خاطره شهدا
موضوعات داغ

از او حتی یک عکس هم نداریم

روایت هایی از جانباز شهید بی ریا، مظلوم و بی نام و نشان، شهید محمدرضا زمردیان ( لاشه زاده )

بالانویس:

خیلی سعی کردم و این در و آن در زدم که شاید تصویری غیر از این عکس سه در چهار از محمدرضا پیدا کنم. اما نشد که نشد.رفقای شهدا هم که بجز چند نفرشان، عمدتا کسی را تحویل نمی گیرند، چه برسد به اینکه درخواست امثال من را اجابت کنند. نمی دانم مظلومیت محمدرضا دنباله دار است یا اخلاصش. هرچه هست، بضاعت من همین چند خط است که می بینید. حتی برادر زاده شهید که راوی این خاطرات است می گفت: از او حتی یک عکس هم نداریم. برای همین بهتر دیدم عنوان مطلبم را همین بگذارم. «از او حتی یک عکس هم نداریم»

از او حتی یک عکس هم نداریم

روایت هایی از جانباز شهید بی ریا، مظلوم و بی نام و نشان، شهید محمدرضا زمردیان ( لاشه زاده )

 

 

قابلمه فرنی

مادرش فرنی درست می کرد و می داد به پسرها که کله ی سحر بروند و کنار نانوایی ها بفروشند. هر کدامشان می رفت کنار یک نانوایی بساط می کرد.

محمدرضا ده ـ دوازده ساله بود که برای این مأموریتِ مادر انتخاب می شد. قابلمه فرنی را برمیداشت و با یک مشت سکه و اسکناس مچاله شده برمی گشت.

همیشه پولی که محمدرضا می آورد از بقیه برادرها کمتر بود. وقتی مادر علتش را از او می پرسید ، پاسخ می شنید:

«دا! وضع مردم خوب نیست. همه عائله شون سنگینه و پولشون کم! منم ظرفاشونو براشون پُر می کنم! »

 

آن محبت ریشه دار

به امام حسین(ع) علاقه ی عجیبی داشت. این عشق علاقه اش مال امروز و دیروز نبود. مادربزرگ  بارها برایم تعریف کرده بود که عموی بزرگت به نوحه خواندن علاقه داشت و عمو محمدرضایت عاشق سینه زدن و عزاداری کردن و روضه شنیدن. می گفت: در دوره بچه گی شان گاهی می رفتند توی اتاق. برادر بزرگتر نوحه می خواند و برادر کوچکتر سینه می زد.

عشق عمو محمدرضا به امام حسین(ع) ، محبتی وصف نشدنی و ریشه دار بود.

 

پشت بام

نشسته بود توی اتاق و مشغول غدا خوردن بود. رادیو شروع کرد به پخش آهنگ. آرام سینی غذایش را برداشت و رفت پشت بام و نشست روی زمین و دوباره شروع کرد به لقمه برداشتن.

عادتش همین بود. اگر تلویزیون یا رادیو موسیقی و یا ترانه ای پخش می کرد که به مذاقش خوش نمی آمد، میگذاشت و می رفت. معمولاً هم می رفت پشت بام. سایه یا آفتاب فرقی نمی کرد. فقط دوست داشت آن صدا به گوشش نرسد.

 

صندوقچه ی کتاب

دو ـ سه سال قبل از پیروزی انقلاب قبول شد دانشگاه جندی شاپور اهواز. مترجمی زبان می خواند. عضو انجمن اسلامی دانشجویان مبارز دانشگاه جندی شاپور اهواز بود و فعالیتهای مبارزاتی خود را از همان دانشگاه شروع کرد.

یک صندوقچه بزرگ داشت که کنجی از شوادون مخفی اش کرده بود. صندوقچه ای پر از کتاب هایی که آن روزها ممنوع بودند. کتاب های دکتر شریعتی، استاد مطهری ، امام خمینی(ره) ، شرح نهج البلاغه  و . . .

بعد از انقلاب با خیال راحت کتاب ها را از شوادون آورد بالا. . . .

 

هادی

جلسات متعددی را با جوانانی که گرایش کمونیستی و گروهکی داشتند برگزار می کرد و با دلایل منطقی و عقلی و دینی با آنان مناظره می کرد. همسایه ای داشتیم که تعدادی از پسرهایش کمونیست شده بودند. خدا می داند محمدرضا چقدر برای سر به راه کردنشان وقت گذاشت. حتی گاهی غذایش را می برد و کنار آنها می خورد تا فرصتی باشد برای مباحثه کردن. برای اینکه مطالعاتش و آموخته هایش را از اسلام بریزد روی دایره برایشان و نگذاردشان کج بروند.

 

 

فقط دو پیراهن

از کل مال دنیا فقط دو پیرهن داشت. یکی را می پوشید و یکی توی خانه بود. به اصرار مادرش هم قبول نمی کرد لباس بخرد. اصلاً چیزی برای خودش نمی خواست. نه اتاقی داشت. نه کمدی ، نه موتوری . . .  هیچ.  فقط محمدرضا بود و همان دو دست لباس . . . .

با یک چشم

جزء اولین هایی بود که لباس سپاه را پوشید و جزء اولین هایی هم بود که راهی جبهه شد. خاطراتش را از جبهه صالح مشطط رفقایش هنوز به خاطر دارند.

اوایل مهرماه سال ۱۳۶۰ برای عملیات شکست حصر آبادان به همراه «شهید حمید عنبر سر» و تعدادی دیگر از رفقای همرزمش می روند برای شناسایی که دشمن متوجه حضور آنان شده و باران خمپاره را روی سرشان می گیرد. در آن ماجرا، حمید عنبر سر به شهادت می رسد و محمد رضا از ناحیه دست و پا و سر زخمی شده و در همین مجروحیت چشم چپ خود را از دست می دهد.

 

عینک دودی

یک عینک دودی داشت که همیشه روی چشمش بود. به خاطر چشمش که تخلیه شده بود و یکچشم مصنوعی استفاده می کرد. چقدرآن عینک به قیافه اش می آمد. به آن صورت کشیده با محاسن سیاه . . . .

 

آن شب خاطره انگیز

مثل خیلی از دزفولی ها که شهر را ترک نمی کردند، شب ها می خوابیدیم توی شوادون! سن و سالی نداشتم. نیمه شب بود که آمدم بالا. صدای ناله و گریه ای توجهم را جلب کرد. کنجکاوی ام بدجوری قلقلکم می داد. یک لنگه ی درب چوبی دو لنگه ی اتاق باز بود. آرام آرام نزدیک رفتم. چشمانم را مالیدم تا تار نبینند. صدای گریه و مناجات نزدیک و نزدیک تر می شد. آرام از لای آن لنگه ی در نگاه کردم. عمو محمد رضا را دیدم. یک دست رو به آسمان و یک دست در حال چرخاندن دانه های تسبیح.

نخواستم حال و هوایش را به هم بزنم. آرام و بی صدا برگشتم و او را در آن عاشقانه ی عرفانی اش تنها گذاشتم.

 

لباس های خونین

موشک خورده بود حوالی «حمام حاج قربان» و قیامتی شده بود. عمو محمد رضا آن روز دزفول بود و مثل همیشه که جزو اولین امدادگرها بود، آن روز هم رفته بود برای کمک. بعد از ساعت ها که برگشت خانه، تمام لباس هایش خاکی و پاره و خون آلود بود.

ناراحتی از وجودش می بارید. سرتا پایش شده بود بغضی که هر آن آماده ی انفجار بود.

مادربزرگم پرسید: «دا! محمدرضا! چه خبر؟! کجا بودی؟!»

سرش را انداخت پایین و با تأسف سر تکان داد و گفت: «دا! خدا می دونه چقدر تیکه و پاره مردم رو از زیر آوار در آوردیم! » و بغض امانش نداد که ادامه بدهد. . .

 

جبهه ی شهر

یکی از رفقایش می گفت: «وقتی محمدرضا جبهه نبود، می آمد مسجد و آنجا به بچه ها درس می داد.» دانشجوی زبان بود و زبانش خوب بود. از همین فرصت توی شهر بودن هم یک جورهایی برای جبهه و بچه های جبهه استفاده می کرد.

 

بیت المال

رفته بود نفت بگیرد که پیت نفت دستش را بدجوری بریده بود. بچه های بسیج وقتی او را با آن حال و روز می بینند، می روند و مقداری باند و گاز و بتادین می آورند تا دستش را پانسمان کنند.

محمدرضا دستش را عقب می کشد و می گوید: «نه! با اینا نه! اینا مال بیت الماله! دست من برای کار شخصی خودم بریده شده، نه برای کارهای بسیج! حق ندارم از وسایل این جعبه کمک های اولیه استفاده کنم! می رم خونه! اونجا باند و گاز و بتادین داریم!»

 

فقط با یک نگاه

از نگاهش حساب می بردم. اصلاً یک جورهایی عمو محمدرضا مرا تربیت کرد. از گردش چشمهایش منظورش را می فهمیدم. چشم غره هایش برایم پر از معنی بود. همیشه دوست داشت دخترها سنگین و با وقار و نجیب باشند. حتی وقتی می دید داریم توی آینه نگاه می کنیم، چشم غره می آمد.« حیا » برایش قیمتی بود و هر کاری که حس می کرد حیا و وقار و سنگینی ما را تحت الشعاع قرار می دهد، نمی پسندید و بدون اینکه یک کلام حرف بزند، با نگاهش به ما می فهماند که این کار در شأن ما نیست.

عاشقانه دوستش داشتم و عمل می کردم به آنچه می خواست. فقط دوست داشتم عمو محمدرضا کنارم باشد و در سایه اش نفس بکشم. حتی چشم غره هایش را به کل دنیا نمی دادم.

حال خوش من

حس غریبی به عمو محمدرضا داشتم. وقتی کنارم بود انگار تمام دنیا را داشتم. دستم را که می گرفت انگار همه عالم را به نامم زده بودند. کنارش که بودم غرق در شوق بودم، اما حسی به من می گفت همه این خوشی ها موقتی است.

آخر وقتی در و همسایه از خصوصیات شهدا می گفتند، من با آن سن و سال کم ، همه را در عمو محمدرضا می دیدم. یک جورهایی مطمئن بودم شهید می شود و همین بود که وقتی کنارش بودم، ان همه شوق حضورش را حس اضطرابی غریب برایم تلخ می کرد. همیشه حس می کردم این حال خوشم زودگذر است و عمو رفتنی است.

 

آخرین بار

چند روزی به عملیات فتح المبین باقی مانده بود. مادربزرگم پاپیچش شده بود که نرود: «تو که یه بار زخمی شدی و یه چشمت رو هم دادی! هنوزم که حال و روزت درست و حسابی خوب نشده! بیا و نرو! تو تحصیلات دانشگاهی داری! سپاه توی شهر هم بهت احتیاج داره! بمون تو شهر و همینجا خدمت کن!»

گفت: « دا! من بخاطر دینم و عشق به امام خمینی میرم جبهه! اگر میخوام پشت میزنشین باشم، چرا برم سپاه! خب میرم آموزش پرورش! یا یه جای دیگه!»

اینها را که به مادربزرگم گفت، پشتبندش یک قول داد: «دا! اینبار میرم! اما قول میدم آخرین باری باشه که میرم جبهه! »

 

عکسی که گم شد

ساده بود و بی ریا. مخلص بود. به قول معروف اهل « نما نما » نبود. اهل ریا نبود. کارهایش را عمدتاً در خفا و به دور از چشم مردم انجام می داد. شاید همین اخلاصش بود که حالا از او عکسی هم به یادگار نداریم. بعد از مدت ها یک عکس از او به دستمان رسید که آن هم گم و گور شد و هیچ وقت پیدایش نکردیم.

 

قبل از شهادتش گریستم

بعد از شهادت عمو محمدرضا زن همسایه مان گریه کنان آمد و گفت: «آخرین باری که دیدمش رفتم خانه مان و زار زار گریه کردم. چهره اش نورانیت و جاذبه ی عجیبی داشت. حال و روزش غریب بود . یقین کردم این پسر مال زمین نیست و رفتنی است. یقین داشتم شهید می شود. خدا می داند من قبل از شهادت محمدرضا برایش چقدر گریه کردم! »

 

روضه و رجز

خبر شهادتش را که آوردند ، مادربزرگ گفت که باید پیکرش را ببینم! هر چه اصرار کردند، قبول نکرد. چشماتنش خیلی ضعیف بود. دستش را خودم گرفتم و رفتیم توی غسالخانه!

روضه خوانی و رجزخوانی مادر بزرگم عالم و آدم را به گریه انداخت. «دا عزیزم خوش اومی . . . دا کووَکُم . . .  رولَم . . . شیرم حلالت . . . »

 

شهید محمدرضا زمردیان( لاشه زاده ) متولد ۱۳۳۷ در مورخ ۵ فروردین ماه ۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

 

راوی: برادر زاده شهید

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا