خاطره شهدا
موضوعات داغ

جمال دلنشین ( قسمت اول )

روایت هایی خواندنی و جذاب از شهید والامقام جمال قانع

بالانویس ۱:

اینکه این خاطره ها چگونه با نظر و نگاه خاص شهید «جمال قانع» جمع شد، بماند! اتفاقی که برای روایت این خاطرات رخ داد، سندی دیگر بر حیات طیبه و زنده بودن حقیقی این شهداست.

بالانویس۲:

دوستان و همرزمانی که با جمال معاشرت داشته اند محاسن زیادی را از او بخاطر دارند اما شوخ طبعی و خوش اخلاقی او از هم مشهورتر و معروف‌تر بود …

بالانویس ۳:

مطالب باید در ۵ قسمت ارائه می شد، اما من در ۳ قسمت به شما تقدیم می کنم.

 

جمال دلنشین ( قسمت اول )

روایت هایی خواندنی و جذاب از شهید والامقام جمال قانع

 

ساعت زنگ دار

جمال قانع دوست و همکلاسی ام در دبیرستان بود. قبل از شروع جنگ از خانه شان که حوالی بیمارستان افشار بود خانه ما که در پایین ترین نقطه جنوبی دزفول بود، برای رد و بدل کردن تکالیف درسی می آمد.

در ایام امتحانات خرداد ماه تصمیم گرفته بودیم ، هر روز صبح زود هر کس از خانه ی خودش راه بیفتد و در خنکای صبح ، زیر سایه درختان یک پارک تا حوالی ظهر بنشینیم و درس بخوانیم.

به جمال گفتم: « باید یه ساعت زنگ دار بخرم تا صبح زودتر بیدار بشم و نماز صبحم رو تو یکی از مساجد  بخونم و برسم سر قرار.

جمال با خنده ای شیرین و دلنشین به من گفت : « برادر نیازی به خرید ساعت نداری!  پول ساعت رو بده به من! هر روز صبح از اون طرف شهر چنان فریاد میزنم که نه تنها تو که همه دزفولیا رو از خواب بیدار می کنم!»

 

مکبر

امام جماعت مسجد امام حسن عسکری(ع) «مرحوم حجه الاسلام حاج سید اسدالله آقا میری» شروع به خواندن اقامه کرد و من سریع خودم را به یک سمت حاج آقا رساندم و دهن باز کردم تا با صدای بلند فریاد کنم: «قد قامت الصلاه»! اما به یکباره صدای منصور (یکی از بچه های جلسه کودکان مسجد) هم همزمان بلند شد! او هم به عنوان مکبر در سمت دیگر حاج آقا ایستاده بود!!!…

 من و منصور و البته دیگر بچه های جلسه معمولاً سرمکبر بودن با هم رقابت داشتیم. البته می توانید حدس بزنید که قیافه حاج آقا، آقامیری پس از اتمام نماز مغرب چگونه بود! بخصوص آنکه هر از چند گاهی این موضوع  و دعوای بچه ها تکرار می شد…

فردای آنروز «جمال» بچه های مکبر را جمع کرد و با نوشتن برنامه ای و نصب آن در تابلوی اطلاعات مسجد مشکل را کاملاً حل کرد و هنوز یادم هست چقدر همگی ما از اینکه  قرار بود  از این به بعد بدون دلهره، مکبر نماز جماعت مسجد باشیم ؛ خوشحال بودیم!

باید اجازه بگیرد

سحر ماه مبارک رمضان بود.معمولاً جمعیت نمازگزار مسجد در ماه رمضان و به خصوص سحر ها دو برابر می شد. در آن ایام و حتی الان هم  غالباً یکی از پیرمردهای مسجد دعاهای نماز جماعت را می خواند و به قول معروف او مسئول این کار بود و همه هم احترام او را داشتند…

نماز مغرب که تمام شد هنوز آن ریش سفید مسجد دعا را شروع نکرده بود که از گوشه ای از مسجد یکی از جوانان شروع به خواندن دعا کرد.هنوز چند فرازی را نخوانده بود که در بین کلامش «جمال» با صدای بلند فریاد زد : « خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات! … »

همه جمعیت متعجبانه سر برگردانده و برخی هم به زبان از قطع بی موقع دعا به جمال معترض شدند؛ جمال با صدای بلند و البته با ملایمت گفت: «حج… همیشه دعانَه بخونَه! اَر قرارَه کَسِه دِگه خونَه وا ازش اجازه گِرَه» (حاج… همیشه دعا را می خواند و اگر قرار است کس دیگری بخواند باید از او اجازه بگیرد)…

 

التماس نکن

تکیه کلام جالبی داشت که معمولاً آن را تکرار می کرد؛ اگر کسی به او می گفت:« جمال! التماس دعا!»

بلافاصله جواب می داد: «گناه نکن؛ التماس هم نکن!»

 

رفیق کهنه اش خوبه

قبل از هر چیز دوست و برادر بزرگم بود . تازه بعدش هم فرمانده ام بود. بعضی اوقات که به هر دلیلی مثلاً غفلت یا از سر لج یا ناراحتی به جمال کم توجهی میکردم، با حالتی که میخواست از دلم دربیاورد ولی غرورش هم شکسته نشود، می آمد پیشم و با کنایه و لبخند می گفت:« عباس! عباس! همه چیز نو و تازه اش خوبه، ولی رفیقه که کهنه اش ارزش داره داداش.خودتو برای ما نگیر»

 

چراغ مغازه

یکی از شب‌ها که با همدیگر به گشت زنی در حوزه بسیج مسجد رفته بودیم در اطراف میدان یعقوب لیث، چراغ داخل یکی از مغازه‌های مکانیکی، روشن بود.

جمال گفت برویم ببینیم چرا این مغازه خاموشی را رعایت نکرده است! چند بار درب مغازه را زدیم. صاحب مغازه جواب داد.

گفتیم:« بچه‌های بسیج هستیم چراغ مغازه چرا روشن است؟»

گفت: «بخاطر ترس از موشک‌ها شب‌ها همراه خانواده داخل گود تعویض روغنی مغازه می‌خوابیم! الان چراغ را خاموش می‌کنم.»

شب بعد هم مسیرمان به آنجا افتاد، این بار چراغ مغازه خاموش بود، جمال گفت چرا این مغازه امشب چراغش خاموش است؟! برویم…

درب مغازه را زدیم و این بار بخاطر خاموش بودن چراغ اعتراض کرد و آن بنده خدا هم چراغ را روشن کرد.

شب سوم وقتی درب مغازه رسیدیم، نور ضعیفی از مغازه پیدا بود و جمال گفت چرا نور مغازه این طوری است؟ و دوباره در زدیم. صاحب مغازه مستأصل که چه کار باید بکند، روشن کردن چراغ ممنوع است یا خاموش کردن آن و ساعتی نگذشت که سکوت شب با انفجار موشک‌های ۹ متری شکسته شد.

شهید جمال قانع نفر دوم از چپ در کنار شهید عبدالمحمد پاطلا ( نفر سوم)

شربت عرق نعنا

در سال ۱۳۶۳ بعد از عملیات خیبر مدتی به عنوان گذراندن دوره ی آموزشی در اردوگاه نی آباد شوشتر بسر می بردیم. آن موقع بنده به عنوان معاون شهید جمال قانع که فرماندهی دسته یک از گروهان حاج احمد آل کجباف و  گردان ذالفقار به  فرماندهی فرمانده ی شهید حمید صالح نژاد خدمت می کردم. تا قبل از آن من هیچ آشنایی نزدیکی با جمال نداشتم و این اولین باری بود که از نزدیک با او دوست می شدم. جمال یک بسیجی باوقار متدین، شوخ طبع و دوست داشتنی بود. شوخی های او بسیار به دل می نشست و بچه های دسته و گروهان را همیشه به وجد می آورد.  گاهگاهی هم با مش حمید صالح نژاد هم با آن قیافه ی جدی، مزاحی می کرد و لبخندی هم بر لبان او می نشاند.

تا جایی که به خاطر دارم همیشه ی خدا جمال معرکه ای داشت و برادران دسته را مانند پدری مهربان دور خود جمع می کرد و بازار لطیفه های زیبای او دائما گرم بود. جمال همیشه چند شیشه ی چهار تا پنج لیتری عرق نعنا که از منزل خودشان می آورد و چند کیلو شکر در اتاق فرماندهی نگهداری می کرد. برای همین، شربت نعنای او در گردان زبانزد بود و از فرمانده تا سایر بچه های گردان همیشه مشتری داشت و طبق معمول معرکه های زیبای خود را هم ایفا می کرد.

 

پستانک

یک روز یک پستانک بزرگ نوزاد را از داروخانه خریده و بند پوتین بزرگی را به آن بسته و آن را بر میخ نصب شده در اتاق فرمانده ی دسته آویزان کرده بود. همان روز شهید حمید صالح نژاد برای سرکشی روزانه از دسته و نیروهای آن به اتاق جمال آمد. ابتدا سلام احوالپرسی با جمال و من کرد و جمال هم طبق معمول شربت نعنایی را به او تعارف کرد. شهید صالح نژاد هم وقتی شربت را خورد نگاهش به دیوار اتاق و بستانک بچه افتاد، ابتدا یک نگاه دقیقی به آن کرد و با تعجب پرسید: جمال باز چی شده؟ این چیه آویزان کرده ای؟
جمال هم با یک قیافه ی مظلومانه و بسیار خونسرد گفت: هیچی، شب ها بعضی از بچه های دسته، بهانه ی مامانشون را می گیرند من هم بدون معطلی آن را فرو می کنم در دهانشون و آرومشون می کنم. حالا چیه؟ باز کارم ایرادی داره؟… شلیک خنده های بچه ها و شهید صالح نژاد بلند شد.

 

جمال جدی

فرمانده یکی از تیمهای دسته ای بودم که او فرمانده اش بود. جمالی که همه از شوخی های منحصر بفردش نصیبی برده بودند در موقع کار  بخصوص آموزش بطرز بسیار عجیبی جدی بود و حتی با خودش هم شوخی نداشت. وای بحال کسی که حین آموزش پَرَش به پرِ جمال میخورد. علت این مطلب روشن بود. طبیعتا جدیت موقع آموزش ثمره اش را در زمان عملیات نشان می داد.

با جمال خستگی معنا نداشت

در آن ده – دوازده روز كه در منطقة بهمنشير بوديم، هر لحظه كه به عمليات نزديك تر مي شديم، حالات بچه ها بيشتر عوض ميشد. آنهايي كه قبلاً هم جبهه بوده اند، عوض شدن حالات را درك مي كردند. بيشتر شبها كه از خواب بلند مي شدم، مي ديدم كه همه نماز شب ميخوانند و اصلاً كسي نيست كه نماز شب نخواند.

از ديگر مراسمی كه در آنجا انجام مي شد، رفتن به دوی صبحگاهي بود و صداي شهيد جمال قانع در آن دوی صبحگاهي، تكميل كنندة روحية بچه ها بود.

وقتي بچه ها خسته مي شدند، به دنبال جمال مي گشتيم و او هم با اشارة من شروع به خواندن ميكرد و از فضایل حضرت علي(ع) ميخواند، از شعارهاي دزفولي و محلي گرفته تا انواع و اقسام شعارها و رجزها و به همين دليل اگر صد كيلومتر هم ميدويديم، كسي متوجه نميشد.

 

مستاجران
حکایت جمال قانع با بچه های گردان عمار هم خنده دار است. ساختمان های قرارگاه به چند بخش تقسیم می شد. ساختمان بلال دارای چهار اتاق بود که دو اتاقش را به بلال و دو اتاقش را به گردان عمار داده بودند. ساختمانهای مجاور را هم به گردانهای دیگر از جمله گردان حمزه داده بودند.

بچه های عمار یک روز دیرتر از ما وارد قرارگاه شدند. وقتی آمدند در آن دو اتاق مستقر شوند، جمال قانع جایشان را نشانشان داد و گفت مستأجرهای خوبی باشید و سرماه اجاره هایتان را بی کم و کاست پرداخت کنید.

شبی که تیم جمال به شناسایی رفت از قضای روزگار کنار سیمهای خاردار، به بچه های عمار برخورد می کنند. جمال یک میله خورشیدی را یا یکی از پایه های آهنی سیمهای خاردار را می گیرد و به بچه های عمار می گوید یا اجاره اتاقها را همین جا می دهید یا الان مین منور را روشن می کنم.

 

پایان قسمت اول

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا