خاطره شهدا

مورچه های مأمور

روایت تکان دهنده ای از روز تشییع «شهید نعمت الله لحافچی»

بالانویس ۱:

عصرهای پنجشنبه، یکی از مزارهایی که زیارت می کنم، مزار آقای لحافچی ( دادآفرید) است! «شهید نعمت الله لحافچی» یا همان «مش نعمتِ» خودمان. حق معلمی به گردنم دارد. معلم عزیزی که در اوج ایثار پرگشود و رفت به همانجا که سالها قبل باید می رفت و لیاقتش را داشت! نگاهم را می دوزم توی چشمان تصویری که ۱۸ سال است ، نگاهم می کند و آرام می گویم: «سلام آقا!»

بالانویس۲:

از «مش نعمت» قبلاً نوشته ام. عکس و فیلم هم گذاشته ام. اگر خواستید اینجا و اینجا را ببینید! اما این هفته که رفتم ، حسی به من می گفت باید این خاطره را تعریف کنم! تصویری را که با چشمان خودم دیدم!

این خاطره برای اولین بار منتشر می شود

هنوز داشتم با دلم کلنجار می رفتم که نه! حقیقت ندارد! مگر می شود غواص غرق شود!  اما خیل جمعیتی که تابوت آقای لحافچی را روی شانه می بردند ، حکایت دیگری داشت. آقای لحافچی رفته بود برای نجات دو غریق. یکی را نجات داده بود، اما دومی …!

پنج سال معلم ورزشم بود. البته اسمش معلم ورزش بود. برای من معلم اخلاق بود. کسی که از او زندگی یاد می گرفتم. کسی که با اینکه کمتر حرف می زد، بیشتر با عملش  خدایی زیستن و اخلاص را یادمان می داد. تصویرش با آن لبخند زیبای گوشه ی لب و آن شلوار و گرمکن خاکستری از پیش چشمانم محو نمی شد.

تازه دانشگاه قبول شده بودم و هنوز وقت نکرده بودم که به آقای لحافچی خبرش را بدهم و حالا هم که کار از کار گذشته بود.

سریع خودم را رساندم بالای مزاری که قرار بود تا چند لحظه دیگر خانه ی ابدی آن مرد بزرگ شود. کسی که با آنکه هر جلسه ی ورزش از شهدا برایمان می گفت و از اخلاق و رفتارشان؛ و می خواست که از شهدا الگو گیری کنیم، حتی یک بار از جبهه رفتن و فرمانده بودن خودش حرف نزد. چه عزت نفسی داشت این مرد. چقدر افتاده و خاضع بود.

گریه امانم نمی داد. اینکه دست تقدیر، پرواز آقای لحافچی را رقم زده بود، برایم باورکردنی نبود! نشستم بالای مزار. چند نفری آنجا بودند و صدای «لااله الا الله » جمعیت تشییع کننده نزدیک و نزدیک تر می شد. تصویر لبخندش پیش چشمم بود و همین بیشتر آزارم می داد، لبخندی که برایم عین روضه بود.

ناگهان مردی که کنار مزار نشسته بود، گفت: «توی لَحَد را نگاه کنید! مورچه ها را ببینید! » چند نفری که آنجا بودند ، مسیر انگشت مرد را دنبال کردند. اشکهایم را پاک کردم تا شفاف تر ببینم. کف قبر، پر شده بود از مورچه های دُرُشت. تعجب کردم! این همه مورچه اینجا چکار می کنند! داشتم به این می اندیشیدم که بروم پایین و فکری به حال این همه مورچه کنم! پیکر آقای لحافچی تا چند دقیقه ی دیگر باید بر آن بستر آرام می گرفت.

صدای آن مرد دوباره مرا به خود آورد که همزمان با بغضی که ترک برمی داشت گفت: «ببینید مورچه ها چه می کنند!» بیشتر دقت کردم. عرق سردی روی بدنم نشست و دستانم شروع کرد به لرزیدن. به چشم خودم دیدم. مورچه ها سنگ ریزه ها و برگ و خاشاکی را که کف لَحَد افتاده بود ، می گرفتند و کنار می کشیدند.

صدای جمعیت نزدیک و نزدیک تر می شد. چند نفری که آنجا بودند، صحنه را به وضوح دیدند. کم کم دور مزار داشت شلوغ می شد و من هنوز محو کار مورچه ها بودم. چند دقیقه ای نگذشت که انگار کف لَحَد را جارو زده باشند، پاکِ پاک شد. بدون هیچ سنگ ریزه و برگ و خاشاک! و عجیب تر اینکه دیگر خبری از مورچه ها نبود!

این جز یک نشانه چه می توانست باشد! نشانه ای که جلوه ای از بزرگی و عظمت مقام مش نعمت را پیش رویمان تصویر می کرد. عظمت مقام مردی که اخلاصش نگذاشت دنبال نام و مقام باشد.

برخاستم و از مزار فاصله گرفتم و تکیه دادم به تنه ی یک درخت! در تلفیق تصویر خندان مش نعمت که پیش روی تابوت حرکت می کرد و  تصویر مورچه هایی که مأموریت داشتند، مزار آقا معلم را جارو بکشند، درد بی آقا معلم شدن داشت امانم را می گرفت. با خودم گفتم: «وقتی مورچه ها برای خانه ی دنیایی مش نعمت چنین مأموریتی دارند، پس خداوند چه مأموریتی به ملائکه اش داده است ، برای همراهی آقا معلم تا بهشت برزخی پروردگار!»

خیل جمعیت، مزار را دوره کرده بودند و من آرام می گریستم و زیر لب می گفتم:«آقا! خداحافظ!»

‫۶ دیدگاه ها

  1. در این روز اربیعین حسینی ، خدا رحمتش کند، همسایه مان بودند، براستی مظلوم بود، و شهادت حق او بود،
    روحش شاد

  2. مرد بی الایش و بامعرفت و پاکباز
    هرانچه گفت عمل کرد.
    یادش همیشه در دل من و همکلاسیهایم هست
    روحش شاد یادش گرامی

    1. سلام ایمان جان
      چقدر خوشحالم که بعداز حدود ۲۴ سال در این فضای مقدس پیامت را دیدم.
      یاد آقای لحافچی بخیر که همه مان دوستش داشتیم….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا