خاطره شهدا

او خودش به روایتگری آمده است

روایت لحظه شهادت شهید احمدرضا حسامی از زبان شاهد عینی ماجرا ( انتشار برای اولین بار)

بالانویس۱:

انگار قصه ی احمدرضا حسامی قرار نیست تمام شود. انگار احمدرضا یک جورهایی رجعت کرده است. برای چه چیزی و چه هدفی، خدا می داند. چه پیامی را برای چه کسی یا چه کسانی آورده است،  خدا می داند؟! اما خداییش چه لذتی دارد وقتی شهیدی « دست از سر آدم بر نمی دارد».  نه! منظور بدی ندارم. شاید بهتر بود بگویم چه لذتی دارد وقتی شهیدی «دستش را مدام روی سرت نگه می دارد».

 

بالانویس ۲:

باید ماجرا را از اول تعریف کنم. قصه ی احمد رضا آنقدر پیچ و تاب خورده و دنباله دار  شده است که باید «آنچه گذشت» را برایتان مختصر و مفید تعریف کنم.

 

او خودش به روایتگری آمده است

روایت لحظه شهادت شهید احمدرضا حسامی از زبان شاهد عینی ماجرا

انتشار برای اولین بار

آنچه گذشت ۱:

اواسط سال ۹۹ ، حاج غلامحسین سخاوت روایت شهادت شهید احمدرضا حسامی را برایم تعریف می کند. اینکه در عملیات بستان به شهادت می رسد و چند روز پس از دفن مشخص می شود که احمدرضا زنده است و شهیدی دیگری را بجای او دفن کرده اند. اینکه احمدرضا زنده می ماند تا اینکه در عملیات رمضان به شهادت برسد و چون فرمانده است، پیکر پاکش را عراقی ها شناسایی و به آتش می کشند و آن پیکر سوخته در منطقه باقی می ماند.

 

آنچه گذشت۲:

چندماه بعد من فیلمی از احمدرضا پیدا می کنم و همین بهانه ی نوشتن از احمدرضا می شود. لذا برای تکمیل خاطره حاج غلامحسین، سراغ دکتر حاجی خلف از آزادگان عملیات رمضان می روم. در گفتگوی با او متوجه می شوم که پیکر احمدرضا و شهید محمدحسین محجوب انصاری را عراقی ها با هم آتش زده اند. اما پیکر شهید انصاری در سال ۷۷ به دزفول رجعت کرده است ، اما از احمدرضا خبری نیست که نیست. این احتمال که پیکر احمدرضا پیدا شده و به صورت شهید گمنام دفن شده باشد، برایم قوت می گیرد.

آنچه گذشت۳:

با اینکه فقط یکی دو عکس از احمدرضا حسامی پیدا کرده ام، روایت او را با عنوان «ققنوس سوخته» به همراه فیلمی که بعد از قریب ۴۰  سال از او پیدا کرده ام در الف دزفول منتشر می کنم و از مردم می خواهم که فیلم را به خانواده اش برسانند. اما نامی از ماجرای شهید محجوب انصاری نمی آورم ، چون هنوز معمای پیدا شدن پیکر یکی و پیدا نشدن دیگری حل نشده است.

 

آنچه گذشت۴:

فیلم به دست خانواده ی احمدرضا می رسد و به من پیام می دهند که احمد رضا مفقودالاثر نیست. پیکر احمدرضا سال ۸۰ پیدا و در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شده است و لذا بسیاری از همرزمان دزفولی او از این پیدا شدن پیکر او بی خبر مانده اند. عکس مزار احمدرضا و ماجرای رجعتش را هم برای حاج غلامحسین سخاوت می گویند و معمایی را که در «آنچه گذشت۳ » گفتم حل می شود.

آنچه گذشت ۵:

حاج غلامحسین دوباره تماس می گیرد. اتفاق جالب تری افتاده است. سال ۸۰ پیکر احمدرضا را با کاروان ۱۰۰۰ شهید به زیارت امام هشتم برده اند و بعد در اراک تشییع و تدفین شده است و جالب تر اینکه در منطقه «شاه خراسان» دزفول که منتسب به نام مبارک امام رضا(ع) است، هشتمین خیابان را به نام شهید احمدرضا حسامی گذاشته اند و من متحیر از این «هشت» های مکرر و حیران از رمز و راز و اسرار این قصه ، کل ماجرا را در قالب «چراغ هشتم» می نویسم با حسرت اینکه کاش عکس های بیشتری از احمدرضا داشتم!

آنچه گذشت ۶:

پیگیر تغییر سنگ مزار یادبود احمدرضا در شهیدآباد دزفول می شوم تا بچه های بنیاد ماجرای رجعت پیکرش را روی سنگ مزار بنویسند و قصه به ظاهر اینجا تمام می شود . . .

 

آنچه گذشت ۷ :

( این روایت بر من گذشته است و برای شما تعریف نکرده ام)  :

دارم در آرشیوهای عکس هایم  دنبال عکس های شهید نبی پورهدایت می گردم که کلی عکس دیده نشده از شهید حسامی پیدا می کنم. تمام عکس ها را به حاج غلامحسین می دهم تا به خانواده اش بدهد. تصمیم می گیرم عکس ها را در الف دزفول منتشر کنم که مشغله کاری باعث می شود فراموش کنم.( عکس هایی که در این پست مشاهده می کنید)

 

و اما اتفاقی که سه شنبه شب گذشته افتاد و به نوعی باز هم احمدرضا ، خود به روایتگری آمد :

سه شنبه شب داشتم با حاج سعید رضوانی از آزادگان عملیات رمضان در خصوص شهید فرخی راد، گفتگو می کردم. بحثمان پیرامون معلم شهیدآزاده معلم فرخی راد بود. حاج سعید در حال تشریح وضعیت محاصره شدنشان در عملیات رمضان بود که  بی مقدمه گفت:

«بگذار خاطره شهادت یکی از بچه های اراک را برایت بگویم.  نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد. با حیرت گفتم :«احمدرضا حسامی؟»

گفت: «آره» و دل من یکباره ریخت.

گفتم:«احمدرضا را در منطقه دیده اید؟»

گفت: «فرمانده گروهانمان بود! کنار خودم شهید شد!»

تمام حیرتم را ریختم توی صدایم و البته چشمانم و زل زدم به صورت حاج سعید و گفتم: «یعنی شهادتش را به چشم دیدید؟»

خیلی عادی گفت: «آره! می گَمِت کنار خودم شهید شد!»

حیرتم برایش عجیب به نظر می رسید. بنده خدا نمی دانست قرار است گمشده ترین حلقه ی مفقوده ی روایت احمدرضا را برایم تعریف کند. احمدرضایی که هنوز دستش روی سرم بود و انگار رجعت کرده بود و هر بار یک حلقه گمشده از قصه اش را برایم رو می کرد.

سراسر گوش شدم و حاج سعید گفت:

در حلقه ی محاصره ی عراقی ها افتاده بودیم. از همه طرف گلوله می بارید. جهنمی بود برای خودش آنجا. نبرد تن به تن شده بود. در اوج درگیری ها، احمد رضا را دیدم که دوان دوان به سویم آمد. انگشت اشاره اش را به سمت آرپی جی یکی از شهدا گرفت و گفت: «سعید! آرپی جی این شهید رو بردار و اون تانک رو بزن.

نگاهی به احمدرضا کردم و نگاهی به تانکی که چندمتری بیشتر با ما فاصله نداشت. تیربارچی روی آن نشسته بود و بی وقفه شلیک می کرد. گفتم:

«احمدرضا! چطوری بزنمش آخه؟! تیربارچی رو ببین! سریع سنگر بگیر وگرنه الانه که سوراخ سوراخمون کنه!»

سرش را خم کرد پشت نیمچه سنگری که بود و قرآن جیبی اش را درآورد و چند لحظه ای به آن نگاه کرد. شاید هم چند آیه ای خواند. نمی دانم. آن را بوسید و به پیشانی اش زد و  به سینه چسباند و گذاشت توی جیبش.

دوید و آرپی جی را از روی زمین برداشت و تمام قد ایستاد رو به روی تانک. نشانه گرفت و دستش هنوز ماشه را نفشرده بود که تیربارچی عراقی کار خودش را کرد و پیشانی احمد رضا را نشانه گرفت و کنار خودم افتاد روی زمین.

خون احمدرضا روی خاک های گرم و سوزان منطقه جاری شد و درجا شهید شد و رفت به همانجا که باید می رفت.

من مات چهره ی حاجی مانده بودم.

باز هم احمدرضا خودش را از لابلای خاطرات بیرون کشید و این بار خودش ، از زبان حاج سعید ماجرای شهادتش را روایتگری کرد تا آخرین حلقه ی گم شده ی شهادت او هم پیدا شود.

راستی این روایت احمد رضا هم «هشت» بند شد. بگمانم احمدرضا را با امام رضا(ع) سر و سِرّی هست.

حالا به نظر شما روایت احمدرضا در این جا تمام می شود یا هنوز ادامه خواهد داشت؟

باید قدری صبور بود و منتظر ماند ….

 

روایت های «ققنوس سوخته »  و «چراغ هشتم» را در خصوص شهید احمدرضا حسامی در الف دزفول بخوانید.

‫۲ دیدگاه ها

    1. اتفاق جدید در این روایت این است که نحوه ی شهادت شهید حسامی که تا کنون برایمان سوال بود، توسط یک شاهد عینی به نام حاج سعید رضوانی روایت شد. حالا ما می دانیم که احمد رضا چگونه به شهادت رسیده است
      پیشنهاد می کنم روایت ققنوس و چراغ هشتم را بخوانید تا بهتر روی ماجرا مسلط شوید
      لینک دو مطلب در پایین روایت هست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا