داستان کوتاه

سلمان(قسمت شانزدهم)

«سلمان» حقایقی است که در قالب یک داستان روایت می شود...

سلمان(قسمت شانزدهم)

قسمت شانزدهم:

 

. . . * خب فرمانده سلمان! حالا اوقاتتو اونقد تلخ نکن! پاشو با هم بریم و یه سری به بابات بزنیم!
سلمان با تعجب می گوید:
– پاشم؟! با این پاها! شوخی تون گرفته؟!
*آره پاشو فرمانده!

سلمان دوباره به پاهایش اشاره می کند.
– مگه نمی بینین که من ….
* ببین اومدی و نسازی … وقتی ما می گیم پاشو یعنی پاشو!

سلمان یک لحظه حرارتی در پاهایش احساس می کند و حیرت زده روی پاهایش فشار می آورد. حس غریبی است. انگار پاهایش توان گرفته اند. برای اولین بار پاهایش را احساس می کند. ناباورانه از روی زمین بلند می شود . ..

* حالا دنبال ما راه بیفت ….

سلمان شگفت زده از حسی که برای اولین بار دارد تجربه اش می کند ، اولین قدم را بر می دارد. یک لحظه در برزخ خواب یا بیداری بودن این اتفاق ، دلش زیر و رو می شود. قدم دوم را هم بر می دارد . .

* آفرین فرمانده! راه بیفت بیا که بابات می خواد ببینتت!
و سلمان با قدم هایی کوتاه و آرام دنبالشان راه می افتد. . .

گرووومپ . . .
صدای افتادن گلدانی است که سلمان سرش را به آن تکیه داده بود. وحشت زده تکانی می خورد و چشمانش را باز می کند. در جهتی که گلدان و گلهای مصنوعی اش ولو شده اند روی زمین، او هم ولو شده است. دستش را ستون می کند و برمی خیزد و اولین تصویری که می بیند عکس های رفقای شهید بابایش روی دیوار است. شک او به یقین تبدیل می شود

– خودشونن! همینا بودن! رفقای دوره ی جنگ بابا! واقعی و حقیقی . . . هنوز گرمی نفسشون رو دارم حس می کنم!

باورش نمی شود که همین چند لحظه پیش داشت با آنان حرف می زد. عرق سردی روی پیشانی اش می نشیند. یک لحظه یادپاهایش می افتد و اتفاقی که در خوابش رقم خورده بود. بدنش یخ می کند.

– تو خواب بهم گفتن پاشو! پاهام حس داشت! راه رفتم . هنوز مزه ی اون چند قدمی که رفتم زیر زبونمه! یعنی . . . یعنی . . .
نگاهش را می دوزد به پاهایش! سعی می کند پاهایش را تکان دهد، اما نمی شود که نمی شود.
به پاهایش دست می کشد. مثل همیشه بی حس و سرد است. سعی می کند بلند شود، اما بی فایده است.

سرش را بلند می کند و زل می زند به تصاویری که از توی قاب به او لبخند می زنند.

– خواب بود. فقط خواب بود. اما چقدر همه چیز واقعی به نظر می رسید.

سلمان لبخند می زند. رمز آن راه رفتن و شفاگرفتن پاهایش را نمی فهمد، اما به همان نشانه هایی رسیده است که سال ها بیتاب ظهورشان بود. اینکه بداند شهدا چقدر از او و فعالیت های گروهی که راه انداخته است رضایت دارند.
در اوج شوق و شوری که در وجودش جریان گرفته است، گریه اش می گیرد. کشان کشان خودش را به کیفش می رساند و قلم و کاغذ بر می دارد. باید تمام آنچه را دیشب، دیده و شنیده است ثبت کند. آن پیام ها و حرف هایی را که رفقای بابایش خواسته بودند به مردم برساند!
قلم را برمی دارد و ریز به ریز حرف شهدا را یادداشت می کند. ثانیه به ثانیه و حرف به حرف تصاویری را که دیده است و حرف هایی را که شنیده است، به خاطر دارد. می نویسد و اشک می ریزد. اشک می ریزد و می نویسد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا