خاطره شهدا
موضوعات داغ

زیر وحشیانه ترین شکنجه ها

مصاحبه با مادر شهید عظیم اسدی مشکال

بالانویس۱:

مصاحبه زیر توسط استاد عزیزم حاج غلامحسین سخاوت از یادگارها و پیشکسوتان سال های دفاع مقدس در بهمن ماه سال ۱۳۹۲ با مادر شهید عظیم اسدی مشکال انجام شده و در پایگاه فرهنگی رایحه منتشر گردیده است که به مناسبت سالروز شهادت این عزیز شهید در الف دزفول بازنشر می شود.

بالانویس۲:

جالب است بدانید سرکار خانم «روبخیر ازک» هم مادر یکی از شهدای دوران انقلاب اسلامی و هم خواهر شهید رضا ازک است که رضا هم از شهدای دوران انقلاب اسلامی دزفول است.

زیر وحشیانه ترین شکنجه ها

مصاحبه با مادر شهید عظیم اسدی مشکال از شهدای انقلاب اسلامی دزفول

رایحه: به عنوان اولین سوال خودتان را معرفی نمایید.

به نام خدا. من مادر شهید عظیم اسدی مشکال ،”روبخیر ازک” خواهر شهید “رضا ازک” دارای ۶ فرزند، دو دختر و چهار پسر که پسر اولم عظیم شهید، دومی، حسن در حین رانندگی در جاده تهران جان خود را از دست داد؛ و همسرم مرحوم حاج رحیم اسدی مشکال که در زمان حیات به بنایی مشغول بود.

 رایحه: از عظیم بگویید از تولد تا نوجوانی، از جوانی اش…

عظیم از ۶ سالگی در کنار پدر کار می کرد، تابستانها کار کرده و زمستانها درس می خواند. اهل مسجد و قرآن بود و نسبت به دین، حجاب خواهران خود و حتی زنان و دختران محل زندگی تعصب خاصی داشت…

پولی که از طریق کار به دست می آورد را به خرید کتاب اختصاص می داد و کتب مورد علاقه اش کتاب های دینی بود. در همه حال مطالعه می کرد.

دوبار دیپلم گرفت، بار اول معدلش خوب نشد، سال بعد دوباره دیپلم گرفت تا با معدلی بالا  به دانشگاه برود و در نتیجه در سال ۱۳۵۶ به دانشگاه جندی شاپور اهواز(شهید چمران )راه یافت.

عظیم در یکسال تحصیلی دانشگاه بسیار متحول شده و می گفت: رژیم شاه مملکت را به بی دینی برده و مردم در بی خبری هستند، سواد ندارند، می ترسند وگرنه فساد و فحشا بیداد می کند.

به او گفتم: مادر و پدرت فقیرند، پدرت با دستمزد بنایی و من با پخت نان و فروش آن تلاش می کنیم تا تو درس خوانده و با موفقیت خود به داد ما برسی، می گفت : منتظر من نباشید …

گفتم: به خاطر تو می ترسم، می ترسم کشته شوی! گفت: افتخار کن به شهادتم…

دامادمان به او می گفت: عظیم جان، پدر و مادر فقیری داری، با رژیم شاه سرشاخ نشو، به فکر خانواده و آینده ات باش، گفت: مبارزه با رژیم شاه و ظلم و ستم همه چیز من است، عروس من شهادت است…

بعدها درس را رها کرد و به مبارزه علیه شاه روی آورد، از بی بند و باری رژیم و از بی حجابی رنج می برد …

پدرش در کنار کار بنایی، گاه به حفر چاه و “شوادون” می پرداخت تا نزد خانواده روسفید باشد؛ عظیم شنیده بود زنی باردار و چادرنشین نیازمند است و با حال بیمار در یک چادر افتاده و کسی به او کمک نمی کند؛۷۵۰ تومان قرض کرده و مرا برد تا آن پول ها را به زن فقیر بدهم؛ بعد از آن، چند پتو، لباس و پارچه آورد و دوباره گفت: برو و به آن زن کمک کن ولی خودت را معرفی نکن…

نوروز ۵۷ در تعطیلات دانشگاه به دزفول آمده و گفت: مادر ما امسال عید نداریم، شیرینی نگیرید، لباس نو نخرید، مهمانی نگذارید، مردم در حال مبارزه با رژیم شاه هستند؛ پول اینها را به فقرا بدهید، الگوی شما باید حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) باشد که همه چیز خود را فدای اسلام کردند؛ اعلامیه های امام خمینی(ره) را برایمان خوانده و امام را حسین زمان و شاه را یزید زمانه می دانست.

رایحه: چطور از شهادت عظیم باخبر شدید؟

در اربعین شهدای ۲۹بهمن سال ۵۶ تبریز، دانشجویان مبارز دانشسرای تربیت دبیر و دانشگاه جندی شاپور اهواز تصمیم گرفتند تا در نهم فروردین سال ۵۷ بانک ها و مراکز اقتصادی دزفول را به آتش بکشند، ۹فروردین سال ۵۷ مصادف با اربعین شهدا، عظیم، صبح خیلی زود از خانه خارج شد، گفتم: کجا؟ گفت:عروسی!

عروسی کی؟

گفت: رفیقم…

از نهم تا ۱۳فروردین از او خبری نداشتیم، به همه جا سر زده و سراغش را گرفته بودیم ولی کسی خبر نداشت تا اینکه همسایه ی ما “حاج غلامحسین کیانی”آمده و سراغ همسرم را گرفت، گفتم: با حاج رحیم چه کار دارید؟ گفت: برادرم عبدالحسین که روبروی کوچه شهربانی مغازه قصابی دارد به من گفته روز نهم فروردین، مامورین شاه، عظیم را مورد شکنجه قرار داده و از سلامتی او خبری در دست نیست.

پدرش که آمد، لباس کهنه پوشیده و همراه با برادرم به شهربانی رفت ولی سریع به منزل برگشتند …

بردارم سر به دیوار کوبیده و گریه می کرد، همسرم بر سر و صورت می زد، خواهرم آمده و بر سر و سینه می زد…گفتم: به من هم بگویید چه شده؟ گفتند: ساواک و پاسبان های شهربانی عظیم را به شهادت رسانده اند…

به علت این که جنازه ی عظیم را به ما نمی دادند به خانه ی علمای شهر مراجعه و شکایت کردیم که جنازه را به ما تحویل نمی دهند…

آیت الله قاضی و آیت الله نبوی (رحمه الله علیه) مامورین را تهدید کردند که با این کار گور خود را کندید و ما دیگر توان کنترل مردم را نداریم، جنازه را به خانواده اش تحویل دهید، ولی شهربانی و ساواک از دادن جنازه در حالی که در سردخانه بیمارستان افشار بود امتناع می کردند…

عظیم مظلومانه و به بی رحمانه ترین وجه ممکن توسط مامورین و رژیم شاهنشاهی شهید شده و چون کوه استوار از کارهای خود حتی یک کلام به آنها نگفته بود….

با خبر شهادت عظیم موجی جدید در شهر دزفول به وجود آمد؛ خون پاکش سبب آبیاری درخت انقلاب در دزفول شده، آتش خشم انقلابیون را نسبت به رژیم ستمشاهی بیش از پیش شعله ور کرد.

“حاج عبده خوشروانی” که خود، پسران، دختر و زنش در چهارم آبانماه سال ۵۹ با موشک بعثی ها به شهادت رسیدند، مردم را جمع کرد تا بیمارستان را تخریب و جسد عظیم را تحویل بگیرند…

۱۳ فروردین سال ۵۷ مامورین ساواک با لباس شخصی و پاسبان ها و مامورین شهربانی درب منزل ما آمده و گفتند: شناسنامه را بیاورید و جسد را تحویل بگیرید، مامورین می گفتند: او رهبر خرابکاران و دانشجویان بوده و اعلامیه های امام را در سراسر خوزستان پخش کرده …

وقتی جنازه را گرفتیم هیچ جای سالمی در بدن نداشت، از بس جای شکنجه (اتوی داغ) بر پیکرش بود گفتند حق ندارید از جسد عکس بگیرید…

 

رایحه: مراسم تشییع شهید چگونه برگزار شد؟

وقتی که عظیم زیر فجیع ترین شکنجه های مامورین شهربانی به شهادت رسید مردم هیچ اطلاعی نداشتند و فردای روز ۱۳بدرمرحوم علامه مخبر با گریه در مسجد معصوم آباد نماز وی را اقامه کرد و روز ۱۵ فروردین ۵۷ مجلس ترحیم در مسجد جامع در حالی برگزار شد که تانک ها و نفربرها مسجد را محاصره کرده بودند. از شهید آباد تا مسجد، حکومت نظامی بود؛ گارد شاه و پاسبان ها و مامورین ساواک همه در دزفول آماده باش بودند.

شهید، زیر نظر تانک ها و نفربرها تشییع شد، از دزفول، اهواز، هفتگل، لالی، هفت تپه و شهرک ها در مراسم شرکت کردند؛ خون عظیم انقلابی به پا کرده بود و شجاعت از وجود عظیم به همه ی مردم سرایت کرده بود…

زن و مرد، دانشجو و دانش آموز و همه ی اقشار مردم شجاعانه به صحنه آمده بودند؛ آن روز اعلام کردند از این پس معصوم آباد، به خاطر دفن عظیم، شهید آباد نام دارد.

رایحه: رییس ساواک دزفول درباره ی عظیم چه گفته بود؟

هاشم ستاری رییس ساواک دزفول پس از اطلاع از شهادت عظیم به مامورین شهربانی می گوید: باید جنازه ی او را از بالای پل حمید آباد به رودخانه می انداختید تا این وضع به وجود نیاید!

رایحه: در جواز دفن عظیم چه نوشته شده بودند؟

دکتر پزشکی قانونی که در اصل پزشک ساواک بود؛ بعدها در جوازی که به ما نشان دادند نوشته شده بود عظیم اسدی مشکال هنگام دستگیری و انتقال به شهربانی به زمین خورده و بر اثر اصابت سر او به جدول کنار خیابان مصدوم و به بیمارستان منتقل گردیده و با توجه به موثر نبودن معالجات فوت گردید.

ساواکی ها هم گفته بودند: او قصد سرقت و دزدی از بانک را داشته و مامورین او را دستگیر کرده، در شهربانی دچار شوک شده و در راه انتقال به بیمارستان فوت کرده است؛ حتی در روزنامه ی اطلاعات پنج شنبه ۱۰فروردین آن را چاپ کردند.

پدرش از غم غصه توان کار کردن نداشت و بیکار بود، بنایی را رها کرده می گفت: بعد از عظیم نمی توانم کار کنم، ما حتی برای غذا خوردن، نان هم نداشتیم، روز و شب ما گریه بود، خانه ی ما زیر نظر ساواک و پلیس شاه بود؛ همه جا ما را زیر نظر داشتند ولی ما امیدوار به رحمت خدا، آینده، امام و مردم بودیم و الگوی من حضرت زینب (س) بود که کاخ ستمگران را ویران کرد…

رایحه: قصه ی شهید محمدعلی مومن چه بوده؟

تازه خبر شهادت عظیم را به ما داده بودند و ما هنوز جنازه را دفن نکرده بودیم که محمدعلی مومن با چند جوان انقلابی پرچم سبز بزرگی آورده و روی پشت بام خانه نصب کرد، من هم در پشت بام با صدای بلند “کِل”کشیدم، خواهرانش هم همین طور، همسایه ها و مردم جمع شدند و دوباره پلیس آمد، جمعیتی به راه افتاد، خانه را محاصره کردند، محمدعلی مومن و دیگر جوانان درب منزل ما با گریه شعار می دادند: “برادر شهیدم راهت ادامه دارد”….

رایحه: از مجلس ترحیم شهید بگویید؟

روز ۱۵فروردین۵۷ مجلس ترحیم شهید در مسجد جامع در حالی برگزار شد که تانک ها و نفربرها مسجد را محاصره کرده بودند.

عصر سه شنبه ۱۵/۱ /۵۷ ساعت ۵ بعدازظهر اتوبوس ها مملو از آدم درب مسجد پیاده می شدند، همه دانشجو، از اهواز، پسر و دختر با چادر و باحجاب ….

مسجد جا نداشت و آقای مخبر علیه رژیم شاه، ظلم و ستم سخنرانی کرده و می گفت: دیگر کار شاه تمام است…

بعد از آن مراسم، آقای مخبر را ممنوع المنبر کردند، نیم ساعت مانده به آخر مجلس، جوانی از دانشجویان دانشگاه اهواز مقاله ای تند علیه رژیم شاه و ظلم و ستم حاکم بر جامعه قرائت کرد و جوانان با تکبیر و صحیح است تایید می کردند…. سپس از مردم خواست برای سلامتی آیت الله خمینی(ره) رهبر نهضت اسلامی صلوات بفرستند، در این حال گارد شاه و پاسبان ها جرات نداشتند جلوی آقای مخبر و دانشجو یان را بگیرند…

پس از مراسم پدر عظیم را دستگیر کردند که باید آن دانشجو را لو دهید؛ او گفته بود من سواد ندارم و نمی دانم اینها از کجا آمده بودند، حسن برادرم دنبال پدر عظیم به شهربانی رفت تا ضامن شده و او را آزاد نماید، او را هم مورد ضرب وشتم قراد داده، در آخر آنها را آزاد و گفته بودند: حق عزاداری ندارید، حق ندارید روی مزار شهید بروید، آنجا زیر نظر است….

خواهرم که بر سر مزار رفته بود ساواک او را دنبال کرده بود و او هم به غسالخانه فرار و درب را قفل می کند تا شب که غسال او را می شناسد و به منزل خواهر دیگرم در اطراف رودبند می رساند.

فرهنگیان دزفول به ما خیلی کمک کردند، و در مراسم، شربت، آب و یخ را تامین و حتی هزینه های مراسم را تقبل کردند، همه ی کارهای مربوط به شهید را مردم و فرهنگیان سطح شهر انجام دادند.

مراسم چهلم شهید موجب تظاهرات خیابانی مردم شده، تشکل ها قوت گرفته و سبب زمینه سازی شرایطی مناسب برای ادامه حرکت های انقلابی به دستور امام امت (ره)فراهم آمد.

در مراسم چهلم، اتوبوس در پی اتوبوس دانشجو از سراسر خوزستان به دزفول آمده و می گفتند: عظیم رهبر ما بوده ما را هم بکشید، سخنرانی تندی علیه رژیم شاه در مسجد جامع کردند و مردم دوباره با ارتش شاه و گاردی ها درگیر شدند و از بلندگو شعار می دادند:”ارتش برادر ماست، خمینی رهبر ماست” و “ارتش تو بی گناهی، اسیر دست شاهی”

دوباره پدر عظیم را دستگیر کردند تا سخنران را لو بدهد.

رایحه: از پدر شهید  بگویید.

حاج رحیم بعد از شهادت پسرم روحیه اش خراب شده بود، داغ پسر بزرگ کمرش را خم کرده بود، بنائی را رها کرده و در شهرک کونک به کشاورزی مشغول شد، مرد کار و تلاش بود، دوست نداشت بیکار بماند و یا از دستمزد دیگران امرار معاش کند، بنیاد شهید وانت باری به ما داده بود گفت: بروید از تهران بیاورید، حسن پسرم و پدرش رفتند تهران ماشین را بیاورند که در بین راه تصادف کردند و حسن فوت کرد و پدرش مجروح و این دومین داغی بود که بعد از عظیم بر دلم نشست…. پدرعظیم تا سال ۷۶ با کامیون کار می کرد و پس از تحمل داغ دو پسرش او هم به رحمت خدا پیوست…

الان دو پسر دارم و دو دختر که همه متاهل هستند، خواهرانش بعد از شهادت عظیم به خاطر سفارش شهید که از جو دانشگاه ها و فساد آن روزها خوف داشت دانشگاه را رها کردند …

 

رایحه: از شهید رضا ازک بگویید.

رضا برادرم، دنبال انتقال عظیم بود؛ در جنگ و گریز با گارد شاه مورخ ۵۷/۱۰/۸ گلوله به سرش خورد و جنازه را به سردخانه بیمارستان بردند، عظیم ۲۲ ساله بود و رضا نیز ۲۲ ساله!

داغ ۲پسر و یک برادر و شوهر را دیده ام و امروزه با چندین بیماری دست و پنجه نرم می کنم، خانه ی قدیم خودمان را در خیابان ۴۵متری را فروختیم و خانه ای دیگر خریدیم، وقتی کسی آیه ی یاس می خواند به او می گویم زندگی ما را ببینید و عبرت بگیرید و خون شهدا را پایمال نکنید؛ ما جوان داده ایم و حرف نمی زنیم، شهدا جاده را برای شما صاف کردند، قدر انقلاب را بدانید….

وقتی بعضی مردم را می بینم که علیه شهدا و خانواده ی شهدا حرف می زنند، و از درد دل ما خبر ندارند؛ آرزو دارم از دنیا بروم و به شهدا ملحق شوم تا زخم زبان افراد نادان را نشنوم….

 

رایحه: عظیم چگونه به شهادت رسید؟

عظیم با غلامعلی رجائی، غلامعلی اعظمی، رحیم عطوان و …قصد داشتند بانک ها را آتش بزنند که دستگیر شدند، در۹ فروردین۵۷ درهوای سرد، آنها را با شیلنگ آب خیس کرده و با کابل مورد شکنجه قرار می دهند، وقتی حرف نمی زنند، عظیم را با اتوی داغ شکنجه کرده و همچون حمزه سیدالشهداء سینه اش را شکافته اند …

این مصیبتها در راه خدا اندک است ما به آن خشنودیم و صبرمی کنیم و آن را نزد خدا به حساب می آوریم، با خواندن نماز امام زمان (عج)خودم را تسکین می دهم.

ولی زخم زبان بعضی افراد از گرانی و ناامنی، از زخم شمشیر بدتر و شدیدتر است، اما به یاری خداوند تبارک و تعالی هرگز روحیه ی خود را نباخته ام…

دنیا زودگذر است اما بدا به حال آدم هایی که اهل دنیا و شکم پرست هستند…..

 

رایحه: وقتی در کوچه و خیابان راه می روی مردم چه عکس العملی نسبت به شما دارند؟

بعضی بسیار با ادب و احترام برخورد می کنند و بعضی زخم زبان می زنند همچون دوران اسارت حضرت زینب سلام الله علیه و امام سجاد(ع)که آنها را خارجی می گفتند ما را مقصر گرانیها می دانند و می گویند: شما را دولت تامین می کند!!

کجا؟

ایمان دو بال دارد یکی صبر و دیگری شکر، دنیا چه خوب و چه بد، چه تلخ و چه شیرین می گذرد…

ولی مهم این است که انسان با ایمان از دنیا برود…

برای خود و فرزندانم مزار خریده ام و دوست دارم در کنار پدر شهید دفن شوم….

زینب کبری در زیر تازیانه ی روزگار آبدیده شد تا پیام رسان کربلا باشد.

هزاران غم، یکی پس از دیگری میهمان قلب کوچک دختر زهرا شد، شهادت برادر و پسرانش …

او ناظر این صحنه هاست، با وجود فشار غم ها بر قلبش، زینب در نیمه شب با قدی خمیده به نماز شب می ایستد، خدا را شکر می کند که افتخار شهادت را نصیبشان کرده …

رسوائی از آن فاسق هاست!

 

رایحه: شکنجه گران و قاتلان عظیم را بعد از پیروزی انقلاب ملاقات کردید؟

رییس شهربانی، سرهنگ نوربخش و معاون او سرگرد تهرانی که دستور داده بودند عظیم را شکنجه کرده و بکشند، نوربخش اعدام شد و سرهنگ تهرانی حبس ابد گرفت ولی الان شاید آزاد شده باشد…

قاتل عظیم یعنی استوار پاسبان محمدتقی حاجی عیدی اهل دامغان بود، آن موقع من باردار بودم، مامور شکنجه گر به خیاط دزفولی می گوید: می خواهم به دامغان بروم، خیاط می گوید: پس از این همه سال دوستی، آدرس بده تا اگر گذرمان به دامغان افتاد به دیدارت بیاییم.

پس از پیروزی انقلاب، جوانان دزفولی و یاران عظیم طبق آدرسی که به خیاط داده بود رفته بودند و پاسبان حاج عیدی را دستگیر و به دزفول آوردند.

آقای حمید صفری درب منزل ما آمد و گفت: قاتل عظیم را دستگیر کرده ایم، بیا و او را ببین. من به همراه علی، فرزند کوچکم که آن موقع نوزاد بود و یک اتوی برقی زیر چادرم مخفی کردم و به کمیته رفتم، می خواستم خودم با اتو برقی او را بکشم، یک مرد هیکلی بود، التماس می کرد و می گفت: من تنها نبوده ام. دیگران را معرفی کرد، لگدی به او زدم و گفتم: تو هم مردی؟ پدر و خواهر و برادر نداری؟ ایرانی نبودی، دین نداری، مسلمان نبودی؟ نامرد، جرم پسرم چه بود؟ بگو. شیشه بانک را شکسته یا آتش زده، جرم او چقدر بود، چند ماه زندان یا هزینه و مخارج شیشه ها، نامردان ۲۰ نفری در هوای سرد پسرم را زدید بعد که نیمه جان شد با اتو می خواستی از او حرف بکشید. چون مثل کوه استوار بود و با اتوی برقی او را به شهادت رساندید. اتو را به برق زدم تا مثل خودشان تقاص کنم، حمید صفری اتو را از من گرفت و گفت: ما با آن ها فرق داریم، این ها دین ندارند، نامردند، ما پیرو علی (ع) و دستورات اسلام هستیم، دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم. همه صحنه های شکنجه عظیم جلو چشمانم ظاهر شد، وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان هستم، دیدم حمید صفری با پسرم علی بالای سرم هستند.

بار دیگر آیت الله آذری قمی به دزفول آمد تا دکتر و پزشک قانونی را محاکمه کند، چون نوشته بود عظیم سرش به بلوار خیابان خورده و فوت کرده، دکتر التماس می کرد، می گفت: مرا نکشید تلافی می کنم، مجبور بودم. به او گفتم: پسرم میوه نمی خورد، همیشه روزه بود، هیچ وقت نگفت گرسنه ام، لباس نو نمی پوشید، به ناموس مردم نگاه نمی کرد، زیباترین فرزندم بود، برای نجات مردم از ظلم به مبارزه با شاه به میدان آمد. باید این طور او را شکنجه می کردید؟ چرا ناروا نوشتی؟

پاسبان استوار محمدتقی حاجی عیدی را به جرم شکنجه منجر به شهادت عظیم اعدام کردند.

گاهی دوستانش روی مزار شهید می آیند، غلامعلی رجائی همرزم عظیم می گفت: سروان نوید، دکتر عباسی را بالای سر عظیم آورد، دکتر گفت: کارش تمام است و نمی شود برایش کاری کرد، 

نامش به عنوان طلایه دار خط سرخ شهادت و اولین شهید دانشجوی دزفول در انقلاب ثبت گردید. ترس عجیبی رئیس و مأموران شهربانی را فراگرفت و دست از شدت عمل برداشتند و ما را بازجوئی کردند، منازل ما را تفتیش کردند، ما را ممنوع ملاقات کردند و از دزفول به زندان اهواز منتقل کردند و در دادگاه به ۴ ماه زندانی محکوم کردند و بعد از ۴ ماه حبس آزاد شدیم.

رایحه: آیا در طول این سال ها شهید به خواب شما آمده است؟

یک بار شهید به خوابم آمد و گفت: مادر می خواهند پایم را ببرند، فردا برادرش حسن در جاده تهران تصادف کرد و فوت شد، حسن دومین پسرم بود. بار دیگر او را به خواب دیدم صورتش را نشانم داد، سرخ شده بود، از بس حرف بعضی از مردم من را اذیت می کرد و خودم را شکنجه روحی می دادم، مریض شدم. بارها به دکتر رفتم ولی هنوز بیماری هایم درمان نشده اند.

روز نهم فروردین سال ۱۳۵۷ سالروز شهادت شهید عظیم پسرم می باشد و ۳۶ سال است که که هر شب جمعه بدون وقفه به زیارت شهید می روم و عید اموات که رسم دیرینه ی ما ایرانی ها و الخصوص مردم دزفول، آخرین شب جمعه سال را بر خود لازم می دانند که بر سر اموات حاضر شده، فاتحه ای را به آنها هدیه نمایند.

شب قبل از عید اموات، شهید در عالم رویا به من گفت: مادر فردا که به دیدنم آمدی با خودت میوه و شیرینی بیاور. به او گفتم: مادر من مخالف آوردن شیرینی روی مزار هستم معمولا کلوچه و حلوا و خرما می آورم. شهید عظیم اصرار کرد و گفت: مادر جان، من مهمان دارم که از شهر دیگری می آیند می خواهم آبروداری کنی.

فردا صبح به سفارش شهیدم رفتم و چند کیلو میوه تازه و شیرینی گرفتم، وقتی روز پنج شنبه عصر، روی مزار رسیدم ازدحام جمعیت آنقدر زیاد بود که عبور و مرور به سختی و به کندی صورت می گرفت. هنوز بساط پذیرایی را رور مزار نگذاشته بودم که به ناگاه بارانی سخت و سیل آسا باریدن گرفت و همه ی کاسه کوزه ها را بهم ریخت و تا ساق پایمان آب بالا آمد و آب در شهید آباد براه افتاد و مردم بناچار زیر شاپ شهدا پناه گرفتند. لحظاتی بعد باران رحمت الهی فرو کش کرد و دوباره بساط پذیرایی را روی مزار پهن کردم. یک وقتی دیدم تعداد۳۵ نفر دانشجوی جوان آمدند و خودشان را معرفی کردند که ما تعداد بیشتری بودیم که خاطرات شما را در سایت رایحه مطالعه کردیم و همگی قصد داشتیم به زیارت شما و شهیدتان بیاییم که این باران شدید برنامه ریزی ما را کمی بهم زد. ولی بهر تقدیر این تعداد از اندیمشک خدمت شما رسیدیم. به آنها گفتم: من از دیروز منتظر شما بودم. گفتند: ولی ما به کسی چیزی نگفته ایم شما از کجا خبردار شدید؟ گفتم: شهیدم شب قبل به خوابم آمد و به من سفارش کرد میوه و شیرینی بخرم و برای مهمان هایش آماده نمایم و از آنها پذیرایی کنم. همه به گریه افتادند و حدود یک ساعت با من صحبت کردند و مرا مورد لطف و مرحمت قرار دادند و میوه ها و شیرینی ها را تبرکا با خود بردند.

رایحه: مگر مردم چه می گفتند که شما ناراحت می شدید؟

زخم زبان ها از زخم شمشیر سخت تر است. من را با دست نشان همدیگرمی دهند و می گویند: این ها انقلاب کردند، شاه را بیرون کردند، مقصر گرانی ها این ها هستند، البته نه همه مردم، بعضی ها دنبال دین نیستند، دنبال دنیا و شکم هستند. شیران جنگیدند و شغال ها می خورند و نق می زنند.

 

رایحه: آیا از شهادت پسر و برادرت پشیمان نیستید؟

آن روز که چشمم به بدن سوخته و شکنجه شده عظیم افتاد، گفتم: یا فاطمه زهرا(س) خوشحالم از این که می توانم صدایت بزنم، این فرزند هدیه به شماست، رضا برادرم هم فدای راه عظیم شد. عظیم را موقع غسل عطر زدم تا با بوی خوش به خدمت حضرت زهرا(س) برسد. چرا پشیمان باشم، مانند مادر وهب که گفت: هر چیزی را در راه خدا دادم پس نمی گیرم و سر شهید را به طرف دشمن پرت کرد؛ ما با شهادت عظیم در دنیا و آخرت سربلند شدیم. خون عظیم، خون هزاران جوان را به خروش درآورد، پس خون پسرم و برادرم به هدر نرفته است، تا اسلام است تا ولایت فقیه هست، تا راه شهدا ادامه دارد خوشحالم و هر کس در راه شهدا و امام و ولایت آیت الله خامنه ای باشد مثل پسر خودم است. خدا خودش خون خواه شهید است، آیا امام حسین(ع) پیروز شد یا یزید؟ یزید گور به گور شد و مزار امام حسین(ع) و شهدا تا ابد زیارتگاه و الگوی عاشقان اسلام و انقلاب شد، حرف افراد نادان آدم را می شکند.

رایحه: چه پیامی برای مردم و جوانان دارید؟

خون شهیدان قدرت ستمشاهی را در هم شکست، خون عظیم، جوانان و زنان و مردان مبارز در آن روزگار را به خروش آورد، خون عظیم و رضا ازک و محمدعلی مومن های کوخ نشین، کاخ های ستمگران را در هم شکست. ملت ایران با نثار خون فرزندان خود راه شهادت و کربلای ایران را برای نسل های آینده باز کرد، عظیم معلم دانشگاه عشق و شهادت است. آن ها برای دنیا و مال و ثروت فدا نشدند، برای دین خدا و اسلام جان دادند. ما باید صبور باشیم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا