خاطره شهدا

انگار تقدیر حبیب باران بود( قسمت دوم )

روایت ها و دستنوشته هایی از شهید حبیب وکیلی

بالانویس:

حبیب وکیلی ، از بچه های از بچه های ماهِ مسجد صاحب الزمان جنوبی است که در یک پست نمی شود به او پرداخت. از همان عارف مسلکانی که فاصله زمین تا آسمان را در ۱۷ سالگی اش پیمود و رفت به همانجا که باید می رفت. از همان شگفت ها و شگفتی آفرین ها . . . . 

در چندین قسمت به معرفی او و دلنوشته هایش خواهیم پرداخت . ان شاالله

 

انگار تقدیر حبیب باران بود

قسمت دوم

روایت ها و دستنوشته هایی از شهید حبیب وکیلی

 

استراحت حبیب

رفته بودیم اردو در منطقه « بيشه بزان» حبيب وقتي از کارها و برنامه های اردو خسته مي شد، مي رفت روي صخره‌ها مي‌نشست و من هم مي‌رفتم كنارش. می دیدم کتاب اصول كافي را باز كرده و مشغول مطالعه احادیث آن است. اين استراحت حبيب بود. استراحت حبيب مطالعه بود.

راوی: صادق کلانتر

 

قرآن

اهل قرآن خواندن بود و هميشه قرآن تلاوت ميکرد. شبها بعد از پست نگهباني اش بجای اینکه مستقیم برود و بخوابد، قرآن را برمی داشت و گوشه ای می نشست به خواندن.

راوی: صادق کلانتر

 

حبیب رفتنی است

دوست شهيدش، «عبدالكريم تيغ كار»،  «شـهـيد يـوسف جـامـوسي» را در خـواب مـي بـيند و يـوسف لبـخند زنان به عـبدالكريم مي گويد : « قدر حبيب را بدانيد،حبیب رفتني است.»

وقتی عبدالکریم ماجرای خوابش را برای حبیب تعریف می کند، بي تابي حبيب بیشتر و بیشتر می شود.

 

بشارت دیدار

بعد از شهادت يوسف جاموسي، چند بار خواب ديده بود كه يوسف به او گفته :« نزديك است به من بپيوندي» و همین براي شهادت خيلي بي تاب و بی قرارش کرده بود.

راوی: حسن مشیری

 

او برای همیشه رفت

روز اعزام براي عمليات كربلاي ۴ قرار بود كه من و حبيب همراه هم اعزام شویم.  باران می بارید. حبيب آمد و در زد و گفت: «آماده ای بریم؟!»

برادرم در جبهه بود و خانواده اجازه نمی دادند بروم. بحث و جدلمان هم به جایی راه نبرده بود. قاطع می گفتند: «نه! نباید بری!»

حبیب را کشاندم داخل و ماجرا را گفتم.  حبیب در نهایت تعجب چشم توی چشمانم خیره شد و گفت: « صادق دنيا گرفته ات! »

حرفی برای گفتن نداشتم. انگار دنيا را با آن همه عظمتش کوبیدند توی سرم. اشك در چشم‌هايم جمع شد. با او همراه شدم تا پای اتوبوس ها.

همه داشتند می رفتند و من مانده بودم. اشکم تبدیل شد به گریه. معلوم نبود کدامیک از بچه ها دیگر بر نمی گردد.  آقاي حسن مشيري آمد و دست روي شانه ام گذاشت و گفت:  « صادق بَسِه! عيبي نداره! تو هم بعداً میای دنبالمون!»

و بالاخره بچه ها سوار شدند و رفتند و من ماندم.

راوی: صادق کلانتر

 

شهید حبیب وکیلی – نفر وسط

آن گریه های مکرر

شب عمليات ،  بچه ها دسته دسته آماده می شدند و آخرین وصایا و نجواها را زیر گوش  هم می گفتند و از هم طلب حلاليت کردند.

آن روز در باند فرودگاه آبادان شور و عشق ديگري بود. حمايل ها بسته و گردان عمار در كنار گردان بلال صف‌آرائي کرده بود و همه ْآماده می شدند برای اعزام به منطقه .

من در ميان انبوه بچه ها دنبال حبيب مي‌گشتم. از دور دیدمش. او هم مرا دید و آرام آرام جلو‌آمد. می آمد و می گریست. آنقدر گریه کرده بود که چفیه اش نم برداشته بود. دستم را زدم روی شانه اش و گفتم: «حبيب! پس چته؟! یه حرفی بزن!»

گریه امانش نمی داد. فقط زار می زد. غروب بود و فرصت زیادی نداشتیم. از من اصرار و از حبیب گریه. بریده بریده به حرف آمد: « به بچه‌ها بگو حلالم کنن. . . .»

و باز هم گریه. . .

راوی: محسن خجسته مهر

 

حبیب به محبوب رسید

بعد از پایان عملیات و بازگشت بچه ها، ازشان سراغ حبيب را گرفتم. گفتند: « حبيب  تير خورد و مجروح شد!» این  تنها خبر موثق از حبیب بود.

عملیات لو رفته بود و بچه ها مجبور به عقب نشینی شده بودند.  می دانستم حبیب شنا بلد نیست که به آب زده باشد. برخی اوقات که می خواستیم شنا یادش بدهیم، علاقه نشان نمی داد.

تقريباً دو ماه بعد از عملیات پیکری پيدا شد كه به سيم‌هاي خاردار منطقة اروند گير كرده بود و از روي پلاك، پیکر حبيب را شناسايي كرده بودند.

راوی: صادق کلانتر

 

در آرامش کامل

هنگام عقب نشینی من یک جلیقه پیدا کردم و آماده شدم که بزنم به آب. حبیب در آرامش کامل دنبال جلیقه ای بود که سالم و تیرخورده نباشد.

فریاد زدم: « بابا حبيب! تو این جهنم دنبال چی می گردی؟! سریع یه جلیقه بردار و بزن به آب»

گفت: « تو برو، الان میام»

من به آب زدم و شنا کردم به سمت ساحل خودی. از حبیب دیگر خبری نشد که نشد. حدس من این بود که در آب تیر خورده و پیکرش را آب برده است.

راوی: آقای کرمی

بازگشت حبیب

پیکرش بعد از یکی دو ماه از شهادتش پیدا شد. از بس در آب مانده بود، مقدار زيادي از گوشت بدنش ريخته بود و استخوانهايش تنها مانده بودند. صورتش، سينه اش، همه رفته بودند. مقدار زيادي از جسمش متلاشي شده يا طعمه ماهي ها شده بود.

راوی: حسن مشیری

 

مادر ! من برگشتم

يك روز قبل از اينكه اعلام كنند پیکر حبیب پيدا شده است، مادرش او را در خواب مي بيندکه به او می گوید: «! مادر من برگشتم، اينقدر بي تابي نكن!» و فرداي آن روز به خانواده اش اطلاع مي دهند كه حبيب پيدا شده است. پيكر حبيب همراه با بچه هاي شهید عمليات كربلاي ۵ تشييع شد.

راوی: حسن مشیری

 

باران

روز تشییع پیکر حبیب باران می آمد. مثل همان روز اعزام. حبیب در باران رفت ، در باران ماند و در باران برگشت. انگار تقدیر حبیب باران بود.

راوی: صادق کلانتر

 

 

آخرین یادداشت

حبیب در آخرين يادداشت خود در شب سه شنبه ۲/۱۰/۱۳۶۵ نوشته بود:

«خدايا! ياران، مرا مي خوانند. دوسه بار شهيد عزيزم (يوسف جاموسي) مرا در خواب خواند و گفت: دير است، زود باش كه جا مي ماني خدايا تنها آرزويم اين است كه مرا از دنيا نبري مگر با شهادت.»

 

پایان قسمت دوم

ادامه دارد. . . .

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا