خاطره شهدا
موضوعات داغ

حتی ساعت شهادتش را می دانست

روایت آخرین ثانیه های حیات مادی فرمانده شهید «جان محمد جاری»

بالانویس:

آنچه می خوانید روایت آخرین ثانیه های حیات مادی شهید جان محمد جاری، از زبان علی محمد قربانی است. حالا زیبایی ماجرا اینجاست که علی محمد قربانی حوالی ۳۰ سال بعد از روزهایی که خاطراتش را روایت کرده است ، در دفاع از حرم و در بهمن ماه ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت می رسد و به رفقای شهیدش خصوصاً جان محمد جاری می پیوندد.

حتی ساعت شهادتش را می دانست

روایت آخرین ثانیه های حیات مادی فرمانده شهید «جان محمد جاری»

اولین بشارت

چند روزی بیشتر به شروع عملیات کربلای ۴ نمانده بود ، از کنار چادر فرماندهی گردان حمزه سیدالشهداء می گذشتم ، جان محمد، درون چادر تنها نشسته بود.  وارد چادر شدم ، پس از سلام و احوال پرسی از او پرسیدم: « چه خبره؟! تنها نشستی؟!»

گفت :«علی! تنها چیزی که با خودم آوردم، همین یه کوله پشتیه! می خوام هرچی توی این کوله دارم رو هم تقسیم کنم بین بچه ها!»

گفتم: «برا چی؟»

گفت: «دیگه نیازی بهشون ندارم!»

همینطور که نگاهش می کردم، ادامه داد: « اگه خدا قسمت کنه، این آخرین عملیاتیه که من شرکت می کنم و دیگه از جمع شما جدا میشم!»

من هنوز حیران حرف هایش بودم که درکوله پشتی اش را باز کرد و مقداری از لباس های خود را بیرون آورد و گفت: «اینا رو بدین به بچه ها! هر کسی نیاز داره برداره!»

دستش را برد توی کوله پشتی و یک پیراهن ورزشی بیرون آورد و داد به من و گفت: «علی! تو ورزشکاری! این به درد تو می خوره!»

طاقت نیاوردم و جان محمد را کشیدم توی آغوشم و گفتم :«چی میگی؟! از این حرفا نزن برادر!»

گفت: « هر کسی قسمتی داره و قسمت منم  توی این عملیاته!»

 

شهید جان محمد جاری نفر اول از راست و شهید علی محمد قربانی نفر سوم از راست

 

یقین کردم رفتنی است

 بعد از آن روز که جان محمد آن حرف ها را زد و پیراهنش را هم داد به من، لحظه به لحظه او را زیر نظر گرفتم. رفتار و کردارش رنگ و بوی دیگری داشت. حال و هوایش جور دیگری شده بود. کم کم من هم به این یقین رسیدم که جان محمد رفتنی است.

شب عملیات بود که رفتم سراغش. گفتم باید از او قول شفاعت بگیرم. مرا در آغوش گرفت و قول شفاعت داد.  به چند نفر از بچه ها گفته بودم که بدانید این آخرین وداع با جان محمد است، او قطعاً شهید می شود.

تعدادی از بچه ها دور او حلقه زده بودند و هر کس به نوعی داشت آخرین ثانیه هایش را با جان محمد رقم می زد. یکی از بچه ها بدجوری پاپیچ جان محمد شده بود و از او یادگاری می خواست. جان محمد ، کاغذی بیرون آورد و چیزی روی آن نوشت و داد دستش و گفت: «باید قول بدی که تا بعد از عملیات بازش نمی کنی!»

وعده ای که محقق شد

حال و هوای جان محمد وصف نشدنی بود. بین راه از تک تک بچه ها حلالیت می گرفت.

وقتی زدیم به اروند، در انتهای ستون کنار هم بودیم. به موانع دشمن که رسیدیم، برگشت سمت من و گفت: «باید بروم جلوی ستون!»

گفتم: «تو باید بمونی همینجا که بچه ها رو هدایت کنی!»

اصرارهایم بی فایده بود. گفت: «علی! همونی که قبل از عملیات عاشقم کرده بود، به دلم انداخته برم جلو!»

باز هم توی آغوش هم وداع کردیم و خیره شدم به صورتش!  یک جورهایی به دلم افتاده بود دیگر نمی بینمش.

چند متری دنبالش رفتم و از هم جدا شدیم. عملیات آغاز شد و با اینکه لو رفتن عملیات برای خیلی هایمان محرز شده بود، زدیم به خط. بچه ها شجاعانه و مثل شیر می جنگیدند. با همه ی اوصاف منطقه مورد نظر را به تصرف درآوردیم.

بی سیم ها روشن شد. صدایی از آن طرف بی سیم فریاد می زد: «جاری… جاری… حسن…»

دوباره تکرار کرد، سه باره ، چند باره. اما پاسخی شنیده نمی شد. یکی از بچه ها گفت: «جاری توی معبر شهید شده!»

دلم ریخت. بغضم ترکید؛ اما آمادگی اش را داشتم. هم خودش خبر داده بود و هم من به این یقین رسیده بودم که این اتفاق رخ خواهد داد و جان محمد خواهد رفت. اشک هایم بدون اراده می ریخت.

و اما آن یادداشت

بعد از عملیات که به مقر گردان برگشتیم، جای خیلی از بچه ها خالی بود. خیلی ها که حتی پیکرشان هم مانده بود آن طرف اروند و فرصت آوردن پیکرشان را هم پیدا نکردیم. یاد نوشته ای افتادم که جان محمد به یکی از بچه ها داده بود. صدایش کردم و گفتم: «اون نوشته ی جان محمد رو بیار ببینیم چی نوشته؟! »

با بغض و اشک کاغذ را باز کردم و با مرور آن یک خط نوشته همه زدیم زیر گریه:

« خداوند مرا طلبیده. من در این عملیات حتماً شهید می شوم و هرگز باز نمی گردم » .

 

 

و این روایت دوم،  روایتی مشابه در خصوص شهادت شهید جان محمدجاری از زبان همرزمی دیگر به نام پرویز پورحسینی است که مرورش خالی از لطف نیست.

 

چندساعتی بیشتر به شروع عملیات کربلای ۴ نمانده بود. با تعدادی از بچه های غواص لشکر ۷ ولی عصر (عج) فرمانده گروهان را دوره کرده بودیم و زده بودیم روی کانال بگو و بخند.

جان محمد، ناگهان سرش را بالا آورد و گفت: «بچه ها! دیگه بسه! بذارید میخوام چند خط وصیت بنویسم!  من تا دو ساعت دیگه شهید می شم!  بگذارید براتون چند خط یادگاری بنویسم! و کاغذی در آورد و چند خط نوشت!»

از نوشتن که فارغ شد، گفت: « یه توصیه ای بهتون دارم که حتماً انجام بدین. وقتی با همدیگه زدیم به اروند، اولین گره طناب رو کسی نگیره! بذارید اولین گره آزاد باشه! به نیت اینکه سردسته و خط شکن ما تو عملیات امام زمان باشه و اون بیاد و اولین گره طناب رو بگیره!»

گروه‌های غواص وقتی وارد آب می‌شدند به وسیله یک طناب که هر یک متر به یک متر گره داشت و هر نیرو یک گره را می‌گرفت، در آب پشت سر همدیگر حرکت می‌کردند تا با هم به مقصد برسند و گم نشوند.

نیم ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که رمز عملیات ابلاغ شد و زدیم به اروند.

آب خیلی سرد بود و جریان آب به حدی شدید بود که ستون بچه های غواص به سختی خودش را در یک خط نگه می‌داشت. آب موج می زد و بچه ها را وحشیانه بالا و پایین می آورد. هدف ما تصرف جزیره سهیل بود. بعد از پیمودن عرض اروندرود به خط دشمن رسیدیم. فین‌های غواصی را از پا درآوردیم و به سیم‌های خاردار متصل کردیم. بعد نیرو‌های تخریب‌چی شروع به باز کردن معبر و بریدن سیم‌های خاردار کردند. من در آن موقعیت بدون هیچ اراده‌ای شروع به خواندن آیه شریفه «وجعلنا» کردم.

بعد از باز کردن معبر، دو نفر از بچه ها که مسلح به نارنجک تفنگی بودند، در دو طرف معبر برای تأمین مستقر شدند. ستون شروع به حرکت در معبر کرد. وقتی به ابتدای معبر رسیدم، دیدم که جان محمد در کنار معبر ایستاده و نیرو‌ها را یـکی بعد از دیـگری راهنمـایـی می‌کند. ابتدای معبر موانع خورشیدی بود و بعد از آن چند لایه سیم خاردار و در لابه‌لای سیم‌های خاردار بشکه‌های فوگاز تعبیه شده بود.

چند متر بیشتر به خاکریز نمانده بود که متوجه شدم جان محمد از ما سبقت گرفت و رفت زیر خاکریز مستقر شد. در این حین عراقی‌ها متوجه ما شدند و معبر لو رفت. شلیک گلوله و نارنجک فضای منطقه را در بر گرفت. در همان اولین درگیری، جان محمد ، بعد از به هلاکت رساندن چند عراقی، به شهادت رسید. زمانی که چشمم افتاد به پیکرش، به ساعتم نگاه کردم. در آن تاریکی ، می شد تشخیص داد که از آخرین دیدار جان محمد ، دوساعت بیشتر نگذشته است.

 

شهید جان محمد جاری، متولد ۱۳۳۹ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ ، در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در منطقه عملیاتی ام الرصاص باقی ماند و در مورخ ۲۰ بهمن ماه ۱۳۷۷ پیکر ایشان کشف و به شهر و دیارش رجعت کرد و در گلزار شهدای ولی آباد دزفول به خاک سپرده شد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا