فرشتهی نجات (قسمت اول)
یادکردی از «محمدعلی سرشیری» پهلوانی که روزگاری هزاران نفر را از زیر آوار نجات داد
بالانویس۱: قهرمانان مردمی دزفول در کنج گمنامی روزگار می گذرانند و دوربین های پخش مستقیم ۴خرداد یا در اختیار پدرخوانده هاست یا در اختیار افرادی که کوچکترین نقشی در مقاومت ۸ ساله دزفول نداشته اند. این سنت هرساله ۴خرداد در دزفول است. شاید «مردمی نبودن»، بهترین دلیل بی خیالی مردم نسبت به ۴ خرداد و برنامه های فرمایشی آن است.
بالانویس۲: در این پست، می خواهم از مردی سخن به میان آورم که اگر در هر شهر دیگری غیر از دزفول می زیست، به عنوان اسطوره ای نام آشنا در کشور و شاید در دنیا، مشهور می شد، اما امروز غریب و بیمار در اوج بی معرفتی آدم ها، در گوشه ای از شهر و در کنج خانه اش روزگار می گذراند. مردی که روزگاری آوازه ی مرادنگی و پهلوانی اش را همه ی دزفولی ها شنیده بودند و ناجی جان هزاران نفر بوده است.
فرشته نجات
یادکردی از «محمدعلی سرشیری» پهلوانی که روزگاری هزاران نفر را از زیر آوار نجات داد
ز آن قد و قامت بلند و چهارشانه و سینه ی ستبرش، امروز جز یک تن بیمار در کنج خانه نمانده است. مردی که هشت سال در دزفول نامش بر سر زبان ها بود و وجودش مایه حیات مجدد مردمی که تا چند قدمی مرگ رفته بودند.
مردی که هشت سال زوربازویش را خرج نجات دادن مردمی کرد که زیر خروارها خاک و سنگ و آجر و آهن مانده بودند. آوارهای ناشی از موشک های ۱۲ متری رژیم بعثی که در کوچه های شش متری دزفول فرود می آمد.
مردی که سلامتی اش را داد تا آرامش را به دل های مضطربی برگرداند که عزیزانشان زیر آوارها با مرگ دست و پنجه نرم می کردند و لبخند را برگرداند به لبهایی که اگرچه خانه شان ویران شده بود، اما خانواده شان زنده می ماندند.
مردی که در برابر غرش ها و نعره ها و صدای مهیب موشک های ۱۲ متری عراق، خم به ابرو نمی آورد، امروز حتی تحمل شنیدن صدای زنگ خانه شان را ندارد و اعصابش به هم می ریزد و حالش خراب می شود.
آثار دیدن مکرر صحنه های دلخراش و استشمام بوی خون وگاه تعفن پیکرهای زیرآوارمانده، شنیدن مداوم صدای توپ و موشک و جیغ و فریادهای آدم های گرفتار در زیر آوار و شیون و مویه های عزیزازدست داده ها، سال هاست که خودش را به صورت ناراحتی های روحی و عصبی و خواب های آشفته نشان داده است.
ثمره ی حمل آن همه مجروح و شهید، امروز شده است دردهای شدید پا و کمر و ستون فقرات. دردهایی که امان از پهلوان گرفته است. امان از مردی که در خلوت تنهایی خویش و بی معرفتی ما آدم ها ، امروز خسته و افسرده و بیمار روزگار سپری می کند .
مردی که امروز نه کارت جانبازی دارد و نه پست و مقامی و سال های سال در سرما و گرما با مسافرکشی نان روی سفره ی همسر و ۵ دخترش گذاشت و امروز دیگر توان کارکردن هم ندارد و در مقابل باید یقه ی مسئولینی را گرفت که هیچ کدامشان سراغی از خلوت تنهایی پهلوان نمی گیرند. همان آقایانی که عاشقانه رو به دوربین ها، مَن مَن می کنند ، در حالی که قهرمانان واقعی کسانی دیگر هستند.
«محمدعلی سرشیری» پهلوان سروقامت و نام آشنای دوران هشت سال دفاع مقدس، قهرمانی است که جوانان امروز دزفول یا نامش را نشنیده اند و یا کمتر از او می دانند. رادمردی که امروز گمنام و بیمار کنج خانه افتاده است و دیگر حتی نمی تواند پشت فرمان تاکسی زهوار دررفته اش بنشیند و رزقی حلال روی سفره زن و بچه اش بگذارد.
