خاطره شهدا
موضوعات داغ

شهید قائمشهری گردان بلال دزفول (قسمت دوم )

روایت شهید سیداحمد کدخدازاده

شهید قائمشهری گردان بلال دزفول (قسمت دوم )

روایت شهید سیداحمد کدخدازاده

 

زیرک

انسانی بسیار زیرک و باهوش بود، در عملیات فتح‌المبین (مرحله دوم عملیات) با همدیگر حرکت می‌کردیم، در تاریکی شب یک لحظه ایستاد و با صدای بلند گفت: «قِف…، قِف… ( ایست، ایست )»

برگشتم دیدم دو سرباز عراقی به طرف ما موضع گرفته، قبل از هر عکس‌العملی آنها را به هلاکت رسانید.

 

 لیلة المبیت

شب اول عملیات فتح‌المبین نیروهای رزمنده از مناطق مختلف به دشمن حمله کرده بودند. ما هم با گروهان مالک از گردان بلال از لشکر ۷ ولی عصر(عج) به فرماندهی شهید سید جمشید صفویان از منطقه تپه چشمه به خط دشمن زدیم. با درگیری مختصری، خط دشمن شکسته شد. بلافاصله سنگرهای گروهی آنها را پاکسازی کردیم. دشمن را دور زده بودیم، خطوط دشمن در جبهه‌های مختلف بهم ریخته بود.

میدان مین، نیروهای پراکنده دشمن، تیر و گلوله از هر طرف و هر لحظه خطر در کمین بود. ما هم باید مأموریت را ادامه داده و به اهداف از پیش تعیین شده می‌رسیدیم. (جاده دشت عباس- دهلران، سه راهی قهوه خانه) ولی هیچکس در این شرایط حاضر به جُم خوردن نبود. در همین لحظات ترس و اضطراب ناگهان سید جمشید، صدا زد: «سیداحمد به ستون یک.» سید احمد هم بی‌درنگ جلوی صف ایستاد و بقیه نیروها پشت سر سیداحمد، سپس به عملیات ادامه دادیم. آن شب با کلی ماجرا، درگیری، محاصره و … گذشت. صبح آن روز، موفق شدیم حوالی ساعت ده به سه راهی قهوه خانه برسیم.

بعد از عملیات، یک روز با سیدجمشید داشتیم عملیات را مرور می‌کردیم. سید گفت: «یادت میاد آن شب به سیداحمد گفتم به ستون یک و سیداحمد بلافاصله جلوی همه قرار گرفت؟! ماجرا از این قرار بود که قبل از عملیات من و سیداحمد با هم در رابطه با سیره حضرت پیامبر(ص) در هنگام خطر گفت‌وگو می‌کردیم. گفتم: از سیره عملی حضرت پیامبر(ص) است که در وقت خطر، مأموریت را به اقربای خود می‌سپرد، مثل: لیلة‌المبیت و … ، من و تو هم که سید هستیم و پسر عم همدیگر، باید به حضرتش تأسی جوئیم.

 

آرزوی فتح

بعد از عملیات فتح‌المبین، نوبت عملیات الی بیت‌المقدس رسیده بود و همچنان سیداحمد در کنار ما در گردان حضور داشت، در مرحله سوم عملیات که منجر به آزادی خرمشهر شد، مأموریت گردان بلال حضور در حلقه محاصره شهر خرمشهر از سمت مرز شلمچه بود. سید احمد خیلی آرزو داشت تا آزادی خرمشهر را ببیند و این مطلب را بارها گفته بود. روزی که خرمشهر آزاد شد ما در خط حائل بین خرمشهر و مرز شلمچه بودیم. یک روز پس از فتح خرمشهر به اتفاق سیداحمد به خرمشهر رفتیم و سید، آزادی پاره تن میهن اسلامی خویش را مشاهده کرد.

روایت شهادت

خیلی دلم گرفته بود؛ یکی از دوستانم شهید شده بود. در سنگر نشسته بودیم. کار خاصی نداشتیم. بقیه هم سنگری‌های مان هم آمدند، در میان بگو بخندهای مان، یکی از بچه‌ها دوان دوان آمد و یک جمله گفت: عبدالعلی شهید شد! (شهید عبدالعلی نجف‌آبادی، فرمانده گروهان فتح از گردان بلال دزفول)

با شنیدن این جمله، گویی زبان در دهان مان چسبید و یک لحظه مبهوت نشستیم. شنیدن این جمله برایم غیره منتظره نبود، از قبل انتظار شنیدنش را داشتم! حقیقتش هم، همین بود چون این بار که جبهه آمدیم از نگاهش فهمیدم که ماندنی نیست. بعد از شنیدن این خبر حال خوبی نداشتم، دائم خودم را سرزنش می‌کردم که چرا من لیاقت رسیدن به چنین مقامی را ندارم. از سنگر که بیرون می‌آمدم، هر لحظه این انتظار را داشتم تا یک گلوله خمپاره کنار پایم سبز شود! بعد از شهادت عبدالعلی، آن روز احساس عجیبی به من دست داده بود. وقتی خورشید داشت کم کم قافله نور خود را جمع می‌کرد تا دنیا را به دست ظلمت شب و سیاهی آن بدهد، با حالتی افسرده و غمگین نماز مغرب و عشا را خواندم. بعد از نماز کنار درِ ورودی سنگر، پای بیسیم‌ها نشستم. آن شب اصلاً اشتهای غذا خوردن نداشتم. اتفاقاً به خاطر احتمال پاتک دشمن، هرکس مشغول کاری بود؛ من هم کنار بیسیم‌ها منتظر گرفتن اخبار جدید بودم. یکی دو تا از بچه‌ها هم که کاری نداشتند، داخل سنگر خوابیده بودند.

سیداحمد کدخدازاده در حال باز کردن کنسرو ماهی برای شام بود، در این اوضاع و احوال، ناگهان صدای شلیک خمپاره عراقی‌ها را شنیدم در یک لحظه گفتم الآن در نزدیکی ما می‌خورد، خودم را جمع کردم تا پناه بگیرم که ناگهان گلوله مستقیم بالای سر من، روی سنگر فرود آمد. چند لحظه نفهمیدم جریان چیست. پس از لحظاتی به خود آمدم و دیدم سنگر روی سرم خراب شده و صدای ناله بچه‌ها بلند است. با هر زحمتی بود، خودم را از سنگر بیرون کشیدم. از سر و رویم خون می‌آمد.

وقتی مطمئن شدم که چندان زخمی بر نداشته‌ام، پیش بچه‌ها رفتم. فریاد الله اکبر بلند بود، سیداحمد کدخدازاده و علیرضا ستوده زخمی شده بودند. آمبولانس آمد، آن دو را داخل آمبولانس گذاشتند و من هم کنارشان نشستم. در بین راه متوجه شدم، سیداحمد یکی از دست‌هایش از مچ قطع شده و خودش هم می‌دانست. دستش را بلند کرده بود و می‌گفت: «مصطفی نگاه کن!» دائماً ذکر یا مهدی(عج) می‌گفت و از خدا طلب بخشش و مغفرت می‌کرد.

وقتی به اورژانس رسیدیم پس از پانسمان مختصری، ما را به اهواز منتقل کردند و سیداحمد قبل از اینکه به اهواز برسد به آرزوی دیرینه‌اش رسید.

 

مشکل گشا

از سوم خرداد تا نهم کار پاکسازی و تثبیت صورت گرفت. ما در مرحله پدافند چندین نوبت زیر آتش دشمن قرار گرفتیم. در این مدت متأسفانه تلفات زیادی دادیم. سه تا از فرمانده گرو‌هان‌هایم زخمی شدند. در زیر همان آتش‌ها، سید احمد کدخدازاده بچه قائمشهر مسئول نیروی انسانی گردانم به شهادت رسید. او کمک خوبی برایم بود، بیشتر مسائل‌ام را حل می‌کرد و اگر فشار بر من می‌آمد قرص و محکم نقطه اتکای من بود.

 

تصویر مزار شهید در امام زاده سیدملال قائمشهر

تصویر مزار یادبود شهید در شهیدآباد دزفول

شهید سیداحمد کدخدازاده متولد ۱۳۳۹ در مورخ ۱۲ خردادماه ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس و در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیکرپاک و مطهرش در گلزار شهدای بقعه متبرکه امام زاده سیدملال قائمشهر استان مازندران به خاک سپرده شد و مزار یادبودی نیز برای این شهید در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول ساخته شد.

 

با تشکر از : فارس و مشرق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا