های عمار و بلال در فرودگاه آبادان مستقر بودیم و منتظر دستور شروع عملیات. نیروها در حال آماده شدن بودند و در گوشه ای دیگر از فرودگاه مراسم توسل و مداحی برقرار بود.
در حال خشاب گذاری و آماده کردن تجهیزات انفرادی ام بودم که مهراب از گردان بلال آمد و پس از احوالپرسی های معمول از من طلب حلالیت کرد. رسم معمول همین بود. نزدیک عملیات بچه ها از هم حلالیت می طلبیدند و طلب شفاعت می کردند. خواستم قدری سربه سرش بگذارم. گفتم: «به یه شرط حلالت می کنم!» پرسید: «شرط؟! چه شرطی؟!»
گفتم: «باید همه خشاب هام رو پر کنی و وسایلم رو رو براه کنی تا من برم برای عزاداری!» این را گفتم و راه افتادم سمتی که بچه ها مشغول عزاداری بودند.
بعد از مراسم آمدم و دیدم که بنده خدا حرفم را جدی گرفته و همه کارها را انجام داده است. رفتم سراغش و عذرخواهی کردم و گفتم: «بابا من شوخی کردم. تو چرا جدی گرفتی؟! »
به هر ترتیب با هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. از فرودگاه هم که زدیم بیرون ، وقتی ماشین ما از کنار ماشین دسته ی آنها رد شد، باز هم چشمم افتاد به مهراب. یک لحظه باز هم چشم در چشم شدیم و با لبخند برایم دستی تکان داد و رفت.
راوی:حاج منصور کرمی
امضا
دردفتری که همراه داشتم نوشت: «به خدا قسم شهید خواهم شد و زیر آن نوشت « شهید مهراب دلگرم» وزیرش را امضاء کرد.
راوی:ناصر کرمی
شهید مهراب دلگرم متولد ۱۳۴۵ در مورخ ۴ در ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ در منطقه ام الرصاص به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در منطقه باقی ماند. سرانجام در مورخ ۱۴ مهرماه ۱۳۷۶ پیکر مطهرش پیدا و در گلزار شهدای محمد بن جعفرطیار دزفول به خاک سپرده شد.
باتشکر از وبلاگ: خاطراتی از شهدای شهرک شهید منتظری دزفول