«محمد علی سرشیری» قصه ی پرفراز و نشیبی دارد که مثنوی هفتاد من است. ۱۶ مهرماه ۱۳۵۹. «۲۲ ساله» است که اولین موشک های فراگ ۷، محله های چولیان و کَتکَتان و سیاهپوشان و حوالی مخابرات را به تلی از خاک تبدیل می کند و ۶۰ شهید و ۲۰۰ مجروح به جا می گذارند و از آن روز «محمدعلی» می شود فرشته ی نجات. پیچیده ترین آوارها هم در برابر ایمان و انگیزه ی او کم می آورد و نام «سرشیری» به عنوان «ناجی» روی زبان ها می افتد. مردی که هشت سال در پایتخت مقاومت ایران برای نجات مردم، با آجرها و تیرآهن ها و سنگ ها و شیشه ها می جنگد و گاهی مردم «لودر» هم صدایش می کنند.
مردی که گاه شب ها را با یک پتو در پیاده رو خیابان طالقانی صبح می کند که اگر عراق موشک زد، زودتر خودش را به محل حادثه برساند. خودش می گوید آماری دستم نیست اما شاید قریب به ۳۰۰۰ نفر را که زیر آوارها و توی «شوادون» ها و … گرفتار بوده اند نجات داده ام.
مردی که با گذشت ایام، تبدیل می شود به یک امدادگر حرفه ای. کسی که مهارتی عجیب و مثال زدنی در یافتن محل مجروحان زیر آوار پیدا می کند و تخصصی بی نظیر در نجات جان افراد گرفتار و حتی بسیاری از افراد را خود با تنفس مصنوعی، به زندگی برمی گرداند. چهره ی او کم کم برای بچه های ارتش و پایگاه چهارم شکاری و بسیج هم شناخته شده می شود و کار به جایی می رسد که هرجا کار امداد رسانی گره می خورد، مردم فریاد می زنند :«سرشیری را خبرکنید»
مردی که هرگاه کسی را زنده از زیر آوار بیرون می آورد، از شوق گاهی بالا و پایین می پرد و وقتی با لباس های خونین و پاره به خانه می رود، با آن هیبت مردانه، کنجی می نشیند و از داغ پیکرهایی که از زیر آوار بیرون آورده است، زار می زند.
مردی که وقتی خانه ی خودش مورد اصابت موشک قرار می گیرد، همسرش را از زیر آوار بیرون می آورد و بلافاصله دوباره می دود سمت خانه های ویران شده ی دیگر، تا مردم را از زیر آوار بیرون بیاورد.
خاطرات محمدعلی سرشیری اگر چه هیچ وقت تبدیل به کتاب نشد، اما در دل مردم دزفول این خاطرات برای همیشه ثبت و ضبط است.خاطراتی که هر یک از دیگری شگفت انگیز تر است.
سرشیری می گوید: « با وجود این همه درد و بیماری امروز ، از گذشته ی خود پشیمان نیستم و با دیدن افرادی که از زیر آوار نجاتشان داده ام ، سراسر وجودم سرشار از شوق می شود. من برای رضای خدا کار کردم و چشمداشتی نداشتم. بهترین مزدم قرآنی است که از دفتر امام خمینی(ره) برایم هدیه فرستادند. از خدا می خواهم آن همه تلاش را برایم به عنوان ذخیره نگه دارد و امید پاداش در آخرت را دارم»
می گوید: « بعد از جنگ سراغ هیچ نهادی نرفتم و از هیچ کس کمک نخواستم. اما خداییش در این همه مدت هیچ مسئولی سراغی از من نگرفت. مردم گاهی در خیابان مرا می بینند و دستم را می بوسند و شرمنده ام می کنند، اما مسئولین نه! هیچکدامشان از وضع من خبرندارند. هرچند که امید من همیشه به خدا بوده و هست»
این فیلم با تمام فرسودگی و کهنگی اش ، سایه روشنی از دوران جوانی و پهلوانی آقای سرشیری را به نمایش می گذارد
این روزها تنها حرف «محمد علی سرشیری» این است که «من غلام امام خمینی بودم و اکنون غلام سیدعلی خامنه ای هستم. تنها خواسته ام این است که حرف هایم را به گوش رهبرم برسانید!»