یادهای ماندگار
موضوعات داغ

امام حسین (ع) شخصاً حرم را برای میزبانی شان جارو کرد

خاطراتی روایت نشده از زیارت شش گوشه ارباب دوعالم توسط اسرای ایرانی

بالانویس۱ :

حاج سعید نوایی ، سن و سالی ندارد که سال ۶۱ در عملیات رمضان به اسارت نیروهای بعثی در می آید. این خاطرات از دستنوشته ها و بهتر است بگویم دلنوشته های حاج سعید است که چند ماه پیش برایم فرستاد و همان روز تصمیم گرفتم که در شب میلاد امام حسین(ع) منتشر کنم.

بالانویس ۲:

کربلا رفته ها بدانند اگر امروز به سادگی و راحتی زائر آن ضریح شش گوشه می شوند، روزگاری جوانانی از همین مرز و بوم به عشق زیارت آن شش گوشه در خون نشستند و جوانانی دیگر مانند حاج سعید زیارت آن ضریح مبارک را به قیمت سال ها درد و شکنجه و اسارت به دست آوردند.

 

امام حسین (ع) شخصاً حرم را برای میزبانی شان جارو کرد

خاطراتی روایت نشده از زیارت شش گوشه ارباب دوعالم توسط اسرای ایرانی

پرده اول:

  “شرح خوابی عجیب”

یکی از دوستان ،خواب عجیبی دیده بود. او خوابش را اینچنین برای سایر اسرا تعریف کرده بود که در عالم خواب به کربلا مشرف شده بودم. وقتی وارد حرم مطهر اباعبدالله الحسین علیه السلام شدم دیدم خود حضرت جاروب به دست گرفته و حرم را جاروب میکند ،جلو رفتم و عرض کردم ؛فدایت شوم چرا شما جاروب میکنید و ایشان فرمودند ؛« قرار است زائرین واقعی ام به زیارتم بیایند ،لذا خودم میخواهم حرم را جاروب کنم»

 

پرده دوم :

عراق -موصل – اردوگاه ۴

حدودا سال ۶۷ بود و قطعنامه ۵۹۸ از طرف ایران و عراق پذیرفته شده بود ،شور و حالی در بین اُسرا دیده میشد ،این شرایط خوشحالی و پایکوبی در بین نیروهای بعثی به مراتب بیشتر بود ،انگار آنها اسیر بوده اند و هم اکنون وقت آزادی آنهاست.
همه بچه ها خود را برای آزادی از بند زندان ها و اردوگاههای مخوف رژیم بعثی آماده میکردند ،ولی غافل از اینکه تا آزادی فاصله ای دو ساله داشتیم و این ندانستن قطعا به نفع اُسرا بود ،چون تا آنزمان،وجود جنگ دلیل محکم و قانع کننده ای برای بودن در اسارتگاهها بود ولی بعد از صلح ،ماندن و به درازا کشیدن زمان و انتظار خیلی سخت و طاقت فرسا بود و به همین دلیل بود که بیشترین تلفات و نگرانی های اُسرای زجر کشیده در بند اسارت ،در فاصله همین دو سال پس از صلح تا آزادی بود.
ناگهان خبری رسید …فرمانده اردوگاه گفت :«آماده باشید که از فلان روز قرار است اُسرا را به زیارت کربلا و نجف ببریم .»
کنجکاو شدم که این چه حکایتی است ،سالها انتظار، هزاران شهید ،میلیونها عاشق ،ما را چه میشود که اینهمه جوانان در راه آزادی راه کربلا شهید شدند ،اما حالا دشمن ،خودش میخواهد ما را به کربلا ببرد؟!!مگر میشود؟
دشمنی که با کمترین بهانه ما تا را حدّ مرگ شکنجه میکرد،حالا چه شده که میخواهد ما را به زیارت ببرد؟!عجب!!
و این سوالی بود که بعدها به جوابش رسیدم و در آخر خاطراتم عرض میکنم

لذا پس از شور و مشورت بزرگانِ (نماینده حاج آقا ابو ترابی)اردوگاه ،مقرر شد که برویم
انگار نیرویی مضاعف،و ایمانی وصف ناشدنی در بین اُسرا روییدن گرفت ،ما که حتی برای لحظه ای دیگر توان ماندن در اسارتگاههای دشمن را نداشتیم ،خود را برای وصال سالها انتظار زیارت آماده میکردیم
چند روزی طول کشید تا نوبت به اردوگاه موصل ۴ رسید و هر دو آسایشگاه را با هم میبردند و پس از بازگشت آنها ،نوبت به آسایشگاه های دیگر می رسید
ولی چه بازگشتی…. !!!
با بازگشت آنها ،چنان بوی عطری در فضای اردوگاه می پیچید که خودبخود تمام اُسرای داخل اردوگاه جانی تازه پیدا میکردند و به زیارت زائرین می رفتند و چقدر حال و احوال این زائرین عوض شده بود .
تا نوبت به ما رسید …
چشمهایم خسته از سالها انتظار، بدنم رنجور از زخم ها و جراحت های جبهه و سختی های اسارت ،حال میخواستم به زیارت کربلایی بروم که هزاران عزیز و جوان خونشان را بر سر این راه داده بودند ،چگونه بروم ؟
قرار بود ،راه کربلا را با دوستانمان که در بین راه از پای در آمدند آزاد کنیم ،اما حالا ،تنهایی و دنیایی شوق وصال. . . .

یاد خواب چند شب پیش رفیقمان افتاده بودیم. حکایت آن خواب و شنیدن آن توسط اُسرای خسته از سالها جدایی و تنهایی ،انگیزه ای صد چندان برابر جهت زیارت ایجاد میکرد و چقدر احساس خوب، و وصف ناشدنی در وجودمان ایجاد میکرد.

حاج سعید نوایی – نشسته از راست – نفر اول

پرده سوم :

حرکت وخروج از اُردوگاه”

پس از ۷سال اولین بار بود که اتوبوسِ حامل اُسرا، از اردوگاه خارج میشد ،و بیرون اردوگاه را می دیدم، چقدر دنیا عوض شده بود،حکایت ما ،حکایت اصحاب کهف بود که سالهای سال در یک قفس تاریک محبوس شده بودیم و حتی از پشت دیوارهای بلند اسارتگاه خبر نداشتیم ،
با چشمانی خسته ،هاج و واج اطراف جاده ها را که با اتوبوس می پیمودم نگاه میکردم ،هر چند ما را از داخل شهرها عبور نمی دادند لکن همه چیز برای ما تازه و عجیب بود .
کم کم به کربلا نزدیک میشدیم و از دور حومه شهر و سپس وارد شهر شدیم ،دیدن مردم شهر و کوچه و خیابانها چندان چشم ما را مشغول به خود نمی کرد چون چشمان ما بدنبال گمشده ی خود یعنی گنبد و بارگاه امام حسین علیه السلام بود و این انتظار کم کم داشت بسر می آمد
صدای قلبم را حتی با گوشم می شنیدم ،چشمانم دریایی از اشک شده بود و بی اختیار گریه میکردم ،حال دوستانم هم چیزی شبیه دریا بود ،هر کس برای خودش زمزمه ای داشت، و همه نوحه خوانی میکردند هر چند مداح نبودند، تا اینکه خود را مقابل گنبد و بارگاه امام حسین ع دیدیم.

 

پرده چهارم :

وصال

  آنجا دیگر خود را اسیر نمی دیدیم. علیرغم همه توصیه‌ها و تاکیدهای بعثی ها مبنی بر کنترل احساسات و عدم ارتباط با مردم و کنترل شدید امنیتی، اما اینجا دیگر قلمرو شاه کربلای دلها بود و خود را غلام حسین می دیدیم.
از ماشین که پیاده شدیم و بصورت تحت الحفظ در تونلی که سربازان و درجه داران بعثی ایجاد کرده بودند ما را بسمت حرم مطهر هدایت کردند.بعضی از بچه ها کفشهای خود را به گردن آویزان کرده و همچون حُر ،بسمت حرم حرکت میکردند ،همه گریه کنان و نوحه خوان، اُفتان و خیزان بودند ،سربازان بعثی ،که این صحنه ها را می دیدند،از یک طرف با کابل و شلاق ها اُسرا را کنترل می کردند و از طرفی دیگر این صحنه ها، آنها متاثر کرده و بعضا به فکر و تامل فرو می رفتند .
پس از زیارت حرم اباعبدالله، بسمت بین الحرمین حرکت کردیم تا حرم اباالفضل العباس را زیارت کنیم
تعدادی از اُسرا روی زمین دراز کشیدند و بصورت سینه خیز حرکت میکردند ،دو طرف بین الحرمین، توسط بعثی ها محاصره شده بود، دو ستون در طرفین ما از بعثی ها بودند و جمعیت زیادی از مردم عراقی پشت این ستون ها ما را نگاه میکردند و بعضا اشک می ریختند

بعضی از سربازان بعثی ،با لگد به پهلوی بچه هایی که سینه خیز میرفتند میزدند و آنها را منع میکردند لکن عاشق حسین، این ضربه ها و کتک ها را احساس نمی کرد

پرده ی آخر:

آن مغنای متبرک

در بین جمعیت مردم نظاره گر ،زنی محجّبه را با دو فرزندش که یکی در آغوش و دیگری که دستش در دست او بود را دیدم ،مادر مَغنای(روسری)عربی خود را از سر در آورد و در حالی که چشمانش اشک آلود بود ،آن را به پسر کوچک خود داد و او هم از لابلای سربازان عراقی ،بدون اینکه متوجه شوند ،خود را به اُسرا رساند و پارچه ی روسری مادر را به یکی از اُسرا مالید و سریع خود را به مادر رسانید، سپس آن مادر روسری را بوسید و بعنوان تبرّک به سر و صورت بچه های خود می مالید و گریه می کرد.
صحنه ی عجیبی بود اکثر مردم کربلا و نجف که ما را می دیدند به دنبال ما بودند و ما را مشایعت میکردند
و چه زیبا بود آن زیارت که در اوج غربت اسارت ،همراه با شکنجه دعوت شدیم و در واقع میهمان حسین علیه السلام شدیم
و اینها همه به خاطر تدبیر و تصمیمی بود که با لطائف الحیل از طرف سید بزرگوار شهید حجت الاسلام ابوترابی به سیستم فرماندهی عراقی ناظر بر اُسرای ایرانی، پیشنهاد داده شد.و پس از این زیارت بود که جان تازه ای در کالبد خسته ی ۴۵ هزار اسیر ایرانی دمیده شد

حاج سعید دیروز

حاج سعید امروز

علیرغم سفرهای زیادی که پس از آزادی اسارت نصیبم شد ،ولی هنوز زیارتی با معرفت تر ،غریبانه تر ،و عاشقانه تر از آن نرفته ام و ندیده ام و همه آن شلاق ها و شکنجه ها فدای جسم های سوخته و عریان اطفال مظلوم حسین در عصر عاشورا باد .
والسلام

 

 

به قلم آزاده قهرمان حاج سعید نوایی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا