دل‌نوشته‌ها

سردار اروند ، ما بلد نیستیم پارو بزنیم

به بهانه یادواره سردار شهید عبدالحمید صالح نژاد

بالانویس :

اگر اینترنت قطع نبود زودتر آپ می کردم. پس از نماز صبح دیگر تاب نیاوردم. دلنوشته است دیگر. درد که زیاد باشد طولانی می شود. وقت نداشتید ، اصراری به خواندن ندارم.

سلام سردار .

ببخشید. شاید راحت تر باشی که مش حمید صدایت کنم.

مثل همان روزها

و همانطور که همرزمانت صدایت می کردند.

 

مش حمید عزیز

دیشب همین که پایم را گذاشتم توی سالن آمفی تاتر دانشگاه ، ماتم برد از آن همه جمعیت.

چشمم که خورد توی چشمت، احساس کردم خودت هستی ، نه عکست.

نگاهم در نگاهت بود تا آخر.

از همان ابتدا حس و حال عجیبی پیدا کردم.

یادواره های زیادی رفته بودم، اما دیشب یقین کردم قصه قصه دیگری است.

سید عزیز که آمد و از تو گفت ، همپای حرفهایش بغض کردم ، و با هبوط بغضش گریستم.

 

مش حمید

دیدی آن قدرهم زرنگ نبودی.

دیدی پس از سی سال، چگونه لو رفتی. دیشب ،نه رفیقانت، که همان ملائکی که گفتی در بدر با شما پارو زدند[i] ، آمدند و پرده گمنامی ات را کنار زدند.

که اگر دیشب آن ملائکه آنجا نبودند ، مجلس ، چنین عارفانه نمی شد.

 

مش حمید

دیدی چگونه حشر و نشرت با ملائکه کار دستت داد؟

آمدند و فریم فریم تصاویر زندگی و رزم و عبادتت را برایم پخش کردند.

دیشب  خیلی ها از تو گفتند و من شنیدم آنچه را که تاکنون نشنیده بودم.

و واژه ( شنیدن) کم دارد که انگار سر می کشیدم و می نوشیدم.

مش حمید

 مرا ببخش بخاطر تمامی غفلت هایم

نمی دانستم زیر آن سنگ قبر ساده و همسطح زمین ، مردی خوابیده است که وقتی آرام قدم می زند و سر را به آسمان بلند می کند، می بیند آنچه را چشم های عادی نمی بینند و وقتی زیر لب آرام زمزمه می کند ، می شود آنچه که باید بشود حتی اگر قرار بوده است که نشود و این امری طبیعی است شاید برای تو و امثال تو چرا که خداوند فرمود : عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی . انا اقول لشی کن فیکون و انت تقول لشی کن فیکون.

 

همان ملائکه دیشب ، لو دادند تو را. دیگر نمی توانی خودت را همانطور ساده و بی ریا پشت قاب عکسی خاک گرفته پنهان کنی و رو به ما بخندی، طوری که برق دندانهایت ما را بگیرد و ما هم فکر کنیم که از تو فقط همین مانده است.

 

نه مش حمید، نه

از امروز دیگر قضیه فرق می کند.

ای کاش دیشب نمی شنیدم که در بدر ، وقتی تمام نیروهایت را برای عقب نشینی سوار کردی و خودت آخرین فرد در قایق نشستی، قایق روشن نمی شد.

و تو آرام سر را بلند کردی رو به آسمان. مثل همیشه . نگاهی معنا دار و ذکری که فقط تو می دانی و او و همان ملائکی که تو را لو دادند و همه دیدند که قایق روشن شد.

 

سی سال از عمرم می گذرد و تو با بیست و چند سال سن قیامت کردی و من تا امروز نمی دانستم.

 

فقط همان خاطره شنا کردنت را در سرمای زمستان فهمیده بودم که گفتی : ساعتی دیگر نیروهایم را باید در این آب آموزش دهم . می خواهم خودم طعم سرمایش را چشیده باشم.


مش حمید

از تو گله دارم.

خیلی خنده دار است که من با این همه بار غفلت از تویی با آن عظمت گله کنم.

اما نه.

فکر نکن گله ام این است که چرا تا کنون پرده بر نداشتی از این همه عظمت. که این خصیصه تمامی شهدای شهید و شهدای زنده شهرقهرمانم ، دزفول است.

نه . نقل این حرف ها نیست، سردار

حرف دیشب سید عزیز است که آتشم زده است.

می گفت سه بار پشت سر هم  به او گفته ای : «سید دعا کن شهید شوم» و وقتی سید دلیل را می پرسد ، تو آرام می گویی :«سیدجان ، شهادت امروز بسیار ساده تر از ماندن فرداست»

 

مش حمید

دمت گرم.

داشتیم؟

تو این ها را می دانستی و امروز همانطور از پشت قاب عکست به ما لبخند می زنی؟

آخر چاره ای ؟ درمانی ؟ راهی؟

 

کاری به رفقایت ندارم.  می دانم دنیا را هم که به آنها بدهند درد دوری از شما التیام نمی یابد برایشان. آخر لامذهب بددردی است درد جاماندن که من فقط جاماندن از قطار و اتوبوس و هواپیمایش را تجربه کرده ام . همانش پدرآدم را درمی آورد چه برسد به جاماندن از شما . از پرواز.

 

مش حمید

خودم را می گویم و نسل خودم را.

همیشه گفته ام. برای حاج علیرضا ، برای حاج مصطفی و دیگر رفیقانت . درد نرسیدن سخت تر از جا ماندن است و مگر نرسیدن با جاماندن تفاوت دارد؟

 

دارد.

مش حمید ، دارد

تفاوت دارد. به همان نگاه نازنینت قسم تفاوت دارد.

یکی با شما باشد و ببیند و حس کند و نتواند بیاید با شما به همان بهشت موعود

و یکی نه ببیند ، نه حس کند و فقط برایش بگویند که چه بود و چه شد.

مشتاق می شود که ببیند اما نه می تواند ببیند و نه حس کند.

فقط باید بشنود.

احساس لامسه را ، بویایی را ، بینایی را ، همه و همه را در شنوایی ذخیره کند و بعد سعی کند تجسم کند که شما چه روزگاری داشتید و او چه روزگاری دارد.

 

مش حمید.

دوباره هم دمت گرم.

تو می دانستی بر ما چه خواهد گذشت؟

به مهربانی لبخندت قسم ، دیگر داریم کم می آوریم. به فریادمان برسید.

و مگر خودت نگفتی «امام حسین (ع) در یک ظهرعاشورا به شهادت رسید و زینب که پیامبر کربلا بود ، سال ها رنج و محنت کشید تا قیام امام حسین(ع) زنده و پایدار باشد. هر کس ماند باید سختی ها و مشقت های زیادی را تحمل کند تا خون شهدا و فداکاری هایشان ضایع نشود.»

 

مش حمید

صحبت دارد طولانی می شود ولی سینه من سنگین است هنوز.

سنگین تر از اینکه به همین چند خط نوشتن آرام یابد.

تو را به جان امام که همسرت می گفت اگر خوابیده بودی و تلویزیون تصویر امام را پخش می کرد ، بر می خواستی و به رسم ادب می نشستی، دعایمان کن.

همان ملائکه پارو زن را بفرست کمکمان.

ما بلد نیستیم پارو بزنیم.

 

بفرستشان کنارما در این قایق شکسته  و در این امواج اروند گونه، پارو بزنند .

ما اگر خودمان پارو بزنیم هم دیرتر می رسیم و هم راه را گم می کنیم.

 

سردار اروند.

مش حمید.

گریه امانم نمی دهد. دست هایم بی حس شده است.

نمی توانم پارو بزنم.

بگو ، چند لحظه ای ملائکه پارو بزنند.

 


[i] شهید صالح نژاد به جمعی از طلبه ها می گوید : می گویم تا بعدها به دیگران بگویید : در بدر ملائکه در قایق ها با ما پارو می زدند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا