بالانویس:
حبیب وکیلی ، از بچه های از بچه های ماهِ مسجد صاحب الزمان جنوبی است که در یک پست نمی شود به او پرداخت. از همان عارف مسلکانی که فاصله زمین تا آسمان را در ۱۷ سالگی اش پیمود و رفت به همانجا که باید می رفت. از همان شگفت ها و شگفتی آفرین ها . . . .
در پنج قسمت به معرفی او و دلنوشته هایش خواهیم پرداخت . ان شاالله
انگار تقدیر حبیب باران بود
قسمت اول
روایت ها و دستنوشته هایی از شهید حبیب وکیلی
شاخص بود
پسر كوچك خانواده بود. پدرش كاسب و چند برادر از خودش بزرگتر داشت . سال دوم دبيرستان رشته رياضي فيزيك می خواند و از بچه هاي زرنگ و زبده دبيرستان بود.
جزء بچه هايي بوده که در خانواده نمونه و شاخص بودند. حبیب در خانواده شان بيشتر از همه ، حتی بیشتر از پدر و مادرش، به نماز و روزه و تكليف فردي و مذهبي خود پايبند بود.
راوی: حسن مشیری
عشق کتاب
شوق عجيب و فراواني به مطالعه داشت. كليددار كتابخانه مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف بود و هر گاه فرصتي مي يافت به مطالعه رو مي آورد. كتاب؛ یاور ، مونس و همدم خلوت او بود و گاهی تا پاسي از شب و گاه تا اذان صبح مشغول مطالعه بود .
مي آموخت و مي اندوخت و اندوخته هاي علمي اش را در برخوردها و روابط با دوستان، عرضه مي کرد و در همان زمان مشوق ديگران به مطالعه و رشد و كسب معلومات بود .
جلسه قرآن
مي گفت: «همه چيز را مديون قرآن و جلسه قرآن مسجد هستم و بهترين دوستانم همين هایی هستند كه در مسجد و در كنار قرآن شبها علم و درس پاكي ، تزكيه و عشق یاد می گیریم.
از اهالی اشک
روز به روز در مسئله خود سازي بيشتر تلاش می کرد و در اينكار موفق بود و جزء كساني بود كه به مدارجي از روحيات معنوي رسيده بود.
خيلي راحت هر شب براي نماز شب بيدار مي شد. در دعاها خيلي راحت اشك بر چشمانش جاري مي شد و در نمازهايش همين طور بود.
بچه ها حبیب را قلباً دوست داشتند و محبتش عجیب توی دل بچه ها جوانه زده بود.
راوی: حسن مشیری
فانوس
شبها تنها مي رفت شبستان. فانوسي داشت كه آن را با خود می برد برای مناجات خواندن و البته نماز شب هم می خواند.
راوی: پدر شهید
این بچه ماندنی نیست
بعضي از نيمه شبها متوجه ميشدم كه حبيب در رختخواب نيست. اوایل دنبالش می گشتم تا اینکه او را با یک فانوس در زیر زمین خانه پیدا می کردم که صدای ناله اش بلند است.
بعدها این اتفاق بارها و بارها تکرار شد و من به خودم می گفتم این بچه ماندنی نیست و باید از او دل بکنم.
راوی : مادر شهید
راز آن انگشتر عقیق
يكي از دوستان براي دیدن حبيب آمده بود. گفتم:« تو كجا؟ اينجا كجا!» دستش را کرد توی جیبش و یك انگشتري عقيق نشانم داد و گفت: «اين هدیه رو آوردم واسه حبیب! »
آن روز از سر و سِرش با حبیب نپرسیدم، اما بعدها برايم تعریف کرد که من از حبیب وکیلی چیزهایی دیده ام که به شدت به او مشتاق و علاقه مندم کرده است. می گفت:« شب جمعه بود و دعاي كميل. در مسجد امام خميني و در تاريكي متوجه شدم كه جوانی ریزنقش هنگام خواندن دعا بدجوری گریه و بی قراری و بی تابی می کند. اشك امانش نميداد.پيشاني را گذاشته بود روی زمین و به حالت سجده، ضجه ميزد.
هنگامی که مداح این فقره دعا را قرائت کرد: «صَبَرتُ عليَ حَرِّ نارك فَكَيف اَصبِرُ علي فِرَاقِك و …» حبيب آن چنان ميگريست كه من ترسیدم نکند بی هوش شود.
از آن روز مدام به خودم می گفتم چرا دیر حبیب را شناختم!
راوی: محسن خجسته مهر
امتحان هندسه
امتحان هندسه داشتيم. به حبيب گفتم : « من هیچی نخوندم! جوابا رو برام بنویس!»
باورم نمی شد، از خواسته ام ، اینقدر ناراحت شود.گفتم: « بابا! شوخي كردم.»
حبیب گفت: «شوخی اش هم ناراحت کننده است» و عجیب از دستم ناراحت شده بود.
راوی: صادق کلانتر
سردار اراده
لحظه به لحظه در حال پيشرفت و اوج گیری بود. چه در دبيرستان ، چه در جلسه قرآن مسجد و چه در جبهه! در همه موارد به اهدافی که در نظر گرفته بود، می رسید. اراده حبيب مثال زدنی بود. در هر راهي كه در پيش می گرفت، تا به هدف نمی رسید، از حرکت نمی ایستاد. اگر ميگفت مطالعه ، مطالعه ميكرد. اگر بحث درس بود، جدی می گرفت و وقت می گذاشت. برای جبهه رفتن هم، چیزی جلودارش نبود.
راوی: صادق کلانتر
شهید حبیب وکیلی – نفر دوم از راست
فقط تبسم
حبيب حدود پانزده ساله و من حدود شانزده ساله بودم که با هم رفتیم بهبهان برای آموزش نظامی. آنجا كساني كه هيكل خوب و ورزیده ای داشتند بعد از چندین كيلومتر دويدن و پیاده روی از نفس می افتادند و اعتراض مي كردند. اما هيچ وقت نديدم حبيب اعتراض كند. در نهایت سختی و سختگیری ها ، فقط روی لبش تبسمی شیرین نقش می بست.
راوی: صادق کلانتر
لبخند حبیب
رزم شبانه را تازه آموزش داده بودند و ما آماده بودیم که یکی از همین شب ها تک بزنند. از آن شب با پوتين و لباسهاي نظامی می خوابیدیم. اما خبری نشد که نشد.
چند شب بعد، شب میلاد بود. گفتیم امشب خبری نمی شود. هم خیلی غذا خوردیم و هم لباسهایمان را در آورده و با زير پيراهني خوابيديم.
نيمه شب، غافلگیر شدیم و رزم شبانه اتفاق افتاد. صدای انفجار از هر طرف بلند می شد. بچهها هركدام به طرفی متفرق شده بودند. من نفهميدم چطور رفتم وسط سيم های خاردار.
همه یک جورهایی خواب بودند. گفتند: «اين طوري مي خواین برین عملیات؟ سریع پوتین هاتون رو در بیارین»
پوتین ها را که درآوردیم، پابرهنه ما را روي بوته های خارهای زرد ، دواندند. تنبیه سختی بود. پاهاي بچه ها اکثراً زحمی شده بود و خون ميآمد. ناله بچهها درآمده بود. این وسط لبخند حبیب دیدنی بود. انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد، خیلی آرام می گفت: « مشكلي نيست بابا! الحمدلله! راه بیفتین!» و پا برهنه راه افتاد.
راوی: صادق کلانتر
گُر می گرفت
گاهی لابلای گفتگوها و بین دور همی هایمان، از خومان تعريف مي داديم. حبیب گُر می گرفت. خیلی بدش ميآمد. ميگفت: « چقدر از خودتان تعريف ميدهيد»
هيچ وقت ندیدم حبیب از خودش تعريفی بدهد یا حرفی از خودش بزند که بیانگر خودستایی یا خودنمایی باشد.
راوی: صادق کلانتر
پایان قسمت اول
ادامه دارد . . .