دل‌نوشته‌ها

امسال سال ما تحویل نمی شود!

برای بچه های مسجد نجفیه که امسال در برگزاری یادواره ی شهدای مسجد، حسرت به دل ماندند.

بالانویس:

بچه های مسجد نجفیه، هرساله یادواره ی شهدای مسجدشان را در ۱۹ اسفندماه و در سالروز شهادت ۱۳ نوجوان بسیجی که در حمله موشکی، در مسجد شهید شده اند، برگزار می کنند. چند سالی است که بچه ها در ابتکاری زیبا «نوانمایش» اجرا می کنند که به شدت مورد استقبال مردم قرار گرفته است. امسال پس از دوماه تمرین نوانمایش «مادرانه»، ویروس کرونا همه چیز را به هم ریخت. حتی دل بچه ها را و همه حسرت به دل اجرای یادواره شهدا ماندند.

 

امسال سال ما تحویل نمی شود!

برای بچه های مسجد نجفیه که امسال در برگزاری یادواره ی شهدای مسجد، حسرت به دل ماندند.

سلام بچه ها!

نیاز نیست حالتان را بپرسم چرا که حال و روز همه مان یکی است.

به دل خودم که نگاهی بیندازم ، حال و روز دل شما را تشخیص دادن کار سختی نیست.

آشفته تر و به هم ریخته تر اگر نباشد، آرام تر و کم تلاطم تر از من نیست.

همه چیز به هم خورد. همه چیز!  قرار بود «مادرانه»ی امسال ، روسفیدترمان کند از «سلمان» سال پیش و از «زنگِ هنر» سال پیش تر و از «بی قراران آگاه» سالِ پیش تر از آن.

یادتان هست آن شب که شلوغ کاری ها ، کاسه ی صبر «مَش عزیز» را شکست و صدای «مجتبی» را درآورد، آمدم وسط میدان و شروع کردم به حرف زدن. از جنس همان حرف هایی که یقین دارم از خودم نیست ولی از دهان من جاری می شود.

آن شب گفتم: بچه ها! شب یادواره برای مردم است. برای آسمانی کردن دلِ مردم. برای پیوند دادن دل مردم با شهدایی که اعتقاد داریم ۱۹ اسفند که می شود، یکباره هبوط می کنند و نازل می شوند بر کنج مسجد و در معراجشان حضور می یابند. گفتم شبِ یادواره، برای تسکین دل مادرهای شهداست. مادرهایی که هر ساله آمارشان یکی دوتا کمتر می شود.

مثل «مادر شهید حلیم زاده» که شب یادواره ی سال پیش کنج مسجد ایستاده بود و نمی رفت خانه! رفتم سراغش. گفتم شاید کاری دارد. شاید مثل هر سال می خواهد چند اسکناس مچاله از پَرِ روسری اش دربیاورد و بدهد دستم و بگوید : «مادر! ناقابل است! برای مسجد خرج کنید» اما آنشب وقتی گفتمش : « مادر! کاری داری؟» همان اول بغضش ترکید و گفت: «آ دایه! کاره دارُم! ویسیدُمه تا دَسته بوسم! – آره مادر! کار دارم. منتظر موندم تا دستتو ببوسم-»

مرا می گویید؟! مثل برق گرفته ها تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن و با آهنگی، هم آهنگ بغضش گفتم: «مادر این چه حرفیه! شما اگه اجازه بدین پاتو ببوسم!»

تمام چهره اش شد یک لبخند و بغضش پشت پرده ی لبخندش پنهان شد و گفت: «دا مَخُم دستَه بوسُم که رَه علیرضامه بِرُووی– مادر می خوام دستتو ببوسم واسه اینکه راه علیرضای منو می ری! – »

سنگ بزرگی راه گلویم را گرفته بود و هرچه می کردم پایین نمی رفت. سرم تیر کشید و چشمانم ظرفیتش را از دست داد و دردهایش را ریخت بیرون. دستم را گذاشتم روی سینه ام و گفتم: «شما دعایمان کن مثل علیرضایت عاقبت بخیر شویم!»

گفت: «دسِ جنابِ علی یارِتون با که رَه شهیدونه بِرُووه! دا وقتی ببینُمتون مری رولَمَه بِبینم! – دست علی همراهتون که راه شهدا رو می رین! مادر هر وقت می بینمتون، انگار جگرگوشه ی خودمو می بینم!»

نتوانست بغضش را پشت آن لبخند تصنعی اش نگه دارد و گریه اش گرفت و اشک هایش را با گوشه ی چادرش پاک کرد و راه افتاد سمت در مسجد.»

و چند ماه بعد خبر رحلتش در شهر پیچید.

برگردم به همان شب تمرین. آن شب که بهتان گفتم: بچه ها!شب یادواره برای این مادرهاست! برای اینکه کاسه ی گداییمان را بگیریم زیر باران دعای این مادرها و هر چه بیشتر پُر شود، عاقبتمان بیشتر به سمت ختم به خیر شدن تمایل پیدا می کند.

مادرهایی که هر ساله آمارشان یکی دوتا کمتر می شود. مثل مادر شهید غلامرضا مَلک.

واااااای…

بچه ها گفتم غلامرضا مَلِک.

همه تان تا آخر قصه را خواندید!

مرحوم علی ملک – یار نام آشنای بچه های نجفیه

یاد «علی» افتادم و می دانم اینجای قصه را که من دارم با گریه می نویسم، شما هم دارید با گریه می خوانید!

علی را همه دوست داشتیم. چون دوست داشتنی بود و بی آزار. خداییش واژه ی «آدم حسابی» را برای قالبِ علی ساخته بودند. کسی که نیمی از عمرش را در مسجد و هیات گذراند و در نهایت تنهایی و غربت، بعد از اینکه پدر و مادرش آسمانی شدند، آسمانی شد.

علی، شب های یادواره حس و حال دیگری داشت. گریه هایش را یادتان هست؟  همه گمانمان این بود که علی «درک و فهم» درست و حسابی ندارد، اما شبهای یادواره می فهمیدیم که علی، از همه مان آدم حسابی تر است و ادراکش می چربد بر ادراک همه مان روی هم . . .

وامسال علی دیگر نبود که «مادرانه» را ببیند و از دلتنگی فراق مادرش زار بزند!

نوانمایش «سلمان» – اسفند ماه ۹۷

چقدر حاشیه می روم این بار! بگذارید دوباره برگردم به صحبتهای آن شب. آن شبی که کاسه صبر«مش عزیز» را برگردانده بودید و آرامش نگاه «مجتبی» را.

آن شب گفتم: بچه ها! شب های تمرین شب های ماست! شبهایی است که ما باید با این بچه ها خلوت کنیم و دوساعتی با آنها باشیم. گفتم منتظر شب یادواره نباشید و کاسه های گداییتان را همین شب ها پرکنید. کمتر شیطنت کنید و بیشتر بچسبید به کار! که «کار» همان «شهدا» بودند. یعنی بیشتر بچسبید به شهدا!

و خوش بحال «رضا» که شب های تمرین چقدر بغض آلود و گریه دار نقشِ مادر را می خواند و «امیرحسین» چه مادرانه در صحنه ها غرقِ نقشِ مادر بود.

بچه ها!

چقدر امید بسته بودیم به «مادرانه»ی امسال. به صدای زیبای «رضا» که نقش مادر را می خواند و من هر بار که می آمدم سرِ تمرین ، خدا را از بار قبل بیشتر شکر می کردم که او را سر راهمان گذاشت. او چقدر مادروارانه، صدای «مارعبدِ حسین»ها می شد و من با گریه ی ریخته در صدایش بغض می کردم.

اما همه چیز به هم ریخت!

یک شب از شب های تمرین به بچه ها گفتم: «اگر امسال هم شهدا کمک کنند، مادرانه در مسجد قیامت می کند!» اما نشد و همه ی آرزوهایی را که برای آن شب بزرگ داشتیم ، نقش بر آب شد.

تقدیر «مادرانه» مثل تقدیر «سلمان» و «زنگ هنر» و «بی قراران آگاه » نشد و حسرتی بر دلمان ماند که شعله اش تا جگرهایمان هم سرایت کرد و شدیم مثل آدمی که تمام هست و نیستش را از دست داده است.

نوانمایش«زنگ هنر» – اسفند ۹۶

سال ما امسال تحویل نشد و نمی شود. نه بخاطر این ویروس لعنتی که تا نماز جماعتمان را هم ازمان گرفت.

نه!  سال ما ۱۹ اسفند هر سال ، در نزول شهدایمان مابین یادواره تحویل می شد. «احسن الحال» ما ، حس و حالی بود که شب یادواره بدان می رسیدیم و این دیگر هنر هر کداممان بود که این احسن الحال را تا چندمین روز سال حفظ کند.

و امسال ما ماندیم و حسرتی که در ترکیب طعم تلخ و گَسِ آن ، تمام خستگی های تمرین و مقدمات کارهای یادواره به تنمان ماند و شاید دیگر همه اهل محل فهمیده اند که بچه های نجفیه امسال سالِ نو ندارند.

ما در سال ۹۸ می مانیم و تا «مادرانه» روی صحنه نرود، تا یادواره برگزار نشود، سال ما تحویل نمی شود اگرچه کل تقویم های عالم ، سال ۹۹ را به تصویر کشیده باشند.

نوانمایش «بی قراران آگاه» – اسفند ۹۵

اما بچه ها!

این همه از تلخی ها گفتم! از اینکه همه چیز به هم ریخت. از حسرت به دل ماندنمان.

از اینکه نشد «رضا» آن شعر دزفولی را بخواند و «امیر حسین»، مادرانه کنار مزارعبدالحسینش، « مارعبدِ حسین»ی شود، مثل یکی از ده ها مادرِ چشم انتظار دزفولی.

نشد که «محمدحسین» چند دقیقه ای «عبدالحسین» بودن را تجربه کند. نشد که «محمدامین» خبر شهادت بدهد و نشد که «علی» و «مجتبی» و «ایمان» و «احسان» و مابقی بچه ها هر یک تصویری از «مادرانه»ی امسال باشند.

همه ی اینها نشد.

حالا خدا اینگونه خواست یا ما بی توفیق بودیمش را بی خیال شویم فعلاً…

«مادرانه» اولین فرصتی که این ویروس لعنتی دست از سرمان بردارد، روی صحنه می رود و یادواره به حول و قوه ی الهی برگزار می شود.

اما بیایید از یک زاویه دیگر هم به این اتفاقات نگاه کنیم.

این روزها ، ما نتنها یادواره را از دست دادیم، خیلی چیزهای دیگر را از دست دادیم. نعمت هایی را که از بس بودند و وجود داشتند، نمی دیدیمشان و شکرانه اش را به جا نمی آوردیم.

یادواره را ، آن خیرِ کثیر و آن نعمتِ بی بدیل را . . .

نماز جماعتمان را ! دعای توسل، دعای کمیل و دعای ندبه را. . .

جلسه ی قرائت قرآنی که آنچنان عادی شده بود برایمان که نمی دانستیم عجب نعمتی است.

همان یک دست دادن ساده چه لذتی داشت. اینکه دست رفیقمان! برادر دینی مان را آنچنان بفشاریم و گرم در آغوشش بگیریم که بارش محبت را ملائکه الله هم ادراک کنند.

اینکه با هم به یک اردوی ساده برویم! بگوییم! بخندیم! حرف بزنیم باهم ! بازی کنیم!

همه ی اینها داشته هایی بود که از بس وجود داشت ، فکر می کردیم همیشه هست.

و خیلی نعمت های دیگر که هر کس خودش بنشیند و ببیند و بشمارد که چه از دست داده است

و این وعده ی خدا بود که « لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ » و امیدوارم آنچه بر ما دارد می گذرد، بخش دوم این وعده ی پروردگار نباشد.

بچه ها!

بگذارید یک نکته ی دیگر هم برایتان بگویم و این قصه را تمام کنم در آخرین روز اسفند. آخرین روز سال! سالی که برای ما به اتمام نمی رسد، تا تکلیفمان ادا شود و «مادرانه» را مادرها و پدرها و فرزندان این شهر ببینند.

بچه ها!

گمان همه مان این است که در شب یادواره، شهدای نجفیه همه با هم می آیند بینمان و آن حال خوشی را که همه منتظرش هستیم و امسال از کفمان رفت، مدیون این نزول است و مدیونِ در شعاعِ حضور شهدا قرار گرفتن.

اما بگذارید حقیقتی را با شما درمیان بگذارم.

حقیقتی که شاید همه بدانیم و اما از آن غافل باشیم.

بچه ها!

شهدا همیشه هستند. بین ما ! کنار ما! ما همیشه در محضر حضورآنانیم و این حرف پروردگار عالم است که آنها زنده و حاضر و ناظرند.

حالِ ما همیشه می تواند خوب باشد. چون آنان همیشه هستند و اگر حال ما همیشه خوب نیست. اگر حال ما همیشه مثل حالِ شب یادواره نیست، مال این است که «ما نیستیم!» وگرنه آنان همیشه هستند.

ما فاصله می گیریم از شهدا.

اشتباه نکنید بچه ها! آن شب یادواره هم این ماییم که به برکت آن دوماه تمرین و تلاش ناخواسته وارد شعاع حضور شهدا می شویم و درکشان می کنیم. این شما هستید که به برکت لطف خدا و شهدا و به پاداش تلاش خالصانه و بی ریایتان برای شهدا، نزدیک و نزدیک تر می شوید به شهدا و پاداش نهاییتان آن حال خوب ۱۹ اسفند است.

هر روزمان می تواند ۱۹ اسفند باشد بچه ها! به روح ۱۳ شهیدمان قسم می شود. اگر بخواهیم می شود.

زمان را نباید از دست داد.

ثانیه های عمرمان به سرعت باد می گذرد و چیزی نخواهد گذشت که آینه، سفیدی موهایمان را به رخمان خواهد کشید، همانگونه که آیینه مدت هاست با من چنین کرده است.

پس برسانید خودتان را در شعاع نور و حضور شهدا و حالتان را خوب کنید. منتظرِ سالی یک بارِ یادواره نباشید تا حالتان را خوب کند.

شهدا رودخانه ای زلال و خنک هستند که همیشه در حال عبورند. این ماییم که باید به سمت رودخانه برویم و مصفا شویم از خنکا و زلالی اش. نه اینکه منتظر باشیم رودخانه مسیرش را به سمت ما تغییر دهد.

بچه ها!

«مادرانه» به لطف خدا برگزار خواهد شد. یک ماه ، دو ماه یا هر چند روز دیگر! و آن حس و حال هم خواهد بارید بر دل های همه.

اما بیایید در آغاز این سال با دلهایمان عهد ببندیم که ما به سمت شهدا برویم.

در زندگی شهدا نظر کنیم و عمل کنیم به نظر کرده هایمان.

و چه زیبا شهید فرج الهی گفت: «نظر کردن در زندگی شهید، شهید ساز است»

و چه زیباتر شهید حاج قاسم سلیمانی فرمود:

«تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود.»

بچه ها! بیایید شهید زندگی کنیم.

ظهور خیلی از آنچه به آن فکر می کنیم به ما نزدیک تر است.

بیایید شهید زندگی کنیم، شاید تقدیر ما شهادت در رکاب موعود باشد و چه لذتی دارد شهادت در رکاب او.

روزی که روی تابوت ها به جای « شهید مدافع حرم» می نویسند :«مهدی یاورِ شهید»

سال نو مبارک.

پانویس :

ساعت ۲۲:۳۰ دقیقه ۱۹ اسفند ماه ۵۹ ، در اثر اصابت موشک به مسجد نجفیه دزفول تعدادی از نوجوانان بسیجی مسجد زیر آوار می مانند و به دلیل آتش گرفتن ماشین حامل کپسول های گاز و انفجار پی در پی کپسول های گاز امداد رسانی به آنان میسر نمی شود.

در این حادثه ۱۳ نوجوان بسیجی مسجد که اکثرا ۱۳ ساله هستند به نام های غلامرضا صارمی نیا۱۱ ساله، محمود سعادتی زارع ۱۲ ساله، محسن افشار نیا۱۳ ساله، مصطفی رجول دزفولی۱۳ ساله، غلامرضا ملک ۱۳ ساله، غلامعلی دیناروند۱۳ ساله، علیرضا حلیمی۱۳ ساله، مرتضی صارمی نیا۱۴ ساله، غلامعلی دزفولیان۱۴ ساله،غلامحسین دستوری۱۵ ساله،عبدالنبی اکبرنیا۱۶ ساله،علی غلامی۲۱ ساله،غلامرضا سپهری۲۲ ساله به شهادت می رسند.

 

 

 

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا