بالانویس:
شهید احمدرضا حسامی از جمله شهدای شگفتی است که مدتی است پایش به الف دزفول باز شده است . از همان دسته شهدایی که هر بار از روزنه ای خودش را نشان می دهد.
از او چندین بار روایت کرده ام. در «ققنوس سوخته» ، در «چراغ هشتم» و در «او خودش به روایتگری امده است».
حالا هم حاج سعید نوایی روایت جدیدی از او برایم ارسال کرده است . روایتی مربوط به چند روز قبل از شهادت احمدرضا. این روایت را به قلم خود حاج سعید بدون دخل و تصرف تقدیم می کنم.
چهره دلربای آن به نماز ایستاده
روایتی از شهید احمدرضا حسامی
امروز الف دزفول را با عنوان شهید احمدرضا حسامی مطالعه کردم ، این شهید حق بزرگی بر گردن ما دارد و حیف است قصه او اینجا به پایان رسد
مشاهدات عینی خودم را مینویسم امید که گره گشا باشد :
گردان میثم که این روزها مصادف است با اعزام نیروهای گردان میثم و شرکت در عملیات رمضان و جنگ تمام عیار با حدودا دو تیپ مکانیزه(زرهی) دشمن بعثی با پیاده نظام این گردان ، که الحق و الانصاف، جنگ تانک و گلوله های سربی با سینه های چاک چاک بچه ها ، اما با اراده های آسمانی در گرمای سوزان تیرماه سال ۱۳۶۱ بود
چگونه میتوان آن درگیری تن به تن را روایت کرد در حالیکه حرارت و گرمای سوزان آن روزها ، چنان عطشی بر زبان و حلق مان ایجاد میکند که یادآور حالات جانگداز و زبانحال جانکاه زبان خشکیده حضرت علی اکبر (ع) میباشد و لذا از بیان آن صرفنظر کرده و فقط به لحظه اولین دیدار با آن شهید بزرگوار و عارف واصل احمدرضا حسامی اکتفا میکنم
در کنار خاکریز به سمت سنگر میرفتم تا از حرارت سوزان آفتاب گرم تیرماه تابستان به سایه سنگر پناه گیرم ، قدم زنان در خاکهای حاشیه خاکریز پاسگاه زید به دنبال آب جهت وضو میگشتم ، آب تانکر آنقدر گرم بود که بسختی وضو گرفتم و از بس آفتاب سوزان بود که نماز خواندن در آن شرایط را تحت الشعاع قرار داده بود که ناگهان صحنه ای عجیب چشمم را متوجه خود کرد !!!
روی خاکهای گرم کنار خاکریز، سجاده ای سبز رنگ ، میزبان عارفی بود که فارغ از گرمای سوزان و گرد و خاک ناشی از آمد و رفت خودروها ، در حال ادای نماز ظهر روز بیست و چهارم تیرماه ۱۳۶۱ بود
چند لحظه ایستادم و به خشوع و حالت روحانی و قامت این جوان رعنا در حالت قنوت نگاه کردم ، راستش غبطه خوردم و خودم را بخاطر نداشتن این روحیه سرزنش کردم ، تازه فهمیدم که رمز شهید شدن ، شهید بودن است ، بنده بودن است و…
او کسی نبود جز شهید احمدرضا حسامی،
هنوز هم چهره دلربای آن به نماز ایستاده را در ذهنم تداعی میکنم و افسوس میخورم ، چقدر ما محتاج این بندگی هستیم و چقدر ما از این عوالم غافلیم ، که شهدا پیمان شهادت را در نماز یافتند و لاغیر
چند سال بعد وقتی در یکی از برنامه های کاروان راهیان این حکایت را تعریف میکردم متوجه گریه خواهری در بین مستمعین شدم ، پس از پایان روایتگری ، ایشان نزد من آمد و من علت گریه های ایشان پرسیدم
گریه امانش را بریده بود و با کلماتی بریده بریده گفت : حیف شد که من احمدرضا را درست نشناختم و او را از دست دادم ، من همسر احمدرضا بودم ، چه کنم با این غم فراق ، این افسوس تا قیامت گلویم را میفشارد . . .