خاطره شهدا

عبدالرضا راز شهادتش را فاش کرد . . .

روایت «شهید عبدالرضا محمدروضه سرا» شهیدی که پس از شهادت راز شهادتش را فاش کرد

بالانویس:

این پست الف دزفول به شهیدی اختصاص دارد که شاید بیشتر همرزمانش او را به شیطنت و شلوغی هایش می شناسند. شهیدی که صابون شیطنت هایش به تن خیلی ها خورده است. شاید در یک پست به برخی شیطنت های عبدالرضا پرداختم. اما امروز و در شب قدر می خواهم  پشت پرده ی شیطنت های عبدالرضا سرکی بکشم و از یک راز پرده بردارم.

  

عبدالرضا راز شهادتش را گفت . . .

روایت «شهید عبدالرضا محمدروضه سرا » شهیدی که پس از شهادت راز شهادتش را فاش کرد

 

والفجر ده جزو تجربه های اول عبدالرضا در جنگ بود اما خیلی زود راه را شناخت. در فاصله مرحله اول و دوم هجوم بلال به ” ریشن “، گردان در زیر ارتفاع «ملخور» استراحت می کرد. عصر عبدالرضا سراسیمه وارد سنگرمان شد و با اضطراب پرسید: «مهران حالت چطوره؟! از صبح همه جا رو دنبالت گشتم نبودی؟! گفتن عقرب پاتو نیش زده؟! الان چطوری ؟! بهتری؟!». آن روز عبدالرضا خیلی ابراز محبت کرد.

چند شب بعد املت درست کردیم و هنوز لقمه اول را برنداشته بودیم که حاجی عیدی مراد پیک گردان را فرستاد و گفت امشب باید خط برویم. بلافاصله همه آماده شدند. هوا به شدت تاریک بود و باران شدیدی هم می بارید.

عبدالرضا آمد و گفت: «ها مهران؟ قضیه چیه؟!» گفتم : «باید بریم!» همه  بچه ها سوار ماشین ها شدند  و من هم راه افتادم تا سوار شوم. چشمم افتاد به عبدالرضا. رفتم سمتش. خداحافظی کردیم و منتظر بودم مثل همیشه تیکه ای نصیبم کند. اما بر خلاف همیشه سکوت کرد و فقط لبخند زد. لبخندی که  عجیب به دل می نشست.

تا قرارگاه تاکتیکی لشکر رفتیم. آماده ی حرکت بودیم که  غلامرضا جوزی به دلایلی مانع رفتنم شد.  آن شب بچه ها رفتند و ریشن را گرفتند.

تا صبح چشم بر هم نزدم. صبح با بیسیم تقاضای آذوقه کردند. برای گرفتن آذوقه به تدارکات لشکر رفتم. در بین راه دوستان از وضعیت بچه های بلال  پرسیدند. گفتم : « خدا رو شکر بچه ها ریشن رو گرفتن! همه هم الحمدلله سالم و سرحالن!» اما یکی شان گفت: «نه! شنیدم یه شهید هم دادن!» شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم.

دلم شور می زد! فکر اینکه کدامیک از بچه ها شهید شده باشد، لحظه ای دست از سرم بر نمی داشت. آذوقه را که گرفتیم ، گفتم قبل از رفتن به خط بروم ببینم  کدامیک از بچه ها شهید شده است.

پرس و جویی کردم و یک برانکارد را نشانم دادند. پیکر شهیدی روی آن بود که رویش پتو کشیده بودند و پاهایش از انتهای برانکارد افتاده بود بیرون! جلوتر رفتم! با قدم های کوتاه و اضطرابی که لحظه ای دست از سرم بر نمی داشت. چند لحظه ای بالای سرش ماندم و فقط نگاه کردم.  کاش کسی می آمد و پتو را کنار می زد.  حیران مانده بودم  که صورت چه کسی را خواهم دید؟! چهره ی یکایک بچه ها را در خیالاتم مرور کردم و بالاخره پتو را کنار زدم.

زانوهایم سست شد و نشستم روی زمین. عبدالرضا بود که تیر خورده بود به سرش . . . . .

یادحرف های سعید افتادم که می گفت: « شبی خانه عبدالرضا مهمان بودم. کسی در منزل نبود بعد از خوردن شام و گفتگو خوابیدیم. نیمه های شب بلند شدم . عبدالرضا را در حال خواندن نماز شب دیدم. »

***

***

در  مراسم ختم عبدالرضا سید حبیب وصیتنامه اش را خواند. سید می خواند و من می گریستم. من وقتی متن وصیتنامه ی عبدالرضا را شنیدم، فاصله ها را هم شناختم. این وصیت نامه آنقدر ساده اما پرمحتوا بود که من باورم نمی شد که عبدالرضا چنین وصیتنامه ای نوشته است: « خدایا تو شاهد باش که به بسیج آمدنم و به جبهه آمدنم فقط برای رضای تو بوده است

***

در همان سال های اول بعد از شهادتش ، شبی عبدالرضا را در خواب دیدم. از او پرسیدم : « تو چگونه به این جایگاه رسیدی؟» پاسخ داد : «  رازش در نیمه های شب است . . . »  امام عسگري (ع) می فرماید اِنَّ الوُصُولَ اِلَي اللهِ عَزَّوَجَلَّ سَفَرٌ لا يُدرَكُ اِلّا بِامتطاءِ اللَّيلِ . وصال به خداوند عزوجل سفری است که جز با مرکب راهوار شب زنده داری به دست نمی آید

  

بسیجی شهید عبدالرضا محمد روضه سرا در مورخ ۱۳۶۷/۱/۲۸ ، مصادف با شب اول ماه رمضان در عملیات والفجر ۱۰ و در ارتفاعات ریشن  به فیض شهادت نائل آمد و مزار مطهر او در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

راوی: حاج مهران

بازنویسی: الف دزفول

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا