بالانویس:
عبدالعظیم پویا ۱۸ ساله است که در چهارم دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای چهار با بدنی مجروح به اسارت نیروهای بعثی درمی آید. دوماه را در زندان معروف و مخوف الرشید بغداد و مابقی دوره اساراتش را در اردوگاه تکریت ۱۱ ، یکی از وحشتناک ترین اردوگاه های عراق که مخصوص نگهداری اسرای ثبت نام نشده توسط صلیب سرخ است، در بدترین شرایط سپری می کند. عبدالعظیم ۴۴ ماه برای خانواده و دوستانش مفقودالاثر است تا این که در پنجم شهریور ماه ۶۹ خبر بازگشتش دل یک شهر را شادمان می کند.
در ادامه چند خاطره کوتاه از ایشان را روایت می کنیم.
۴۴ ماه مفقودالاثر بودم
یک قُلُپ صبحانه . . .
در سلول های زندان الرشید بغداد که اتاق هایی حدوداً ۹متری بود، ۴۰ نفر با هم زندگی می کردیم. یک قابلمه کوچک داشتیم که کل دار و ندارمان از ظرف و ظروف بود و سهم چهل نفرمان از کل صبحانه های عالم ، شوربایی (آش مخصوص عراقی ها) بود که در آن قابلمه می دادند دستمان. یک نفر قابلمه را به ترتیب جلوی دهان بچه ها می گرفت و می گفت: « نفری یک قلپ بزنید! » و بعد نفر بعدی تا آخر. بعضی روزها همین شوربا هم به نفر آخر نمی رسید و فردا از نفر آخر شروع میکردیم به توزیع صبحانه! بعضی روزها که سخاوت قابلمه کمتر از هر روز بود، مسئول توزیع صبحانه می گفت:«امروز لطفا قُلُپ کوچک بزنید که به بقیه هم برسد! امروز شوربا کم است »
خواب با اعمال شاقه
حدود دو ماه چهل نفرمان در همان سلول ۹ متری بودیم. بچه ها اکثراً مجروح بودند و بعضی ها هم پاهایشان تا بالای زانو توی گچ بود. آنجا معمولاً به بچه های مجروح رسیدگی نمی کردند و همین باعث عفونت و کرم زدن زخم ها می شد. جا برای نشستن هم تنگ بود به گونه ای که اگر یک نفر بلند می شد، بلافاصله دیگری می نشست سر جایش و حالا فرض کنید در این یک گلِ جا چطور ۴۰ نفر باید می خوابیدند؟
شب ها نمی دانستیم چطوری بخوابیم. بعضی شبها عده ای می نشستند و عده ای می خوابیدند. بعضی شب ها بصورت قالبی می خوابیدیم یعنی روی پهلو و کتف بدون اینکه سرمان به زمین برسد و نفر بعدی برعکس می خوابید و سرمان را روی پای همدیگر می گذاشتیم .
بعضی شبها قرار بر این می شد که ایستاده بخوابیم! ولی یک ساعت بعد عده ای می افتادند و دوباره نظم بهم می خورد.
تلخ و شیرین
در اردوگاه تکریت ۱۱ بودیم، اردوگاه معروف مفقودالاثرها. هر روز غروب عراقی ها آمار می گرفتند. یک روز صبح ما را بردند توی حیاط و به خط کردند و گفتند باید صف یک با صف دو ، صف سه با صف چهار و همین طور تا آخر روبروی هم بنشینیم و به همدیگر سیلی بزنیم وگرنه خودشان می افتند به جانمان! هدفشان ایجاد اختلاف بین بچه ها بود. بچه ها را دو تا دو تا بلند می کردند و می گفتند: «بزنید!»
این وسط بچه ها برای هم کری می خواندند و هر کس به طرف مقابلش می گفت که محکم سیلی بزند تا طعم کتک عراقی ها را نچشند. روبروی من یکی از بچه های ایذه به نام علی افتاده بود که متاهل بود و یک پسر ۸ ساله داشت. کشاورز بود و آدم ساده و بی شیله و پیله ای بود. ما تازه با هم آشنا شده بودیم. هنوز نوبت ما نرسیده بود. به علی گفتم: «بزنیم؟» به زبان محلی خودشان گفت: « من که می زنم تا برق از چشمات بپره !» گفتم: «من بزنم؟»گفت: «محکم بزن ! چون من محکم می زنم.» مثل بقیه داشتیم برای هم کری می خواندیم که نوبتمان شد. بلند شدیم. چهار تا نگهبان عراقی هم مراقب ما بودند که ما اگر محکم نزدیم، خودشان با چند سیلی جانانه جبران کنند. عراقی ها به علی گفتند بزن! او هم زبانش را گرفت لای دندان هایش و دستش را آورد بالا. در همین حال گفت: « ببخشید! من دست راستم تیر خورده! نمی تونم بزنم!» گفتم: « بابا بزن!» گفت: «نمی تونم! ولی بادست چپ می زنمت» دست راستش را آورد پایین و دوباره زبانش را گرفت لای دندان هایش و دست چپ را آورد بالا و خواباند توی صورتم. اما سیلی اش محکم نبود و به جریمه ی محکم نبودن سیلی ، نگهبان ها شروع کردند به زدن این بنده خدا!
نگهبان ها رو کردند سمت من و گفتند:« یلا . . . انت . . . » من هم دستم را بالا بردم و از ترس این که نگهبان ها مرا نزنند چنان محکم خواباندم زیر گوش علی که پرت شد روی زمین ! علی بلند شد و گفت : « چرا این طور زدی؟ » گفتم : «ببخشید» گفت: « نه تو عمداً زدی»
رفتیم داخل سلول ها. تمام بچه هایی که به هم دیگر سیلی زده بودند آشتی کردند و از هم حلالیت می طلبیدند بجز علی که با من آشتی نکرد و تا مدتها واسطه می گذاشتم که مرا ببخشد و بالاخره موفق به گرفتن رضایت و حلالیت از او شدم .
لنگه های کفش
یک تلویزیون در آسایشگاه داشتیم. هر روز عصر حدود یک ساعت برنامه ی منافقین به زبان فارسی پخش می شد و بقیه برنامه ها هم یک سری برنامه ی به دردنخور به زبان عربی بود.
یک روز از تلویزیون آزادی و تبادل اسرا را نشان می داد. عراقیها آن روز به ما لباس عراقی دادند و بچه هایی را که ازناحیه پا مجروح بودند و یا پاهایشان قطع شده بود را جمع کردند. گمانمان این بود که می خواهند آزادشان کنند. خیلی خوشحال شدیم، اما بعد متوجه شدیم که می خواهند کفش تقسیم کنند! به بچه هایی که پای چپشان قطع بود فقط کفش لنگه ی پای راست دادند و بچه هایی که پای راستشان قطع بود، فقط لنگه ی چپ ! و این وسط نگهبانان بیچاره چند جفت کفش کاسب شدند .