خاطره شهدا
موضوعات داغ

آن شب عید خاطره انگیز

روایت هایی از شهید محسن عیدک زاده

آن شب عید خاطره انگیز

روایت هایی از شهید محسن عیدک زاده

هدیه امام زمان(عج)

من براي تولد محسن رفتم درمسجد صاحب الزمان ومتوسل شدم به صاحب مسجد و گفتم: « امام زمان.  برای پسرم برادری می خواهم. تو را به خدا نا اميدم نكن!»

يك سال بعد ، خدا محسن را به من داد. او هدیه ی امام زمان(عج) به من بود.

 

مدرک های کاغذی

درسش را تا سوم راهنمایی بیشتر نخواند. بعد از آن چسبید به جنگ و جبهه. مدرک شهادت را به مدرک های کاغذی دنیا ترجیح می داد.

 

کمک دستم بود

همه جوره توی خانه کمک دستم بود. حتی جارو کردن را هم انجام می داد. لباس هایش را هم خودش می شست. کمتر پیش می آمد که شستن لباس هایش سهم من باشد.

 

لباس نو

لباس نو نداشت. یعنی خودش نمی خواست که داشته باشد. همه ی لباس هایش مال برادر بزرگترش بودند. با رغبت و تمایل می پوشیدشان. به گمانم فقط یکی دوبار شد که برایش لباس نو خریده باشیم!

 

بیا مامان!

معمولاً دست خالي نمی آمد خانه! يا تخمه دستش بود یا خوراکی های دیگر، يا مي گفت: « امروز نهار مهمان خودم هستي! مي رفت كباب مي خريد و مي آورد خانه! »

گاهی هم ماهي می خرید. خودش ماهی را پاک می کرد و آرد و نمکش را هم می زد و می انداخت توی تابه ی روغن. می گفت: «حالا بیا و ببین چی برات درست کردم! بیا بخور مامان! »

 

عشق عجیب

عشق خاص و ویژه ای به امام خمینی داشت. گاهی می دیدم با هر حرکتی که انجام می دهد، می گوید: «سرم فدات امام خمینی! » آب می خورد، می گفت: «سرم فدات امام خمینی! » از زمین بلند می شد، می گفت: «سرم فدات امام خمینی!»

نمازم را باد برد

گاهی شب ها نصف شب که بیدار می شدم، می دیدم توی رختخوابش نیست. حیاط و اتاق ها را می گشتم؛ اما خبری از محسن نبود که نبود.

تنها جایی که مانده بود، پشت بام بود. پله ها را آرام آرام رفتم بالا و دیدم که روی پشت بام مشغول نماز خواندن است. در این بین متوجه حضورم شد. سرش را تکان داد و گفت: «دیگه نمازمو باد برد! نباید کسی منو می دید! حالا که دیدی دیگه تمام!»

 

به من مربوط نیست

عموماً بی خیال اموري بود که مرتبط با دنیا بود و اگر در خصوص چنان مواردی صحبت به میان می آمد، سرش را تکان می داد و خیلی بی اهمیت، مي گفت: «به من مربوط نيست»

 

شیطنت هایش

اهل شیطنت و شوخی هم بود. یک کندوی عسل توی خانه داشتیم که چشمش را گرفته بود. راه و رسمش را نمی دانست که چگونه باید عسلش را از چنگ زنبورها در بیاورد.

جوراب های مرا پوشیده بود و ژاکت کلفتی هم پوشیده بود و چادرم را سر کرده بود و لبه اش را انداخته بود توی صورتش. بیل را برداشت و کندو را از درخت جدا کرد و گذاشت توی بیل و می گفت: «بفرمایید عسل!»

 

آن شب عید خاطره انگیز

شب عید به مادر می گوید: «امشب نگهبانی دارم» و از خانه می زند بیرون.

همان شب خانواده شهید «غلامرضا دگله» برای اینکه شب سال تحویل را کنار مزار شاخ شمشاد شهیدشان بگذرانند، می روند بهشت علی که چشمشان می افتد به فردی که سر مزار شهید احمد شریف خوابیده است. (احمد شریف از رفقای محسن است که در عملیات رمضان آسمانی شده و پیکر اربا اربا شده اش به دزفول برنگشته است.)

خانواده شهید دگله قدری مضطرب شده و هراس می افتد توی دلشان که چه اتفاقی روی مزار احمد شریف افتاده است.

با دلهره قدری جلوتر رفته و متوجه می شوند که محسن روی مزار احمد خوابش گرفته است.

محسن بیدار می شود و ملتمسانه از آنان می خواهد تا به مادرش حرفی نزنند. می گوید: «به مادرم گفته ام می روم نگهبانی!»

محسن هیچ وقت و به هیچ کس راز آن شب را نگفت، اما بعدها شهادت محسن، این راز را برملا کرد.

 

از آینده گفت

مادرشهید دگله، بعد از شهادت محسن ، راز دیگری را از او فاش می کند. او به مادر محسن می گوید: « یک بار دیدم که عکس شهیدی را گذاشته است زیر سرش و کنار مزار احمد و محمد شریف خوابیده است. رفتم و بیدارش کردم و گفتم: تو جایی برای خوابیدن نداری که همیشه اینجا می خوابی؟

محسن لبخند آرامی زد و گفت: روزی می رسد که من هم مثل احمد می شوم و همین حوالی کنار احمد برای همیشه می خوابم!»

 

خدمت به خلق الله

نمی گذاشتند برود جبهه. سن و سالش نمی رسید. برای همین توی شهر خودش را برای خدمت به مردم به آب و آتش می زد. از کمک به آواربرداری ها و مجروحین زیر آوار بگیر تا خون دادن برای آنانکه احتیاج به خون داشتند تا سر زدن به مجروحین بستری توی بیمارستان و رسیدگی به خودشان و خانواده هایشان.

اولین زخم ها

اولین بار که پایش به جبهه باز می شود، برای عملیات والفجر۸ است. اولین اعزام مصادف می شود با اولین زخم ها. ترکش خمپاره چندین نقطه از بدنش را زخم باران می کند.

دست چپ، بازوی چپ، ساق پای چپ و نیز شکمِ محسن سیبل ترکش ها می شود. وضعیت زخم شکمش آنچنان است که روده های بیرون ریخته اش را می گیرد توی دستش. بهبود آن همه زخم زمان می برد. اما او برای کربلای ۴ اعلام آمادگی می کند با زخم هایی که هنوز به طور کامل بهبود نیافته است.

محسن چند روزی غیب می شود و بعداً معلوم می شود بدون خبر دادن به پدر و مادر، خودش را به رفقای همرزمش رسانده است تا برای عملیات جا نماند.

 

زخم هایش

محسن وقتي مي خواهد داخل كلمن آب بگذارد، ترکش خمپاره به او اصابت می کند و از ناحيه پاي چپ و دست چپ و شکم تركش مي خورد و در بيمارستان شيراز بستري مي شود .

برادرش به ما خبر داد و رفتیم تا ببینیم چه بلایی سرش آمده. چشمش که به ما افتاد، گفت: «چرا اومدین سراغ من! من حالم خوبه! برین سراغ اون مجروح هایی که پدر و مادر ندارن! برین بهشون سر بزنین!»

 

هزارآرزو

آنقدر عاشق و بی قرار کمک به دیگران بود که در وصیت نامه اش نوشت:

« از مال دنيا هيچ ندارم فقط مقداري پول در بانك به صورت قرض الحسنه و كوتاه مدت دارم كه از اين پول كم مي خواهم به كساني كه مي خواهند ازدواج كنند، كمك نمايم. چون اين پول را براي رضاي خدا جمع كرده بودم و همچنين به كساني كه نمي توانند كار بكنند كمك كنيد. من با اينكه پول كمي دارم،  هزار آرزو دارم كه امكان ندارد بر آورده شود»

 

آن نفس مطمئنه

معمولاً کسی که به کمالات معنوی می رسد اینگونه خودش را توصیف می کند. او در وصیتش می نویسد : «. اينجانب اگر چه وجودم براي اسلام جز ضرر و زيان چيز ديگري بدنبال نداشت، اما از خداوند تبارك و تعالي خواهانم كه اين جان ناقابل مرا و اين خون ناپاك مرا براي آبياري درخت پر بركت اسلام بريزد، تا بلكه اين خون گناهانم را پاك كند.

گرچه هرچه سعي نمودم كه عملم را خالص كنم نتوانستم . در ظاهر پيرو خط امام بودم، اما بدانيد من ناپاك بودم ، امام را از دل نشناختم ، اي مردم امام و راه امام را بشناسيد. اي مردم امام را براي خدا اطاعت كنيد و هرگز خدا را فرامـوش نكنيد من زبانم نمي چـرخد كه ادعـاي مسلـماني بكنم، چـرا كه وقتي به ياد اعمال خويش مي افتم به خود مي آيم كه اي واي بر من بيچاره ، كه چقدر خداوند رحمن و رحيم است كه اين همه گناه را مي بخشد، آيا مرا نيز مي بخشد؟ اما همين كه مي شنيدم كه نا اميدي از جنود شيطان است قـوت مي گيرم »

 

گریه نکن!

خوابش را دیدم. گفت: «چته هی روز و شب گریه می کنی؟! من نمی شد بیام! اجازه نداشتم که بیام. اما حالا دیگه اومدم! من همیشه کنارتم مامان! »

 

قنداقه

با تن زخمی اش رفت برای کربلای۴ و مثل خیلی از رفقای دیگرش، رفت که رفت. نه خبری ! نه پیکری!

دوازده سال بعد ، قنداقه ای دستم دادند و گفتند محسن است. سبک تر از آن روزی که آمد و مهمان آغوشم شد.

خلاصه

اگر به من بگویند محسن را در چند خصلت خلاصه کن می گویم :

قلبی که هم مهربان بود و هم وسعت داشت.

شجاعتی که در شهادت طلبی بی نظیرش کرده بود

و دستگیری و کمک به خلق الله. از آدم های بی بضاعت بگیر تا رفقایش و خانوده های شهدا و اسرا . . . .

 

 

شهید محسن عیدک زاده متولد ۱۳۴۸ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ جاویدالاثر شد و پیکر پاک و مطهرش ۱۲ سال بعد در مورخ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۷۷ به شهر و دیارش برگشت و در گلزار شهدای بهشت علی دزفول در کنار همرزمان شهیدش به خاک سپرده شد.

 

منبع : بازنویسی مصاحبه با خانواده شهید

با تشکر از واحد امورشهدا مسجد صاحب الزمان(عج) جنوبی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا