خاطره شهدا

اتوبوس آسمانی. ایستگاه آخر … بهشت!

به بهانه ی آشنایی با شهید حمید بهرامی

بالانویس :

در شناسنامه نامش اردشیر است، اما حمید صدایش می کردند و می کنند. او هم از مسافران اتوبوس آسمانی گردان بلال است. با اینکه اهل دزفول نیست، وصیت می کند در کنار بچه های دزفول دفن شود.  پدرش بازنشسته ارتش است که ۸ سال جنگ را در خط مقدم بوده است. این روزها از کرج اسباب کشی کرده است دزفول. به قول خودش آمده تا همسایه حمید شود.

حرف هایم با پدرش را تقدیم می کنم.

چشم های آسمانی

یک روز رفته بود تا دو نفر از پرستارهای پایگاه را با ماشین برساند درب خانه شان. درب منزل پرستار اول ، هر دو پرستار پیاده می شوند. اما او از بس نگاه محجوبی دارد، حتی سرش را بلند نمی کند و متوجه این قضیه نمی شود و می رود تا درب منزل پرستار دوم. آنجا منتظر می شود تا پرستار دوم پیاده شود . مدتی می گذرد و وقتی سر را بالا می آورد می بیند ماشین خالی است.

اشاره آسمانی

روز تدفین شهید حمیدکیانی و شهید علیرضا چوبتراش بود. خیلی ناراحت بود. کنار هم نشسته بودیم روی خاک های کنار قبر شهید کیانی. با انگشت یک ضربدر کشید روی خاک ها و گفت : «خوشا به سعادت کسی که هفته آینده همینجا خاکش کنند» و دقیقاً یک هفته بعد همانجا که علامت زد ، برایش خانه  ابدی ساختیم.

اطاعت آسمانی

برای نماز که بیدارش می کردم، برمی خاست ، وضو می گرفت و  نمازش را می خواند . بعد ها فهمیدم قبل از اینکه بیدارش کنم هم نماز شبش را خوانده بود و هم نمازصبحش را و فقط برای اطاعت از من برمی خاست.

دلسوزی آسمانی

می گفت :«پدرجان. خیلی برایت ناراحتم. می دانم از مردم خجالت می کشی که تو شهید نداری».  انگار می خواست مرا آماده کند برای مسافر شدنش.

اگر یک بار حاجی را ببینید، شیفته حرف ها و خاطراتش می شوید. ساعت ۹ شب بود که رفتم خانه شان. آپارتمانی کوچک نزدیک شهیدآباد و به قول خودش در همسایگی حمید.

شهید حمید بهرامی و پدرش حاج محمدعلی بهرامی

تا فهمید از حمید می خواهم بدانم، رفت و وضو گرفت و گفت من بدون وضو از شهدا حرف نمی زنم.  اول گفتم خبرشهادتش را چطور فهمیدی؟

گفت: پایگاه چهارم شکاری ساکن بودیم. دخترم تازه سفره نهار را پهن کرده بود. تازه از منطقه رسیده بودم. هنوز اولین لقمه نهار توی دستم بود که زنگ خانه را زدند. با همان لقمه توی دستم رفتم در را باز کردم. دو نفر بودند که نمی شناختم .

گفتند : «آقای بهرامی؟»

گفتم : بفرمایید.

بدون هیچ مقدمه ای گفتند :«حمید شهید شد»

درجا خشکم زد. لقمه غذا توی دستم برگشتم توی اتاق . سرم را انداختم پایین. به دخترم گفتم : «سفره رو جمع کن»

گفت :«شما که نهار نخوردی»

گفتم:«بعدا می خورم، می خوام برم مامانت رو بیارم »

مادر حمید معلم بود و سر کلاس . اول رفتم به فرمانده پایگاه گفتم :«پسرم شهید شده ، دارم میرم دنبال مادرش » و از فرمانده پایگاه خواستم که دستور دهد تا تلفن منزل ما را قطع کنند، تا ، کسی بچه ها را خبر نکند. آخر هم دخترم و هم مادرش فوق العاده به حمید علاقه داشتند.

خواستم بروم دنبال مادرش. دلم آشوب بود. اول رفتم شهیدآباد.

یک دل سیر گریه کردم بالای قبور شهدا. بعد رفتم درب آموزش پرورش.

خودم را سرگرم کردم به تمیز کردن ماشین.

همسرم آمد. سرم پایین بود. سرم را بلند نمی کردم.

به محض دیدنم گفت: «امروز زودتر اومدی! از حمید چه خبر؟»

گفتم «خبری نیست ، چطور مگه»

گفت : «نمی دونم چرا دلم خیلی شور میزنه»

شروع کردم به حرکت . نمی دانستم چطور قضیه را به مادرش بگویم. از شدت علاقه اش به حمید می دانستم بفهمد حتما بلایی سرش می آید .

کمی این پا و آن پا کردم و بعد گفتم : «حمید زخمی شده . ترکش خورده تو پاش»

برق از چشمانش پرید و گفت : «حالا کجاس؟»

گفتم : «بیمارستانه ، حالش خوبه ، میریم الان  پیشش ».

گفت: « یعنی حالش خوبه الان؟»  گفتم« آره. مشکلی نیست.»

کمی گذشت. بعد گفتم : «پای حمید را قطع کرده اند»

مبهوت نگاهم کرد و گفت : «سالمه خودش؟»

گفتم : «پای چپش رو هم قطع کردن»

این را که گفتم ، همسرم گفت : «پسرمو تیکه تیکه نکن . بگو حمیدم شهید شده»

تماس گرفتم با سپاه و از پیکر حمید خبر گرفتم .گفتند : دارند منتقلشان می کنند دزفول.

همسرم اصرار داشت جنازه حمید را ببیند. اما گفتند : نمی شود. الان اینجا شلوغ می شود. بگذارید به محض اینکه پیکرش را آوردند می آوریم پایگاه.

حاجی برایم از قصه آوردن پیکر حمید به پایگاه گفت که خودش داستانی طولانی است که خدا بخواهد به وقتش تعریف می کنم برایتان.

وحاجی خاطره تشییع حمید را اینگونه بازگو کرد:

همانجا که خودش هفته پیش علامت زد ، مزارش را آماده کردیم . مادرش اصرار داشت خودش توی قبر برود و دفن کند حمیدش را. از ما اصرار که نباید تو بروی توی قبر و از او انکار. بالاخره هم حرف حرف خودش شد. سر حمید را خودش گذاشت روی خاک .

آن روز همسر آیت الله قاضی در گلزار بوده و به او خبر می دهند که همسر یک ارتشی خودش رفته است و پسرش را دفن کرده است. قضیه برایش جالب می شود و می گوید : «من امشب می روم مجلس ختم و دست این مادر را می بوسم»

این قضیه به گوشم من رسید.

به همسرم جریان را گفتم و خواستم اگر ایشان آمدند نگذارد شرمنده این سیده مومنه بشویم.

شب توی پایگاه همسر آیت الله قاضی می آید و قبل از اینکه همسرم را به او معرفی کنند ، همسرم رفته و دست او را می بوسد.

همسر آیت الله قاضی وقتی سراغ مادر شهید را می گیرد، می گویند همان کسی بود که دست شما را بوسید.

حاجی خیلی حرف و خاطره داشت برای گفتن.

خلاصه خاطره هایش را از حمید برایتان گذاشتم و قبل از این خواندید.

برای سلامتی پدر حمید دعا کنید که مردی فوق العاده با تقوا و دوست داشتنی است.

ان شاء الله که خداوند ما را ادامه دهنده راه شهدا قرار  دهد.

ممنونم که وقت گذاشتید.

التماس دعا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا