خاطره شهدا
موضوعات داغ

فرج الله ( قسمت سوم )

روایت هایی شنیده نشده از دلاورمرد شهید فرج الله پیکرستان

بالانویس:

فرج الله پیکرستان معلمی دانا و دانشمند و فرمانده ای سرو قامت ، شجاع ، جسور ، مخلص ، کم حرف  است که از دلاوری ها ، حماسه سازی ها ، خط شکنی ها و افتخارآفرینی هایش خصوصاً در عملیات بدر کمتر روایت شده است. در یک قسمت نمی شود از او گفت. ان شالله بخشی از زمانه و زندگی فرج الله را در پنج قسمت با هم مرور خواهیم کرد.

 

فرج الله ( قسمت سوم )

روایت هایی شنیده نشده از دلاورمرد شهید فرج الله پیکرستان

نارنجک اندازی ماهرانه

پیکرستان گفت: « علیرضا! حالا برو اون موشکای آرپی جی رو که نزدیک کوله ات افتاده بیار!»

موشک ها را آوردم و راه افتادیم به سمت محلی که از قایق ها پیاده شده بودیم. با رسیدن به هر سنگر عراقی اعم از اجتماعی و یا موضعی ، فرج الله یک نارنجک از طریق پنجره آن بداخل پرتاب می کرد.  این کار را چنان استادانه و ماهرانه و دقیق در تاریکی شب انجام می شد که من حیرت کرده بودم. شانزده سال بیشتر نداشتم و دیدن چنین حرکت هایی از فرمانده برایم شگفت انگیز و مبهوت کننده بود. آخر اندازه پنجره سنگرها خیلی کوچک بود و انداختن نارنجک از فاصله ی حدود ده متری به درون آن پنجره ، در تاریکی شب ، کار ساده ای نبود.

نارنجک هایش که تمام می شد ، می گفت: «علیرضا! بود برو از توی سنگرهای عراقی نارنجک پیدا کن و برام بیار!» خودش هم پشت پنجره آن سنگر عراقی کمین می کرد و با چراغ قوه داخل سنگر را روشن می کرد.

وقتی نارنجک پیدا می کردیم، دوباره فرج الله بود و نارنجک پراکنی های دقیق و ماهرانه اش.

راوی: علیرضا ش

 

دوربین خدا

رسیدیم به موضع نیروهای خودمان. مهارت فرج الله و عملکرد آن شبش بی نظیر بود و دیدنی و ای کاش که جز دوربین خدا، دوربین دیگری از جنس ماده هم آن حماسه آفرینی فرج الله را ثبت کرده بود.

پیکرستان همان فرمانده ای بود که در موقع آموزش در پلاژ دزفول بسیار مظلوم و آرام بود و وقتی فرمانده گروهان، حاج علیرضا زمانی، فرماندهان دسته را در آزمون هایی قرار می داد و ایجاد رقابت می کرد، فرج الله را نمی دیدم خودی نشان بدهد.؛ اما او همیشه و متعدد از خصوصیات حضرت علی(ع) برایمان می گفت. من در آن شب شاهد بودم و به عینه دیدم که پیکرستان آن خصوصیات حضرت امام علی (ع) را بیهوده نقل نمی کرد، بلکه حقیقتاً همه را خودش پرورش داده بود.

گردان بلال اولین گردانی بود که در عملیات بدر، خط خود را شکست و تثبیت کرد. البته برخی از یگان هایی که سمت راست گردان بلال لشکر ۷ بودند (جناح شمالی) موفق به شکستن مواضع خود نشده بودند (منطقه البیضه).

راوی: علیرضا ش

گروه شش نفره

بعد از کمی استراحت برای تصرف خط دوم عراق، فرمانده گردان حاج عبدالحسین خضریان دنبال پیکرستان فرستاد. فرج الله هم دوباره همان گروه را احضار کرد.

پیکی از جانب پیکرستان آمد و من و سعید را خواست. به همراه پیک رفتیم پیش فرج الله. جایی که فرج الله ایستاده بود، همان محلی بود که بچه های گردان در لحظات اولیه ورود به خط دشمن در آنجا موضع گرفته بودند.

با کمال تعجب آنجا خبری از آتش خمپاره و هیچ آتش دیگری نبود و فرمانده خضریان همراه بیسم چی هایش در حال کنترل گردان بود. من و سعید که رسیدیم، پیکرستان و دالیه هم بودند و نیز یک نفر ازنیروهای اطلاعات و عملیات لشکر ۷ که لهجه اصفهانی داشت. آن نیروی اطلاعاتی چشمش افتاد به کلاه من. از پیشانی جای ورود گلوله داشت و از پشت میخ آن هم شکافته شده بود. گفت:«تو نیا! انگار سرت زخمی شده!» گفتم: «نه! سالم سالمم!»

آخرین دستورات توسط فرمانده خضریان به پیکرستان ابلاغ شد و گروه شش نفره ما راه افتاد. بعد از دقایقی یک گروهان از بچه های گردان بلال که از گروهان های مختلف آن انتخاب شده بودند جهت تقویت گروه  ما  اعزام شدند.

نفر اول این ستون شهید حسن متعمدی مسئول وقت اطلاعات عملیات گردان بلال دزفول بود.

راوی: علیرضا ش

 

 

آغاز درگیری

در این لحظه عراقی ها متوجه عقب ستون گروهان ما شدند و درگیری شروع شد و من در این بین سه گلوله به پاهایم اصابت کرد و ماندم بین خط خودی و دشمن.

پیکرستان خودش را به من رساند و روی زمین درازکش شد. رگبار آتش از بالای سر و اطرافم عبور می کرد. مرتب تیرهایی را می دیدم که در چند سانتی متری ام  با بر خورد به کلوخی کمانه کرده و بسمتی دیگر می روند. با آمدن فرمانده پیکرستان حجم تیرها  زیادتر شد. روی زمین خوابید و از من خواست که روی کمرش دراز بکشم.

به هر زحمتی بود همه توانم را به کار بردم و خودم را روی کمر فرج الله کشاندم. ناگهان آتش گلوله های دشمن بقدری شد که حس کردم زمین اطرافم سرخ شده است.

فاصله ام تا پشت خاکریز خودی حدود ده متر بود، ولی فرمانده پیکرستان احساس کرد که با این حجم آتش که کل خط عراق بی وقفه دارد رویمان می ریزد، امکان جابجایی وجود ندارد. از طرفی من هم قد بلند بودم و لاغر اندام و فرج الله نمی توانست سریع و با تحرک بالا مرا جا بجا کند. لذا قدری ماند و سپس گفت: «فعلا نمیشه ببرمت! همینجا بمون!» مرا گذاشت زمین و دوباره برگشت به موقعیت قبلی خودش.

فرج الله ، حسن معتمدی و زمانی و سعید چندین بار تلاش کردند که مرا از آن وسط بیاورند پشت خاکریز ، اما نشد که نشد.

نزدیک ظهر شد. برای آخرین بار فرمانده حاج علیرضا زمانی خودش را به من رساند. به او گفتم: «نمیشه منو از زمین بلند کنید! چون بلافاصله می زننمون! بگو دو نفر بیان و دستای منو بگیرن و بکشن رو زمین تا پشت خاکریز!»» 

فرمانده زمانی از عقب تقاضای آتش تهیه کرد، تا فرصتی برای انتقال من که از دیشب با این وضعیت افتاده بودم، فراهم شود.

حسن متعمدی ، سعید و پیکرستان جهت انتقال من آمدند و با اینکه آتش عراقی ها لحظه ای دست از سرمان برنمی داشت، مرا کشان کشان آوردند تا پشت خاکریز. بدون اینکه در آن جهنم خودشان مورد اصابت قرار بگیرند و خدا شاهد ایثارهای متعدد این بچه ها بود.

راوی: علیرضا ش

فرمانده صالح نژاد

گروهان قائم گردان بلال وظیفه تک به جناح راست سیل بند خط اول را بعهده گرفت . بنا به پیشنهاد فرمانده صالح نژاد قرار شد دو گروه ۱۵ نفره یکی از روی سیل بند به فرماندهی فرج الله پیکرستان و یکی از پشت سیل بند به فرماندهی محمد رضا صالحی (صالح نژاد) بسمت راست تک کند

گروه فرمانده پیکرستان بعلت آماده گی عراقی ها و قرار دادن تانک هایی روی سیل بند و همچنین آتش سنگین نتوانست در مواضع عراقی ها نفوذ کند.

اما گروه فرمانده صالح نژاد با نفوذ در مواضع دشمن شجاعانه جنگید ولی بعلت عدم نفوذ گروه دوم در محاصره قرار گرفت و تا آخرین گلوله جنگیتند . محمد تقی بیسم چی فرمانده پیکرستان صدای بیسم چی فرمانده صالح نژاد را می شنود که عنوان می کند در محاصره دشمن هستیم و گلوله هایمان تمام شده است و دیگر صدا برای همیشه قطع می شود.

محمدي قاري قرآن  و دوستش شهید پوستکتان در تمام مراحل همراه فرمانده صالح نژاد بودند. و با هم شهید شدند و پیکرشان هم در منطقه باقی ماند.

راوی: علیرضا ش

 

پایان قسمت سوم

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا