بالانویس۱:
مدت ها بود که می خواستم از شهید عبدالنبی پورهدایت بنویسیم. اما همیشه یک جای کار می لنگید. اما امروز همه چیز دست به دست هم داد تا در سالروز عملیات والفجر۸ و در سی و پنجمین سالگرد شهادت این عزیز شهید در سه قسمت متفاوت از او بنویسم.
بالانویس۲:
قسمت اول این روایت، خاطرات نبی پور هدایت از زبان شهید محمود دوستانی دزفولی است. شهید محمود دوستانی بعد از عملیات والفجر ۸ به دزفول بر می گردد و به اصرار دوستانش خاطرات خود از عمليات را در قالب سه نوار كاست در نشستي در منزل شهيد غلامرضا عارفيان و به اصرار برادران ارجمند هادي عارفيان، عبدالامير مطيع رسول و محمدحسين درچين، بازگو می کند، تا این خاطرات برای همیشه در تاریخ ماندگار شود و چند روز بعد در ۵ اسفندماه ۱۳۶۵ خود نیز در اتوبوس آسمانی گردان بلال به شهادت می رسد.
قسمت اول: شهید از زبان شهید
خاطرات شهید عبدالنبی پورهدایت قبل و حین عملیات والفجر ۸ ، از زبان شهید محمود دوستانی دزفولی
نبی ، بمب روحیه بود
در اواخر آذر ماه كه كار غواصي را شروع كرديم، هوا خيلي سرد بود. بچههايي كه با ما بودند بچههاي باحالي بودند و ميتوانستي روی آنها حساب کني.
در راه شنا و غواصي، بچهها صلوات ميفرستادند و شعار ميدادند. از همه باحالتر، شهيد عبدالنبي پورهدايت بود كه خاطراتش از ذهن هيچ يك از بچهها نميرود و مربي غواصي هم در آموزش، وقتي كه در بچهها خستگي را ميديد و ميخواست روحيه بگيرند، به عبدالنبي اشاره ميكرد و ميگفت شعار بگيرد.
بچهها نيز، از جمله شهيد عبدالنبي پورهدايت و شهيد جمال قانع، در راه بازگشت از آموزش، شعار ميگرفتند و از سختي آموزش – به شوخي – انتقاد ميكردند و با همين شوخيها و پشتگرميها و نيز يكدلي بچهها فشار ناشي از سختي آموزش كم ميشد.
شهید محمود دوستانی ، راوی خاطرات
نبی و جمال
رفتن به دوی صبحگاهي بود و صداي شهيد جمال قانع در آن دوی صبحگاهي، تكميلكنندة روحية بچهها بود.
وقتي بچهها خسته ميشدند، به دنبال جمال ميگشتيم و او هم با اشارة من شروع به خواندن ميكرد و از فضایل حضرت علي(ع) ميخواند، از شعارهاي دزفولي و محلي گرفته تا انواع و اقسام شعارها و رجزها و به همين دليل اگر صد كيلومتر هم ميدويديم، كسي متوجه نميشد.
از ديگر برادران كه شعار ميدادند، برادر شهيد عبدالنبي پورهدايت بود كه صداي رسايي داشت و وقتي بچهها خسته ميشدند، به من اشاره ميكردند: «لااقل عبدالنبي را بگو شعار بگيرد تا خستگيمان در بيايد.»
روایت شناسایی
من و عسكري و حميد محمودنژاد و مسعود اكبري به منطقة اروند رفتيم و از روي دكل، منطقه را ديد زديم. شب ميبايست به عنوان نيروي اطلاعاتي از آب بگذريم و در خاك دشمن، موانع را شناسايي كنيم و برگرديم.
شب جمعه بود. بعد از نماز، وقت نكرديم دعاي كميل را بخوانيم، چون با توجه به وضعيتي كه آب داشت، نميشد زياد معطل شد.
آن شب سه نفر بوديم: من و برادر شهيد عبدالنبي پورهدايت و يكي ديگر از بچهها. لباس پوشيديم و به آب زديم. فقط يك نارنجك با خود داشتيم.
حدود دو ساعت كنار اروند رود منتظر بوديم تا شرايط حركت، يعني حالت سكون در آب ايجاد شود.
هوا خيلي سرد بود. نشسته بوديم و چون دو- سه بار در آب رفته بوديم، سرما بر ما اثر كرده بود. خدا رحمت كند عبدالنبي پورهدايت را كه گفت: «محمود! پانزده دقيقه است كه از سرما ميلرزم و حالا نوبت توست كه بلرزي!»
به نوبت در آب ميرفتيم و برميگشتيم تا حالت جزر و مد آب را به دست آوريم و حركت كنيم. نفر اول رفت و بعد از آن، نفر دوم كه عبدالنبي پورهدايت بود و هي دعا ميكرد كه نوبت من هم بشود، ولي با رفتن او در آب، شرايط فراهم شد و نوبت من نشد.
آب جزر شد و حركت كرديم. در اول مسير، هر سه نفرمان به خاطر حساس بودن منطقه، به درگاه خداوند دعا كرديم كه خداوند به ما نظري داشته باشد تا به راحتي و بدون مشكل، مأموريت را انجام دهيم و برگرديم.
حسن اولين نفر بود، من نفر دوم و عبدالنبي، كه دست در دست او داشتم، نفر سوم. فين ميزديم و ميرفتيم. حدود ۴۰ دقيقه فين زديم. با نشانهاي كه از ستارهها گذاشته بودم، احساس كردم كمي به سمت چپ منحرف شدهايم، ولي كسي كه راهنماي ما بود گفت كه درست ميرويم. بعد از رسيدن به محل، دريافتيم كه اشتباه آمدهايم.
در آنجا حدود ۱۵ متر با دشمن فاصله داشتيم. از همانجا حدود ۱۱۰متر به عقب آمديم و مقداري به سمت راست كشيديم. از آنجا مسيرمان را درست كرديم و به جاي مورد نظر رسيديم.
شهید عبدالنبی پورهدایت
موانع دشمن را با چشم خود ديديم. من زير لب دعا ميخواندم. عبدالنبي را همانجا گذاشتيم و خودمان فينها را درآورديم و داخل موانع شديم. در موانع دوم هم يكي ديگر از بچهها را گذاشتيم و به داخل رفتيم و به خاطر اصراري كه فرماندهان داشتند و گفته بودند كه زياد داخل نشويم، ما نيز بيشتر از آن داخل نرفتيم و از مانع دوم نگذشتيم. حدود يك ساعت در آنجا مانديم و دربارة وضعيت موانع و منطقه صحبت كرديم.
اين كارها براي اين بود كه مدتي ديگر ميبايستي آنجا عمليات میشد و بايد قبل از آن، كسي شناسايي روي منطقه داشته باشد؛ مخصوصاً وقتی كسي ميخواهد عمليات كند، ميبايستي تجاربي در اين منطقه داشته باشد. آن شب حدود يك ساعت و نيم در خط دشمن مانديم و منطقه را به خوبي شناسايي كرديم و بحمد ا… دشمن متوجه قضيه نشد.
بعد از شناسايي، دوباره با نام خدا شروع به بازگشت كرديم و به سوي ساحل خودي آمديم. در آن هنگام به دليل مد، آب زيادي موج ميزد كه باعث بروز مشكلاتي در برگشت ما شد و هر كدام از ما حدود دو پارچ آب خورديم! با لطف خدا، به همانجا رسیدیم كه فكر نميكرديم برسيم و درست جايي كه ميبايستي ميآمديم، از آب بيرون آمديم و آنقدر دقيق رسيده بوديم كه اول باور كردنش مشكل بود.
در مسير بازگشت، در روي خشكي، ترس از نيروهاي خودي بيشتر بود تا دشمن و از دور صدا ميزديم: «نگهبان! نگهبان!» ترس ديگر از شيارهايي بود كه در آن منطقه بود. آن شب چندين بار در آن شيارها افتادیم كه در چولانهاي بلند بودند و بر اثر تاريكي، آنها را نميديديم. به خوبي به ياد دارم وقتي عبدالنبي در شياري ميافتاد و درميآمد صدا ميزد: «محمود! اين بار نوبت توست و من همان موقع در شيار ميافتادم.»
آن شب، به خاطر همين مشكلات، خيلي اذيت شديم، ولي به هر حال خودرويي كه منتظرمان بود سوارمان كرد و حدود ساعت چهار صبح به مقر رسيديم.
خيلي گرسنه بوديم و با زحمت زياد، با كتري كمي آب آورديم و سر و صورت خود را شستيم. عبدالنبي نيز مثل مادري مهربان به ما رسيدگي كرد. او با كمي سيبزميني غذايي درست كرد و تا نخورديم، نگذاشت بخوابيم.
فردا صبح، با همان برادران، به دزفول برگشتيم.
آن شب آخر
پيش از عمليات در مانورها قرار بود كه يك تيم (حدود ۱۳ نفر) از ما جلوتر برود و بقيه (موج دوم) پشت سر آنها حركت كنند. ولي حدود هفت ساعت قبل از آغاز عمليات، به دليل به همخوردن وضعيت جزرومد آب، همة اين نقشه منتفي شد و وقتي داشتيم نماز ميخوانديم، فقط سه نفر به آب زدند و به سوي دشمن حركت كرده بودند. يكي از آنها شهيد عبدالنبي پورهدايت بود. او واقعاً يك شير براي سپاه اسلام بود. او يك مرد بود.
پيش از حركت، وقتي ميخواستم پيام فرماندهي كل سپاه را براي بچهها بخوانم، عبدالنبي در كنارم نشسته بود و وقتي پاكت را از جيبم درآوردم، گفت: «اجازه بده من پيام را بخوانم!» ولي من گفتم: «بگذار اين افتخار نصيب من شود!» او هيچ سخني نگفت و الآن ناراحتم كه شايد افتخار خواندن اين پيام براي او بود كه من نگذاشتم بخواند و شايد به عقل ناقص من نمیرسید كه او شهيد ميشود.
شهید عبدالنبی(ولی) پورهدایت، متولد۱۳۴۲ ، در مورخ ۲۲ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.
منبع:
کتاب مردان دریایی نوشته سید حبیب حبیب پور
سلام روح مش نبی شاد…
فکر کنم اولین باری ک ایشونو دیدم تابستان سال۱۳۶۲ و در منطقهی پاسگاه زید عراق بود
داشتم ب سمت سنگر یکی از دوستان و همرزمانم میرفتم
ک یک جوان ن آن چنان قدبلند ولی هیکلی ک معلوم بود از بچههای گردان بلال نیست جلویم را گرفت
و سراغ سنگر یکی از دوستانش را گرفت
ولی یک طوری سلام و علیکی کرد و با نام کوچیک منو خطاب میکرد
تعجب کردم
پیش خودم ایشون کیه
منو از کجا میشناسه
گفت مش محمدحسن منو نشناختی
گفتم ن والله
ببخشید شما
گفت نبی ام نبی پور هدایت
گفتم شرمنده ولی جا نیاوردمت تو از کجا منو میشناسی و اسم کوچیک منو بلدی
گفت از همین جا میشناسمت
و اسمت را هم از روی لباست ک نوشته ای بلد شدم
خندیدیم و این شاد باب دوستی من و شهید نبی پورهدایت عزیز
روح خودش و پدرش مرحوم مشهدی علی شاد و گرامی