تاریخ‌نگاری

هر وقت بیایی من هستم

روایت هایی از مادر شهید جاویدالاثر عبدالرحیم اندی زاده

هر وقت بیایی من هستم

روایت هایی از مادر شهید جاویدالاثر عبدالرحیم اندی زاده

به بهانه ی عروج ملکوتی این مادر چشم انتظار

پسرش  ۱۹ ساله است که چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در پدافندی جزیره مجنون ، گم می شود.

 

می گفت روزی که رفت و دیگر برنگشت، خواهرش کاسه ی آب را گرفت که بریزد پشت سرش. کاسه را از دستش گرفت و گفت: «من برگشتنی نیستم!»

 

روایت گم شدن شاخ شمشادش را اینگونه برایش تعریف می کنند:

تا آخرین لحظه می ماند تا با بی سیم اش اطلاعات بدهد. عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شوند. می گویند بی سیم را ول کن و بیا عقب. می گوید: «بیت المال» است. در آخرین ثانیه ها بی سیم به دست  عقب می آید که پایش تیر می خورد.

پاکشان و لنگان لنگان خودش را به قایق ها می رساند. دو قایق منتظرند . یک قایق موتوری و دیگری  با طناب بسته شده است به قایق اول.

عبدالرحیم وارد قایق اول می شود، اما جایش را با مجروحی که حال وخیم تری دارد، عوض می کند و می رود در قایق یدک که هم موتور ندارد و هم سوراخ است. چند لحظه ای از حرکت قایق ها نمی گذرد که هواپیمای عراقی قایق یدک را می زند و عبدالرحیم و رفقایش که در قایق دوم هستند برای همیشه در زمین گم می شوند و در آسمان پیدا.

 

حالا ۳۲ سال از آن گم شدن می گذرد، اما عبدالرحیم هیچگاه هوای برگشتن به سرش نزده است. اما دیروز خبر پیچید مادر عبدالرحیم، هوای رفتن به سرش زد و به شهر و دیار پسرش سفر کرد و چشم انتظاری ۳۲ ساله اش پایان یافت.

یاد پایان چشم انتظاری ۳۶ ساله مادر فرامرز بهروان می افتم. اما آن چشم انتظاری شیرین پایان یافت و این چشم انتظاری تلخ و امان از چشم انتظاری…

 

یاد مادر عبدالرحیم بخیر!

همیشه شانه به شانه ی حاج حبیب ، صبح های جمعه می رفت بهشت علی تا در کنار مزار خالی عبدالرحیم کمی آرامش بگیرد. روزی کسی به او می گوید: «حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی می رفت جمعه می رفت» دلش بدجوری می شکند. آنگونه که همان شب پسرش در خواب خودش را نشان می دهد و می گوید: «ناراحت نشو مادر! تو هر وقت بیایی من هستم»

می گفت:

هر وقت دلتنگش می شوم، سراغم را می گیرد. یکی از آن شب های دلتنگی خوابش را دیدم. کنارم خوابیده بود. گفتم: «مادر عبدالرحیم! تویی؟» 

گفت:«آری منم!»

دست و صورتش را بوسه باران کردم و از خواب پریدم.

نگاه کردم و دیدم که عبدالرحیم نیست. آنقدر تصاویر واقعی بود که کلید را برداشتم تا بروم توی کوچه شاید رفته باشد بیرون.

 

می گفت:

گاهی دلتنگ صدایش می شوم. صدایش می پیچد توی خانه : « دا!»

می گویم: «بله دا!»

می گوید: «منم عبدالرحیم!»

می گویم: «صدایت را شنیدم مادر! آرام شدم. ممنونم پسرم! همینکه صدایت را هم بشنوم برایم کافی است عزیزم»

 

حاج حبیب می گفت:

به من می گفتتند دستی به سر و روی خانه بکشم یا یک خانه ی نقلی تر بگیرم. اما مادرش می گوید: مگر من می گذارم؟ اگر عبدالرحیم بیاید، این خانه را می شناسد.

یادِ مادر عبدالرحیم بخیر!

همیشه می گفت: «وقتی من رفتم، او می آید»

و دیروز مادر عبدالرحیم رفت به دیدار شاخ شمشادش  و حاج حبیب ماند تا وارث این انتظار ۳۲ ساله باشد. شاید بالاخره عبدالرحیم هم مثل فرامرز بهروان برگشت.

 

 

 

 

با تشکر از:

پایگاه دزمهراب

واحد شهدا هیات محبان اباالفضل العباس

‫۶ دیدگاه ها

  1. مرسی از نوشته قشنگتون برای مادربزرگم کاش هیچوقت تنهامون نمیزاشت چقدر دلم براش تنگ قربون دل مهربونش برم ک فقط میگف رحیم 😭

    1. مادران شهدا عالم عجیبی دارند. ده فرزند هم که داشته باشند، انگار همان یک پسر شهیدشان را داشته اند و دیگر هیچ.
      خصوصا مادران چشم به راه …
      روح همه شان شاد …

  2. ممنون سپاسگزارم از اینکه برای چند لحظه هم که شده حالم با این یاد شهید خوب و چشمانمان خیس شد
    خداوند متعال رحمتش کنه
    و مادرش را

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا