خاطره شهدا

من در این چادر نخواهم خوابید !!

روایت لحظه شهادت شهید عبدالرضا روضه سرا

بالانویس:

دیشب که روایت «شهید عبدالرضا روضه سرا» را منتشر کردم، حاج مصطفی پیام داد و روایت لحظه ی شهادت عبدالرضا را برایم فرستاد و البته روایت یک روز قبل از شهادت او را. قصه ی جالبی است. وقتی روایت لبخندی را که لحظه ی خداحافظی، حاج مهران بر لب های عبدالرضا دید و روایت جمله ای را که عبدالرضا به حاج مصطفی گفت کنار هم می گذارم، به یک نتیجه ی روشن می رسم. اینکه عبدالرضا روضه سرا از رفتنش کاملاً باخبر بود.

 

من در این چادر نخواهم خوابید !!

روایت لحظه شهادت شهید عبدالرضا روضه سرا

 

کف چادر شیب داشت و  خوابیدن روی زمین شیب دار هم که دردسرهای خودش را داشت. عبدالرضا گفت: «اینطوری فایده نداره! باید کف چادر رو صاف کنم!»

صبحانه را که خوردیم، همه وسایل را از چادر ریخت بیرون و  با بیل و کلنگ افتاد به جان زمین. اواخر فروردین ماه بود و هوا هم بهاری و خنک. در این بین پیشانی عبدالرضا عرق کرده بود، از بس که بیل زده بود و مانند یک استادکار ماهر داشت کف چادر را درست و درمان می کرد.   کارش تا نزدیکی های ظهر طول کشید و بالاخره شد آنچه دلچسب عبدالرضا بود. صدایمان زد تا بیاییم و چادر را فرش کنیم.  مشغول جابجایی وسایل یودیم که گفت:«مُ خو دونم یَه شو هم مه ای چادر نَم خُفتُم ! سَرُمه سَر ای زمینِ صافِ چادر نَم ونم !- من می دانم که یک شب هم در این چادر نمی خوابم و سرم را روی این زمین صاف نخواهم گذاشت! »

شب وقتی برای گرفتن ریشن راه افتادیم ،عبدالرضا توی ستون ، پشت سرم بود . معاون دسته بود و پشت سرم می آمد. در مسیر حرکت یک تیربار عراقی به شدت رگبار می زد و زمین گیرمان کرده بود. چند دقیقه ای گذشت. بی فایده بود. باید این تیربار را خاموش می کردیم که بتوانیم  جلوتر برویم. برگشتم و به  آرپی جی زن گفتم: « سریع بلند شو و تیربار رو بزن! »
این دست و آن دست می کرد. فرصتی برای تعلل کردن نبود. یک نگاه به عبدالرضا کردم و گفتم :«کار خودته!» بلافاصله برخاست و آرپی جی را گرفت و نشانه رفت به سمت تیربار. گفتم: «عبدالرضا! آتش عقبه!  مراقب آتش عقبه آرپی جی باش، بچه ها نسوزن!»

از ستون چند قدمی فاصله گرفت و  تمام قد ایستاد و نشانه گرفت و شلیک کرد. مسیر گلوله را دنبال کردم. با فاصله ی کمی از تیربار منفجر شد، اما تیربارچی هنوز دستش روی ماشه بود.

سریع نشست و گلوله ی دوم را برداشت و گذاشت توی قبضه. هنوز بلند نشده بود که یک لحظه از ذهنم گذشت ، حتما تک تیرانداز عراقی جای عبدالرضا را تشخیص داده و الان است که او را بزند. عبدالرضا ایستاد.  انگار ذهن من و دست تک تیرانداز عراقی با هم حرکت کردند. هنوز گلوله را شلیک نکرده بود که صدای یک تک تیر لابلای صدای شلیک رگبارهای تیربار عراقی به گوش رسید و عبدالرضا افتاد روی زمین. واژه های جمله ای که می خواستم به عبدالرضا بگویم، لابلای آن صدای گلوله گم شد.

عبدالرضا افتاده بود روی زمین! سرش را آرام گذاشته بود روی زمین ناهموار ریشن.  زمین ناصاف بود، اما عبدالرضا چقدر آرام خوابیده بود. یاد حرف دیروزش افتادم : «مُ خو دونم یَه شو هم مه ای چادر نم خُفتُم ! سَرُمه سَر ای زمینِ صافِ چادر نم ونم !»

 

راوی: حاج مصطفی

‫۲ دیدگاه ها

  1. سلام
    خدا رحمت کند عبدالرضا را .
    با این شهید والامقام ؛ از سال ۵۵ ؛ در کلاس اول ابتدایی مدرسه شاپورگان ( ۱۲ فروردین ) ، همکلاس بودم .کلاس دوم هم همکلاس بودیم .
    وقتی که در تابستان سال ۵۷ از محله کرناسیان ، نقل مکان کردیم ؛ از آن مدرسه رفتم .
    عبدالرضا را ندیدم تا همان ماموریت والفجر ۱۰ در کردستان . در مرحله اول که ایشان فکر کنم در گروهان مالک بود. ولی در مرحله دوم که کل گردان شد دو دسته ؛ در کنار حج مصطفی آهوزاده و حج غلامرضا عیدیان‌ ، افتخار هم چادری این شهید عزیز ؛ نصیبم شد . ولی دریغ که این همنشینی ، یک شب بیشتر دوام نیاورد و بعد از تسطیح کف چادر ؛ توسط مرحوم عبدالرضا ، همان شب اعزام شدیم به ریشن و عبدالرضا پرکشید . خدا رحمتش کند و با شهدای کربلا محشور باشند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا