خاطره شهدافیلم

شگفتانه ای از حمید

روایت هایی از شهید حمید بهرامی + فیلم مصاحبه شهید

 

بی مقدمه:

دیروز خاطره ای از حضور شگفت انگیز شهید حمید بهرامی در مراسم یادواره اش برایتان روایت کردم. قرار شد امروز برایتان شگفتانه ای از حمید داشته باشم. پس همراهی ام کنید.

 

اول:

همیشه گمان ما این است که این ماییم که به سمت شهدا می رویم. دیگر یقین کرده ام که این گمان باطلی است. این اراده ی آنهاست که ما را به سمت خودشان می کشاند، در هر عملی که به آنان ربط داشته باشد.

از زیارت مزارشان بگیر تا ذکر نام و یادشان . از اراده ی ما برای قلم زدن از آنان تا حتی نگاه به تصویرشان ، تا خودشان رخصت ندهند اتفاق نمی افتد.

عجب عالمی است عالم شهادت و عجب قاعده هایی قاعده شکن دارد.

 

دوم:

دیروز داشتم لابلای فیلم های آرشیوی ام دنبال فیلم های شهید حسین ناجی می گشتم که خیلی اتفاقی برخوردم به یک چهره آشنا. خودش بود. حمید. حمید بهرامی. فیلم به حوالی سال ۶۱ مربوط می شد و لذا طبیعی بود که هنوز محاسن حمید هم درنیامده باشد. فیلم را عقب زدم. درست بود. خودش را معرفی هم کرد.  «حمید بهرامی» .

عین تشنه ای که به آب رسیده باشد چند بار فیلم را مرور کردم و صدایش را با تمام وجود به اعماق جانم ریختم. چه حس و حالی بود دیدن حمیدی که سال ها فقط محو عکس توی قابش می ایستادم و نگاهش می کردم.

سوم:

حمید از شهدای اتوبوس گردان بلال است که همین هفته پیش سی و پنجمین سالگرد شهادتش بود. سالگردی که به لطف و عنایت مسئولین و به دلیل پلمپ گلزار شهدا امکان برگزاری اش پیش نیامد و حالا حمید خودش را نشان داد تا ثابت کند این ۳۵ سال هم او ما را به سمت خود کشانده است و امسال هم که راه زیارتش را با کم لطفی بستند، خودش آمده است تا زیارتش کنیم و چه زیارتی . چقدر دلنشین و دلنواز.

 

چهارم:

فیلم را برای مادر حمید فرستادم. بال در آوردنش را لابلای واژه هایی که برایم فرستاد حس کردم. مادر است دیگر. بعد از ۳۵ سال حمیدش را ببیند که روبرویش نشسته است و حرف می زند، چه حالی براو می گذرد را خدا فقط می داند. هر چند یقین دارم که او و مادر همه ی شهدا ، سال های سال است که جگرگوشه هایشان را می بینند و حس شان می کنند.

 

پنجم:

یاد آن روز افتادم که حاج محمدعلی، پدر حمید ، از او برایم می گفت. مرور آن خاطرات شیرین خالی از لطف نیست.

 

چشم های آسمانی

یک روز رفته بود تا دو نفر از پرستارهای پایگاه را با ماشین برساند درب خانه شان. درب منزل پرستار اول ، هر دو پرستار پیاده می شوند. اما او از بس نگاه محجوبی دارد، حتی سرش را بلند نمی کند و متوجه این قضیه نمی شود و می رود تا درب منزل پرستار دوم. آنجا منتظر می شود تا پرستار دوم پیاده شود . مدتی می گذرد و وقتی سر را بالا می آورد می بیند ماشین خالی است.

شهید حمید بهرامی – نفر دوم از چپ

اشاره آسمانی

روز تدفین شهید حمیدکیانی و شهید علیرضا چوبتراش بود. خیلی ناراحت بود. کنار هم نشسته بودیم روی خاک های کنار قبر شهید کیانی. با انگشت یک ضربدر کشید روی خاک ها و گفت : «خوشا به سعادت کسی که هفته آینده همینجا خاکش کنند» و دقیقاً یک هفته بعد همانجا که علامت زد ، برایش خانه  ابدی ساختیم.

 

اطاعت آسمانی

برای نماز که بیدارش می کردم، برمی خاست ، وضو می گرفت و  نمازش را می خواند . بعد ها فهمیدم قبل از اینکه بیدارش کنم هم نماز شبش را خوانده بود و هم نمازصبحش را و فقط برای اطاعت از من برمی خاست.

 

دلسوزی آسمانی

می گفت :«پدرجان. خیلی برایت ناراحتم. می دانم از مردم خجالت می کشی که تو شهید نداری».  انگار می خواست مرا آماده کند برای مسافر شدنش.

 

دعای آسمانی

در آخرين سفري كه به مرخصي آمده بود يك شب به اتفاق هم به دعای کمیل رفتیم. در بين راه از مقابل آستان سبز قبا (ع) می گذشتیم که مادرش پولي را كه نذر سلامت برگشتن حمید از جبهه كرده بود به او داد و گفت: « مي‌ خوام خودت اين پول رو بندازی داخل ضريح و حمید گفت: « مادر تو رو به خدا دعاي منو  باطل نكن»

شهید حمید بهرامی و پدرش حاج محمدعلی بهرامی

ششم:

یاد آن شب می افتم که رفتم خانه ی حاج محمد علی و خواستم از حمید برایم بگوید. تا فهمید از حمید می خواهم بدانم، رفت و وضو گرفت و گفت من بدون وضو از حمیدم حرف نمی زنم.  اول گفتم خبرشهادتش را چطور فهمیدی؟

گفت: پایگاه چهارم شکاری ساکن بودیم. دخترم تازه سفره نهار را پهن کرده بود. تازه از منطقه رسیده بودم. هنوز اولین لقمه نهار توی دستم بود که زنگ خانه را زدند. با همان لقمه توی دستم رفتم در را باز کردم. دو نفر بودند که نمی شناختم.

گفتند : «آقای بهرامی؟»

گفتم : بفرمایید.

بدون هیچ مقدمه ای گفتند :«حمید شهید شد»

درجا خشکم زد. لقمه غذا توی دستم برگشتم توی اتاق . سرم را انداختم پایین. به دخترم گفتم : «سفره رو جمع کن»

گفت :«شما که نهار نخوردی»

گفتم:«بعدا می خورم، می خوام برم مامانت رو بیارم »

مادر حمید معلم بود و سر کلاس . اول رفتم به فرمانده پایگاه گفتم :«پسرم شهید شده ، دارم میرم دنبال مادرش » و از فرمانده پایگاه خواستم که دستور دهد تا تلفن منزل ما را قطع کنند، تا  کسی بچه ها را خبر نکند. آخر هم دخترم و هم مادرش فوق العاده به حمید علاقه داشتند.

خواستم بروم دنبال مادرش. دلم آشوب بود. اول رفتم شهیدآباد. یک دل سیر گریه کردم بالای قبور شهدا. بعد رفتم درب آموزش پرورش. خودم را سرگرم کردم به تمیز کردن ماشین. همسرم آمد. سرم پایین بود. سرم را بلند نمی کردم. به محض دیدنم گفت: «امروز زودتر اومدی! از حمید چه خبر؟»

گفتم «خبری نیست ، چطور مگه»

گفت : «نمی دونم چرا دلم خیلی شور میزنه»

شروع کردم به حرکت . نمی دانستم چطور قضیه را به مادرش بگویم. از شدت علاقه اش به حمید می دانستم بفهمد حتما بلایی سرش می آید. کمی این پا و آن پا کردم و بعد گفتم : «حمید زخمی شده . ترکش خورده تو پاش»

برق از چشمانش پرید و گفت : «حالا کجاس؟»

گفتم : «بیمارستانه ، حالش خوبه ، میریم الان  پیشش ».

گفت: « یعنی حالش خوبه الان؟»  گفتم« آره. مشکلی نیست.»

کمی گذشت. بعد گفتم : «پای حمید را قطع کرده اند»

مبهوت نگاهم کرد و گفت : «سالمه خودش؟»

گفتم : «پای چپش رو هم قطع کردن»

این را که گفتم ، همسرم گفت : «پسرمو تیکه تیکه نکن . بگو حمیدم شهید شده»

شهید حمید بهرامی- نفر اول از چپ

تماس گرفتم با سپاه و از پیکر حمید خبر گرفتم .گفتند : دارند منتقلشان می کنند دزفول.

همسرم اصرار داشت جنازه حمید را ببیند. اما گفتند : نمی شود. الان اینجا شلوغ می شود. بگذارید به محض اینکه پیکرش را آوردند، می آوریم پایگاه.

حاجی برایم از قصه آوردن پیکر حمید به پایگاه گفت که خودش داستانی طولانی است که خدا بخواهد به وقتش تعریف می کنم برایتان.

وحاجی خاطره تشییع حمید را اینگونه بازگو کرد:

همانجا که خودش هفته پیش علامت زد ، مزارش را آماده کردیم . مادرش اصرار داشت خودش توی قبر برود و دفن کند حمیدش را. از ما اصرار که نباید تو بروی توی قبر و از او انکار. بالاخره هم حرف حرف خودش شد. سر حمید را خودش گذاشت روی خاک .

آن روز همسر آیت الله قاضی در گلزار بوده و به او خبر می دهند که همسر یک ارتشی خودش رفته است و پسرش را دفن کرده است. قضیه برایش جالب می شود و می گوید : «من امشب می روم مجلس ختم و دست این مادر را می بوسم»

این قضیه به گوشم من رسید.

به همسرم جریان را گفتم و خواستم اگر ایشان آمدند نگذارد شرمنده این سیده مومنه بشویم.

شب توی پایگاه همسر آیت الله قاضی می آید و قبل از اینکه همسرم را به او معرفی کنند ، همسرم رفته و دست او را می بوسد.

همسر آیت الله قاضی وقتی سراغ مادر شهید را می گیرد، می گویند همان کسی بود که دست شما را بوسید.

حاجی خیلی حرف و خاطره داشت برای گفتن.

برای سلامتی پدر حمید دعا کنید که مردی فوق العاده با تقوا و دوست داشتنی است.

 

هفتم:

و مگر مقدس تر از  عدد هفت هم عددی هست؟ هفتم همین تکه فیلمی که از حمید پیدا کردم. ببینید. همان حیای مقدس را که حاجی می گفت از چشم هایش می بارد و همان متانت و آرامش. کاش دعایمان کنند این آسمانی های سبقت گرفته از زمین.

 

‫۲ دیدگاه ها

  1. نمیدونم چرا وقتی خاطره خبر رساندن شهادت حمید به مادرش را خوندم یاد گودال قتلگاه افتادم
    (پسرمو تیکه تیکه نکن)
    السلام علیک یا مقطع الاعضا

  2. همسرم گفت : «پسرمو تیکه تیکه نکن . بگو حمیدم شهید شده»
    ام‌البنین: زینب‌م من می‌گویم از حسین‌م چ خبر؟

    تو می‌گویی عمود ب‌فرق عباس‌م زدن!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا