خاطره شهدا
موضوعات داغ

طلبه ی آچار به دست

روایت هایی از طلبه شهید احمد فتحی

طلبه ی آچار به دست

روایت هایی از طلبه شهید احمد فتحی

روضه های خانگی

پدرش مردی بود بسیار مؤمن و اهل حلال و حرام. اهل نماز و مسجد. پدرش به روضه سیدالشهدا علاقه ی ویژه ای داشت و روضه امام حسین علیه السلام را بطور هفتگی و در طول سال در منزل شان برگزار می‌کرد. همین رفتار و سکنات پدر و نورانیت همان روضه ها بود که کم کم احمد را دلبسته و وابسته و عاشق مسیر سیر و سلوک الی الله کرد.

 

روانشناسانه

مسئولیت جلسه قرائت قرآن حسینیه شهدا را به عهده داشت. اولین دستورالعملی که هم خودش انجام می داد و هم به بچه ها تإکید می کرد، نماز اول وقت و آن هم به جماعت بود.

در جلسه قرآن علاوه بر روخوانی و روان خوانی و معنی و تفسیر ، در خصوص مسائل مختلف دینی و اعتقادی و احکام و . . .  با بچه ها کار می کرد.

یک روز که قصد داشت در خصوص مسائل و احکام بلوغ برایمان حرف بزند، بچه های جلسه را به دو دسته تقسیم کرد. تعدادی از بچه ها که سن و سالشان حوالی سن بلوغ بود را نگه داشت و مابقی را مرخص کرد تا بروند.

یکی دو شب بعد از برنامه ی اصلی جلسه ، این کار را انجام داد تا مسائل را به طور کلی بیان کرد.

احمد خیلی دقیق و ظریف و حساب شده و به قول امروزی ها روانشناسانه جلسه قرآن را مدیریت می کرد.

 

مربی بی نظیر

اردوها را فرصتی برای جذب و آموزش بهتر بچه ها می دانست. می گفت: «در اردوها چون شور و نشاط و سرزندگی و طراوت بچه ها مضاعف می شود، یادگیری شان بهتر و آموزش اثرگذاری بهتری دارد.»

مطالبی را که مهم و کلیدی بودند، معمولاً در اردوها آموزش می داد و حقیقتاً هم اثرگذار بود.  در یکی از اردوهایی که با بچه های جلسه رفتیم،  این حدیث پیامبر اکرم (ص)   را مطرح کرد که  « أشجَعُ النّاسِ مَن غَلَبَ هَواهُ .  »

این حدیث از جمله احادیثی بود که در ذهن همه بچه ها حک شد. همه همان موقع حدیث را حفظ کردند و احمد درباره اش برایشان توضیح و تفسیر داد. احمد مربی بی نظیری بود.

وَ قِنا عَذابَ النّار

بارها می شنیدم که در قنوت نمازش اینچنین می گوید :

«ربَنا اتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَهً وَ فِی‌الاخِرَهِ حَسَنَهً وَ قِنا عَذابَ النّار وَ قِنا عَذابَ النّار وَ قِنا عَذابَ النّار»

«وَ قِنا عَذابَ النّار » را سه بار با تمام وجود تکرار می کرد.

از او پرسیدم: احمد! چرا « وَ قِنا عَذابَ النّار » ذکر قنوت را سه بار تکرار می کنی ؟

در پاسخم گفت:( با این مضمون) : « باید از عذاب خدا به خودش پناه برد! باید همان طور که به رحمتش امید داریم، خوف از عذابش هم داشته باشیم! عذاب خدا مثل عذاب های دنیا نیست! جا دارد که مدام از خدا بخواهیم، ما را از آن عذاب هولناک نجات دهد!»

 

ملاقات

چند روزی بود که برای عمل جراحی بستری بودم بیمارستان. با همان لبخند دلنشین کنج لبش آمد ملاقات. مثل بقیه ی ملاقات کنندگان کمپوت و ساندیس و میوه و بیسکویت نیاورده بود. یک جلد کتاب آورده بود در خصوص قیام امام حسین(ع). نمی خواست مدت زمانی که در بیمارستان بستری هستم ، وقتم به بطالت و بیهودگی بگذرد.

احمد بیش از اینکه دربند غذای جسمش باشد، دغدغه ی تغذیه روحش را داشت. هم روح خودش و هم رفقایش .

 

خط زیبا

خط اش خیلی خوب بود. با خودکار خطاطی زیبایی می کرد. شاید کمتر کسی می توانست با خودکار به سبک قلم نی واژه ها را نقش بزند، اما این یکی از هنرهای بی نظیر احمد بود.

انتخاب احمد

تا جایی که در خاطرم مانده دانشگاه هم قبول شد. اما نرفت و رفت دنبال طلبگی! راهش را انتخاب کرده بود و حرف های ما در تغییر انتخابش اثری نداشت.

 

روایت آن پنکه

هوا گرم بود و شرجی. تابستان های دزفول هم که گرمایش نیاز به توصیف ندارد. انگار گذاشته بودنمان توی زودپز. رفته بودم حوزه سری به احمد بزنم. توی حجره خودش نبود. گفتند مسئول ثبت نام طلاب جدید است و آدرس حجره ثبت نام را دادند.

رفتم سراغش. تک و تنها توی حجره نشسته بود و مشغول مطالعه. مراجعه کننده ای نداشت. سلام کردم و پس از حال و احوال های معمول گفتم : «احمد پُختیم برادر! چرا این پنکه رو روشن نمی کنی؟! » و دستم را بردم سمت کلید پنکه.

گفت: «نه! نه ! نه! پنکه رو روشن نکنی ها!»

گفتم: «برا چی آخه؟! خو خیس عرق شدیم!»

گفت: « به من گفتن برای کارهای مربوط ثبت نام بشینم توی این حجره! الانم که مراجعه ندارم و مشغول کارهای خودم هستم، اجازه ندارم از این پنکه استفاده کنم! این پنکه فقط زمانی روشن میشه که کسی برای ثبت نام اومده باشه و مشغول کارهای ثبت نام طلاب باشم . . . . »

آچار به دست

معمولا برای دیدنش راهی حوزه علمیه می شدم. این بار هم رفتم تا سری به احمد بزنم و حال و احوالی کنیم و گپ و گفتگویی داشته باشیم. احمد را دیدم آچار به دست. اولین بار نبود که در چنین حال و روزی می دیدمش. اهل فن بود. از کارهای فنی خوب سر در می آورد. گفتم: «خیر باشه احمد! آچار دستته باز! »

گفت:« لوله های قسمت خواهران مشکل پیدا کرده، می خوام برم سروقتشون و درستشون کنم! »

رفت کنار دیوار حوزه خواهران و صدایش را بلند کرد و گفت: « کسی نباشه! یاااا . . . الله »

گمان نمی کردم همانجا بپرد روی دیوار!

به حیرتم خندید و گفت: «گفتم دیگه از در نرم بیرون و دور بزنم!! »

آن سمت دیوار پرید پایین و من این طرف دیوار فقط لبخند می زدم!

 

استادکار

یکی از همسایه های حسینیه ، امد پیش احمد و گفت: «احمد جان! ماشینم خراب شده و روشن نمیشه! میشه بیای یه نگاهی بهش بندازی؟! »

احمد بلافاصله رفت و سرکی بین دل و روده ی ماشین کشید و به آن بنده خدا گفت: «موتور ماشین سوخته! کاری از دست من بر نمیاد! باید بره تعمیرگاه!»

از مکانیک انواع ماشین ها هم سر در می آورد! استادکاری بود برای خودش. کلاً آدم فنی و دست به آچاری بود!

 

افشای راز

داشتیم از حسینیه شهدای کربلا برمی گشتیم. شب بود و دیروقت. رفتم سمت مغازه پدرم. احمد گفت:«کجا این وقت شب؟! »

گفتم:«یه کم صبر کن!»

رفتم و زیر کرکره مغازه پدرم، دستم را کشیدم روی زمین. کلید را که لمس کردم، برداشتمش و آمدم کنار احمد. احمد گفت: «چیکار کردی؟!»

گفتم :«شبا یه دونه کلید میذاریم زیر کرکره ی مغازه که هر کدوم دیر رفتیم خونه، پشت در نمونیم!»

احمد نگاه عمیقی به من کرد و گفت: « اگه می خواستی یک راز هیچ وقت فاش نشه، برای هیچ کس نباید تعریفش کنی! »

احمد به بهانه ی کلید و راز محل مخفی کردنش، درس بزرگی به من داد.

آقا معلم

سن و سالی نداشت که به او اجازه دادند برود سرکلاس و تدریس کند. به گمانم بیست ساله بود. اما چون عربی را خوب می دانست ، برای تدریس به او مجوز داده بودند. علاوه بر اینکه در مسجد مربی بود، در مدرسه هم به نوعی معلمی می کرد.

 

چلوپتو!

ماجرای «چلوپتو» دادن به بچه ها کار رایجی بود. بی هوا پتو را می انداختند روی سر یک نفر و تا می خورد کتکش می زدند. خب پتو هم که انداخته بودند سر طرف، هیچ کس را نمی دید و نمی فهمید از چه کسانی کتک خورده است.

آقای روشن نیا تصمیم گرفته بود به همراه چندتا از رفقا ، احمد را به یک چلوپتوی ناب مهمان کند. احمد را گوشه ای گیر می آورند و  عملیات را آغاز می کنند و سه ـ چهار نفری می ریزند سر احمد، اما احمد که بیدی نیست که با این بادها بلرزد، پتو را کنار زده و خود را از زیر دست آنها رها می کند.

احمد که می داند قطعاً نقشه ی این کار را روشن نیا کشیده است، حسابی از خجالت او درمی آید و یک چلوی بدون پتو روشن نیا را مهمان می کند.

 

دور از چشم دیگران

آرام بود و خوش مشرب و به گمنام بودن و بی نام و نشان بودن علاقه داشت. هیچ گاه ندیدم اهل خودنمایی و دنبال دیده شدن باشد. خیلی از کارهایش را به دور از چشم بچه ها انجام می داد.

گاهی خودم می دیدم که توی اردوگاه قبل از خواندن نماز شبش، پوتین بچه ها واکس می زند  و دبه های آب را برای برای وضوی بچه ها پر می کند و می گذارد جلوی در چادر و می رود.  

خال بین دو ابرو

با آقای روشن نیا رفاقت خوبی داشت. بحث شهید و شهادت که می شد،  او گاهی با احمد شوخی می کرد و بهش می گفت:

 « گلی گم کرده ام می جویم او را. . . گل من بر بدن خالی نشان داشت . . .  »

بعد اشاره می کرد به وسط دو ابروی احمد و می گفت : « میدونم بالاخره یه خال میذارن  اینجات . . . »    

 

روایت شهادت

حدود ساعت ۳ نیمه شب بود. از شدت سرما توان حرکت نداشتیم. فقط ‏صدای تیر و ترکش که به نبشی‌های دوربرمان می خورد و بعد به بچه‌ها اصابت می‌کرد، شنیده می‌‏شد. من، رحیم پنبه‌زن، مهدی چگنی و هادی کیانی جلوتر از بقیه بودیم. سمت راست من حسن بادپا ‏بود که دو پایش در قسمت ران تیرخورده بود. مدام ناله می کرد که چه کسی روی پایم خوابیده نمی ‏توانم تکان بخورم. سینه خیز به سوی او رفتم و دیدم که بدجوری زخمی شده که در همان لحظه یک ‏تیر دیگر به شاهرگ مچ دست او اصابت کرد و به علت سرمای شدید مقداری خون غلیظ آمد و خون بند ‏شد. با دست پر از گِل بسته کمکهای امدادم را درآوردم و با باند بالای زخم او را بستم ولی او هم شهید ‏شد.

کمی آنطرفتر روشن‌نیا هی آخ می‌گفت. ۵ تا ۶ گلوله خورده بود. به سراغش ‏رفتم و به او گفتم که نزدیک عراقیها هستیم و صدایمان را می شنوند و کمی آرامتر ناله کن. گفت ‏خودت یک تیر بخور ببین چطوره. در همین حین تیر بعدی را هم خورد. بد‌جوری زمین گیر شده ‏بودیم. سرمای زیاد از یک طرف و انواع گلوله ها و نارنجک از طرف دیگر و ‏اینکه آب مدّ می شد که مجبورمان می کرد به خاکریز دشمن نزدیکتر شویم. تنها امیدمان ‏این بود که صدای الله‌اکبر می‌آمد و فکر می کردیم که نیروهای خودمان در حال پاکسازی خط دشمن ‏هستند، ولی بعداً فهمیدم که صدای الله اکبر از سمت راست که بچه ها درگیر شده بودند از روی سطح ‏آب بود و منعکس می شد.‎ ‎

با بی‌سیم از دسته به گروهان تماس می گرفتیم که علی قلمبر بود و حاج عبدالرضا شریفی. آنها هم ‏در تونل سیم خاردار گرفتار شده بودند و چون نزدیک هم بودیم و فاصله کمی داشتیم صدایشان را ‏خوب می شنیدیم، اما بخاطر اینکه به خاکریزعراق هم نزدیک بودیم نمی‌شد با بی سیم زیاد صحبت ‏کنیم. من از قبل، تمام کدهای بین دسته به گروهان و گروهان به گردان و مابقی را حفظ کرده بودم. از ‏ارتباط با گروهانمان هم دیگر خبری نبود. بی‌سیم روی دوش علی‌پیشه بود. او هم از ناحیه دست ‏راست مجروح شده بود و نمی توانست کاری انجام بدهد. سراغش رفتم. در آن تاریکی و بخاطر ‏نزدیکی به عراقیها نمی شد چراغ قوه روشن کرد. خیلی آرام من و او روی دو زانو نشستیم. یک ‏لحظه چراغ روی صفحه بیسیم را روشن کردم که کدها را ببینم که هادی کیانی با مشت به پهلویم زد ‏که چکار می کنی گفتم می خواستم کدها را ببینم. چشم‎هایم را بستم و با توکل بر خدا شروع به تغییر ‏دادن کدهای بی سیم کردم.

خیلی سخت بود چون بایستی برای گرفتن کد گردان روی همان عدد گردان تنظیم ‏می‌کردم. به هر صورت بود با گردان تماس برقرار شد و صحبت کردم و فهمیدم برادر جوزی ‏پشت بی‌سیم است. به او گفتم مرتب صدای الله‌اکبر می‌آید پس چرا از بچه‌ها خبری نیست. پس ‏سید جمشید کجاست گفت سید رفت پیش بهمن دورولی (شهید شد). گفتم ما گیر افتادیم. فکری بکنید.‏ گفت فعلاً نمی توانیم کاری برایتان بکنیم. گفتم اکثر بچه‌ها با این تیربار عراقیها شهید شدند. حداقل آتش ‏تهیه ای بریزید. گفتند نمی‌ توانیم. هادی کیانی گوشی را گرفت و از آنها پرسید ما الان چه کنیم؟ ‏سکوت همه جا را فرا گرفته بود. بچه‌ها دیگر حال آخ گفتن هم نداشتند. تیر می‌خوردند ولی ناله ای از ‏آنها بلند نمی شد. من هم مقداری نیزار زیر چانه ام گذاشتم تا سرم زیر آب نرود وکلاه را تا جلو ‏پیشانی آوردم. از شدت سردی آب اکثر بچه های مجروح بیهوش شده بودند. ‏

عراقیها نارنجکی پرتاب کردند و من از ناحیه پشت لاله گوش ترکش خوردم که در نزدیکی نخاع ‏گردنم جا گرفته است. بعد از دقایقی هادی کیانی گفت: برو بچه ها را جمع کن. من به عقب نگاه کردم. مسیر تونل سیم خاردار بصورت مارپیچ و بخشی از این مسیر تنگ و بعضی جاها پهن بود. ‏به صورت سینه خیز در مسیر روی سیم خادارها حرکت کردم بعد از اولین پیچ امیر مدیری را دیدم که ‏بصورت نشسته شهید شده بود. به یاد والفجر ۸ افتادم که ماهی ها صورت بعضی از شهدا را در اروند زخمی کرده بودند. با زحمت پیراهن شهید مدیری را به سیم خادار گیر دادم. کمی پایین تر شهید حاج ‏عبدالرضا شریفی و علی قلمبر و نعمت خادمعلی زاده افتاده بودند.

در ادامه مسیر، عبدالعلی علی‎خانی و ‏شهید احمد فتحی را دیدم. دستهایشان روی گردن همدیگر بود و علیخانی داشت پیکر احمد فتحی را ‏جابجا می کرد. شهید احمد فتحی از ناحیه دو پا تیر خورده و یک تیر هم به پشت سر او اصابت ‏کرده بود که داشت نفس های آخر خود را می کشید. به علیخانی که چند تیر خورده بود گفتم: صبر کن کمک کنم. گفت شما برو به بقیه بچه ها برس. هر دو همانجا شهید شدند. صحنه جانسوزی بود. نمی ‏دانستم چه کنم. باید می رفتم و مابقی بچه ها را جمع می کردم. اما دلم نمی آمد بروم و هنوز هم که ‏به یاد آن لحظات می افتم شرمنده و پشیمانم که چرا نماندم.

 

وصیت مادر

مادرش دقیقاً روز سالگرد شهادت احمد آسمانی شد. مادری که دوبار داغ احمد را دید. یک بار وقتی خبر شهادتش را در ۴ دی ماه ۱۳۶۵ شنید و یک بار ده سال بعد وقتی ۱۷ دی ماه ۱۳۷۵ استخوان های سوخته احمدش را قنداق پیچ شده دادند دستش!

هر چند او توی آن ده سال چشم انتظاری هر روز داغ دیده تر از روز قبل بود.

وصیت کرده بود کنار احمدش دفن شود و همین هم شد. حالا مادر و پسر در شهیدآباد دزفول ، همسایه هستند.

 

طلبه شهید احمد فتحی متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ جاویدالاثر شد و ده سال بعد در مورخ ۱۷ دی ماه ۱۳۷۵ پیکر پاک و مطهرش پیدا و در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.

 

با تشکر از عزیزان بزرگوار : عظیمی ، مجدی نسب و پویا

‫۴ دیدگاه ها

  1. چه کربلایست کربلای ۴…
    باید گفته شود ..باید نوشته شود .این شجاعان مظلوم باید معرفی شوند. برای یک کشور فقط کربلای چهار
    می تواند اسطوره ساز باشد.می تواند شهید ساز باشد.
    باید گفته شود ..باید نوشته شود

      1. واقعا ای کاش آنهایی که رفتند کسی قدرشان را می‌دانست برادر من هم در کربلای ۴ شهید شد و بعد از ده سال آوردنش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا