خاطره شهدا

سمنوی تلخ

روایت شهادت خانواده ی سیدعطاری در حادثه موشک باران 18 اسفند سال 1363

روایت شهادت خانواده ی سیدعطاری در حادثه موشک باران ۱۸ اسفند سال ۱۳۶۳

بالانویس:

اولین بار ماجرای شهادت «خانواده ی سیدعطاری» را در موشکباران های دزفول در «رایحه» خواندم. حیرت زده و گیج و سرگشته و بیشتر از همه ی این حس ها که گفتم ، «شرمنده» شدم.  اینکه چنین اتفاقی در شهرم رخ داده باشد و من بعد از ۳۶ سال تازه از واقعه باخبر شده باشم. بگذارید امروز و در سالروز شهادتشان خلاصه روایت را برایتان در چند سطر بگویم. روایت مفصل آن باشد طلبتان، اگر عمری باقی بود.

سمنوی تلخ

 

 اسفندماه ۱۳۶۳ ، «عبدالعلی» که به عنوان نیروی بسیجی در پادگان کرخه مشغول خدمت است ، تصمیم می گیرد برای برنامه ی سمنوپزان مادرش خود را به دزفول برساند. هم دیداری با خانواده تازه کند و هم بعد از چند ماه «بهزاد» پسرش را که حالا ۱۱ ماهه شده است ببیند.

«عبدالعلی» نانوایی را با شاگردی در مغازه پدرش «شاطر حسن» یادگرفته است و حالا در کرخه هم همان هنر را در خدمت جبهه ها به کار گرفته است.

عملیات بدر در حال شروع است و مرخصی گرفتن سخت. اما عبدالعلی برای یک روز مرخصی می گیرد  و اول صبح ۱۸ اسفند به خانه می رسد. هیچکس نیست. به دلیل تهدید های عراق به موشک باران، خانواده شب را رفته اند بیرون شهر.

حوالی ساعت ۷ و نیم همه از راه می رسند. پدر، مادر ، برادر کوچکش امین ، خواهرهایش اشرف و فرح و مژگان و مریم و شهناز و محمد، پسر چهارساله شهناز.  دخترخاله اش و سمیه دختر کوچولوی دخترخاله اش.

خانه کم کم شلوغ می شود و تا شب قرار است خانه غلغله شود از اقوام و فامیل برای سمنوپزان. مغازه نانوایی دیوار به دیوار خانه است.  پدر  می رود کرکره ی مغازه نانوایی را می کشد بالا تا آن روز هم نان گرم و تازه بدهد دست مردم.

همه دور سفره صبحانه نشسته اند. عبدالعلی محو بهزاد است با آن موهای بور و چشمهای رنگی اش که  مشغول شیرخوردن است که ناگهان همه چیز به هم می ریزد.

موشک دقیقا می خورد توی خانه شان و از اینجای ماجرا حرف زدن برای حاج عبدالعلی از سوختن و  خاکستر شدن هم سخت تر است. اینکه صدای فریادهای مادرش را می شنود که از او می خواهد خواهرهایش را نجات دهدو کم کم صدای مادرش دیگر به گوش نمی رسد.  اینکه صدای همسرش را می شنود که خبر بد حالی و سپس شهادت بهزاد را به او می دهد و سپس صدای همسرش هم قطع می شود و او زخمی و مجروح زیر خروارها آوار گرفتار شده است و کاری از دستش بر نمی آید. تا اینکه در نهایت بیهوش می شود و وقتی چشم باز می کند ، خودش را در بیمارستان تهران می بیند.

منزل خانواده سیدعطاری پس از اصابت موشک

چند روزی حافظه اش را از دست داده و چیزی به خاطرش نمی آید. کم کم آقارحیم شمس آبادی ، دامادشان را می شناسد و حادثه را هم بیاد می آورد.

آقارحیم از سلامتی همه اعضای خانواده خبر می دهد. اینکه پدرش مجروح است و در بیمارستانی دیگر در تهران بستری است و مادر و همه ی خواهر ها و برادرهایش هم خوب هستند و فقط اندکی زخمی و مجروح شده اند و حادثه به خیر گذشته است.

عمل های جراحی و مداوای عبدالعلی سه هفته ای طول می کشد. در این مدت هیچ کس از اعضای خانواده نه به ملاقاتش می آید و نه حتی یک تماس ساده می گیرد و همین شک عبدالعلی را بر می انگیزد؛ اما آقا رحیم مشکلات بعد از موشک خوردن منزل و سکونت  خانواده در باغ های خارج شهر را دلیل می آورد. عبدالعلی به شوق دیدار خانواده اش، دردها را تحمل می کند و  درمان های تجویز شده را دنبال تا اینکه بالاخره با هواپیما راهی اهواز می شود و به همراه پدرش که چند روز پیش مرخص شده است و اهواز منتظر آمدن او بوده ، با هم راهی دزفول می شوند.

عبدالعلی هنوز از اتفاقی که رخ داده است بی خبر است. از تلخ ترین اتفاق عالم که آقا رحیم از او قایم کرده است. بیچاره آقا رحیم. اول خبر شهادت همسرش شهناز( خواهر بزرگ عبدالعلی)  و فرزندش محمد را می دهد.

عبدالعلی شعله می گیرد، اما هنوز از اتفاق اصلی باخبر نیست. اصل واقعه را نمی داند. نمی داند چه آتشی به جان زیستنش افتاده است.  وقتی او و پدرش را برای زیارت مزار شهناز و محمد به شهیدآباد می برند، با یک ردیف مزار هم اندازه مواجه می شود.

حاج عبدالعلی سیدعطاری و ردیف شهدای خانواده اش

  دقیقاً همینجا که ایستاده است  از شهادت تمام اعضای خانواده اش باخبر می شود

روی اولین مزاری که می بیند نام پسرش بهزاد حک شده است و روی مزار دوم نام همسرش. صدای پدرش هم در شهیدآباد پیچیده است که « عبدِعلی! بووه! کُلشون شهید بیسِنَه! هیچکونشو نَمُندَه… »

و چشمان او سیاهی می رود و روی مزارها بی هوش روی زمین می افتد.

چشم که باز می کند باز هم توی بیمارستان است، البته با یک تفاوت. قبلاً خبر نداشت که چه بلایی سرش آمده است و حالا خوب می داند که در کسری از ثانیه چه پست و مقام هایی گرفته است.

پدر شهید شده است. پدر شهید بهزاد سیدعطاری

همسر شهید شده است. همسر شهید پروین مخلص حاجی

فرزند شهید شده است: فرزند شهید طیبه مخلص حاجی

برادر شهید شده است : برادر شهیدان: شهناز، فرح، مریم، اشرف ، مژگان و امین سید عطاری

دایی شهید شده است : دایی شهید محمد شمس آبادی

او در کسری از ثانیه ۱۰ تن از جگرگوشه هایش را از دست داده است. فقط پدر مانده است و یک خواهر به نام مهناز که خانه ی شوهرش بوده و از حادثه جان سالم به در برده است.

حتی حبیب جاموسی شاگرد مغازه، سمیه کوچولوی دو ساله ، دخترِ دخترخاله اش و حتی محمد شاه مراد پسر ۶ ساله همسایه هم که برای خریدن نان آمده بود به شهادت رسیده اند.

عبدالعلی به این می اندیشد که کدام صبر می تواند بار این همه مصیبت را بر دوش بکشد، اما فرو نریزد. او ۴ سال پیش همبازی و برادرش «علیرضا»ی ۱۶ ساله را در تصادف از دست داده بود و  اولین برادرشان «غلامحسین» نیز در کودکی وفات کرده بود. و حالا هم که این موشک . . . .

او هنوز نمی داند سرنوشت هنوز هم برایش مصیبت رقم زده است. اینکه  آقا رحیم دامادشان، سه ماه بعد از حادثه یک جورهایی دق می کند و می رود دنبال همسر و پسرش و کنار محمد و همسرش دفن می شود و  چندین سال بعد  شاطر حسن، (پدرش)  هم در یک سانحه تصادف آسمانی میشود.

شهید طیبه مخلص حاجی (مادر خانواده)

شهید فرح سید عطاری

شهید اشرف سید عطاری

شهید مریم سیدعطاری

شهید مژگان سیدعطاری

شهید امین سیدعطاری

شهید شهناز سیدعطاری( مادر شهید محمد شمس آبادی)

شهید محمد شمس آبادی( فرزند شهید شهناز سیدعطاری و مرحوم رحیم شمس آبادی)

شهید بهزاد سیدعطاری ( فرزند حاج عبدالعلی و شهید پروین مخلص حاجی)

شهید پروین مخلص حاجی( همسر حاج عبدالعلی و مادر شهید بهزاد سیدعطاری)

حالا ۳۶ سال از آن روزها گذشته است. از آن سمنویی که شیرینی اش برای همیشه به کامش تلخ شد. از آن خانواده ی شلوغ و پر از شور و شوقی که حالا فقط از آن حاج عبدالعلی مانده است و مهناز و البته آقا احسان که تنها ثمره ی ازدواج مجدد پدر است ، اما محبتی آسمانی عجیب بینشان موج می زند.

حاج عبدالعلی یکی دو سال بعد از آن واقعه تلخ ازدواج می کند و امروز چهار فرزند دارد و جایی زیر همین آسمان آبی و در اوج گمنامی اش زندگی می کند. «مهناز» هم همینطور . چیزی جز اعجاز صبر و چیزی جز عنایت خداوند به قلب آنان نمی توانست این همه استواری و شکیبایی را تزریق کند.  بارش یکباره ی آن همه مصیبت، و تازه بعد از آن هم دنباله دار شدنش ، جز با نگاه لطف خدا و ایجاد ظرفیتی الهی نمی توانست آنان را تا اینجای زیستن بدرقه کند.

خداوند این برادر و خواهر باقیمانده از آن خانواده ی آسمانی را سلامت و تندرست و سرافراز نگه دارد و ان شالله عاقبت بخیر.

کاش قدر قهرمان های گمنام شهرمان را بهتر بدانیم. آنان را بشناسیم و بشناسانیم.

 

در سی و ششمین سالروز شهادت شهدای خانواده ی سیدعطاری ، شادی روحشان فاتحه و صلواتی قرائت بفرمایید.

 

باتشکر از:

حاج عبدالعلی سیدعطاری،

حاج غلامحسین سخاوت و حاج ناصر آیرمی نویسندگان کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه ی دزفول

نوشته های مشابه

‫۲ دیدگاه ها

  1. سلام
    من خودم یکی از بازماندگان یا بهتره بگم جاماندگان از قافله شهدای سید عطاری هستم که سالهاست غصه ها و خاطراتی از این جنایت صدامیان را همراه با خودم دارم.
    بخصوص اون موقع که برای اعزام به تهران در کنار شاطر حسن با هم بودیم و بی تابی های بود.ویا ….
    ای کاش فرصتی برای ثبت و ضبط شود.
    خدا روحشان را قرین رحمت الهی بیش از پیش بگرداند ان شاءالله.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا