فرج الله ( قسمت دوم )
روایت هایی شنیده نشده از دلاورمرد شهید فرج الله پیکرستان
بالانویس:
فرج الله پیکرستان معلمی دانا و دانشمند و فرمانده ای سرو قامت ، شجاع ، جسور ، مخلص ، کم حرف است که از دلاوری ها ، حماسه سازی ها ، خط شکنی ها و افتخارآفرینی هایش خصوصاً در عملیات بدر کمتر روایت شده است. در یک قسمت نمی شود از او گفت. ان شالله بخشی از زمانه و زندگی فرج الله را در پنج قسمت با هم مرور خواهیم کرد.
فرج الله ( قسمت دوم )
روایت هایی شنیده نشده از دلاورمرد شهید فرج الله پیکرستان
حرکت به سمت خط اول عراق
در عملیات بدر گروهان قائم نوک ستون گردان بود و دسته پریان(شهید) اولین دسته ستون گردان با سه قایق موتوری و قایق چهارم تا ششم مربوط به دسته فرج الله پیکرستان بودکه فرج الله در قایق چهارم ستون حضور داشت و دسته بعدی مربوط به محمدرضا صالح نژاد( شهید) بود. در ضمن جانشین فرمانده گروهان، محمود دوستانی(شهید) هم در قایق اول همراه امیرپریان بود.
ما ۱۲ کلیومتر را در شب و با موتور خاموش پارو زدیم تا به نزدیکی خط دشمن رسیدیم. در جلوی قایق ها دو تیم ۱۵ نفره از نیروهای غواص حضور داشتند که یکی از تیم ها مسئولیت خاموش کردن سنگر کمین دشمن و تیم دیگر مسئولیت باز کردن محور عبوری از میان موانع انفجاری و سیم خاردارها و تسخیر نقطه پیاده شدن نیرو ها را به عهده داشتند.
راوی: علیرضا ش
خط شکنی و ترس سکاندار قایق
محور توسط تیم غواصان باز شد. ما هنوز حرکت نکرده بودیم که گردان خط شکن جناح چپ ما، که از لشکر علی بن ابیطالب (ع) بود درگیر شد و تیر بارها و منور های خط دشمن آغاز به شلیک کرد. خوشبختانه غواصانی که به کمین نشسته بودند، کمین دشمن را که چند صد متر جلوتر از خط عراق بود، قبل از هر اقدامی زمینگیر کردند و از بین بردند.
موتور قایق ها روشن شد و به سمت علامت چراغ قوه غواصی که ورودی محور را نشان می داد حرکت کردیم. آن شب به علت شلیک شدید تیربار های دشمن، سکاندار قایق ما سرش را پایین انداخته بود و داشت مسیر را اشتباه می رفت. هر چه بچه ها به سکاندار می گفتند سرت را بالا بگیر، بی فایده بود. من که نزدیک سکاندار بودم، میخواستم سکاندار را هل داده و سکان را خودم بگیرم که پیکرستان با پرتاب پارو به سمت سکاندار پیش دستی کرد و سکاندار به خود آمد و در مسیر درست قرار گرفت. ما اگر چه در ستون، چهارمین قایق بودیم ولی دومین قایقی بودیم که در خاک دشمن پیاده شدیم.
راوی: علیرضا ش
پیاده شدن روی سیل بند خط اول عراق و نفوذ در مواضع دشمن
قایق تا نصفه روی خشکی رفت و ما سریع از قایق پیاده شدیم. فرمانده محمود دوستانی(شهید) به پیکرستان گفت که بر خلاف تمرین ها شما به سمت جناح چپ حرکت کنید. پیکرستان همراه بیسیم چی اش و من با استفاده از جاده ای که در پشت سنگر های عراقی بود به سمت چپ حرکت کردیم. در کمال ناباوری پیکرستان با هیچ کدام از سنگر های عراقی که در حال تیر اندازی به سمت آب بودند درگیر نشد. او به همراه بیسم چی اش «محمد» و من، از پشت عراقی ها یکی دو کیلومتر را طی کردیم تا به یک تیر بار بسیار سنگین که در حال شلیک به سمت آب بود، رسیدیم. تیرباری که قطعا می توانست تلفات سنگینی از بچه های گردان بگیرد.
وقتی به نزدیکی تیربار رسیدیم با کمال تعجب دیدیم که از خط عراقی ها جلوتر است و یک فاصله آبی دارد. پیکرستان به من گفت :«علیرضا! برگرد و یک آرپی جی زن با خودت بیار!»
راوی: علیرضا ش
فرج الله آرپی جی زن می خواهد
تمام مسیر طی شده تا محل پیاده شدن نیرو های خودی را برگشتم. این در حالی بود که اولاً هنوز کل مسیر دست عراقی ها بود و ثانیاً تا آن لحظه تعداد قابل توجه ای از نیروهای خودی در پشت خاکریزی که به سمت عراق یک قوس داشت موضع گرفته بودند.
از خاکریز که بالا آمدم، دیدم که همه اسلحه های بچه های خودی رو به من نشانه رفته است، ولی به لطف خدا هیچ کس شلیک نکرد. جا خوردم و تازه متوجه شدم که عبور از این خاکریز، آن هم از سمت عراقی ها چه کار خطرناکی بوده است؛ ولی پیگیر دستور پیکرستان بودم. در این حال و روز بود که سعید را دیدم. سعید هم آر پی جی زن بود و هم بچه های دسته خودمان. بهش گفتم : « فرج الله یه آرپی جی زن می خواد» سعید بدون اما و اگر دنبالم راه افتاد.
در نیمه راه بودیم که سعید متوجه شده بود از پشت سرمان عراقی ها رفت و آمد می کنند. طبیعی بود. هنوز خط شکسته نشده بود. ازم پرسد: «کجا داریم میریم؟!»
صدایش قدری بلند بود. تا آمدم بگویم هییییس! یک عراقی بلند قدی که در چند متری مان بود، فهمید ایرانی هستیم و سریع پرید داخل سنگر و لوله تیربار گرینف را گرفت به سمتمان. من و سعید با یک عکس العمل سریع خوابیدم روی زمین و پشت شیب انتهای جاده موضع گرفتیم.
عراقی هم درون سنگر خود موضع گرفته و انگشتش را گذاشته بود روی ماشه. من هم سر اسلحه ام را به سمتش گرفتم و رگبار را به سویش روانه کردم. به سعید گفتم: « سریع یه نارنجک بندار تو سنگرش!»
سعید نارنجک را گرفت توی مشتش اما صدایش بلند شد که :«ضامنش در نمیاد! گیر کرده!»
یکی از نارنجک های خودم را دادم دست سعید. نارنجک را انداخت اما توی سنگر آن عراقی نیفتاد و رد و بدل آتش بینمان هنوز ادامه داشت.
راوی: علیرضا ش
تیر میزونی اش عالی بود
یک لحظه حس کردم کسی با چوب محکم زد توی سرم. چند لحظه گیج شدم و دستم را از روی ماشه برداشتم و دوباره شروع کردم به شلیک. اما دیدم آن عراقی دست از شلیک برداشت. یک گلوله از بین کلاه آهنی من رد شده بود.
بالای سرم هم صدایی عجیب به گوش می رسید. دیدم بالای سرم آتش بسیار بزرگی روشن شده و به شدت شعله می کشد. هر کدام از ما علاوه بر سلاح های خود، مقداری مهمات در کوله هایمان باید حمل می کردیم. من یک کوله آرپی جی داشتم که حاوی سه موشک و خرج هایش بود. کوله آتش گرفته بود. ناخوداگاه بلند شدم تا کوله را از خودم جدا کنم ، اما همه بندها و حمایل ها ، گره خورده بود توی هم. اگر چاقویی همراه داشتم، بندها را می بریدم، اما . . .
سعید که وضعیت مرا دید، موشک های توی کوله خودش را رها کرد و قدری دورتر از من موضع گرفت. هیچ کس نبود. هر لحظه منتظر بودم که با انفجار موشک ها تکه تکه شوم. قدری دیگر تلاش کردم تا به طرز معجره آسایی کوله جدا شد.
کوله را انداختم زمین و دویدم سمت سعید.
اینجا بود که از دور دست ها چشمم افتاد به فرج الله. درگیری ما را دیده بود و داشت به سمتمان می آمد.
سنگر به سنگر، سنگر های عراقی ها را با انداختن نارنجک منهدم می کرد و به سمتان می آمد. نارنجک انداختنش حرف نداشت. به قول دزفولی ها « تیر میزونی اش عالی بود» دوید و خودش را رساند به ما و کنارمان موضع گرفت. «دالیله» هم همراهش بود. ماجرا را که فهمیدند، دالیله یک نارنجک توی سنگر تحمعی عراقی ها که در آن اطراف بود انداخت و یکی هم انداخت سمت سنگر همان نیروی عراقی و همه چیز تمام شد.
راوی: علیرضا ش
پایان قسمت دوم
ادامه دارد