دل‌نوشته‌ها

من این لبخند را با تمام ثروت های عالم عوض نمی کنم!

به بهانه ی اولین سالروز رحلت مادری که زینب واره بود

من این لبخند را با تمام ثروت های عالم عوض نمی کنم!

به بهانه ی اولین سالروز رحلت مادری که زینب واره بود

آن روز که برای اولین بار از او قلم زدم ، هیچگاه گمان نمی کردم که او قرار است بخشی از زمانه و زندگی ام شود و تصاویری در خاطراتم ماندگار کند که تا ابد هم مایه افتخارم باشد و هم بخشی از دلتنگی ها و بغض ها و اشک های خلوت هایم.

هیچگاه گمان نمی کردم قرار است روزی پسرش شوم و او مادرم شود و او بخشی از دغدغه های من باشد و سهم من بخشی از دعاهای روی سجاده او و مگر رزقی از این بالاتر هم در این عالم ماده سراغ دارید؟

هیچگاه گمان نمی کردم خداوند ، کرامتی به وسعت و عظمت او را در تقدیر من قرار دهد و ثروتی به بی شماری او را در مسیر زیستنم چونان باران ، بی وقفه بباراند و البته هیچ گاه گمان نمی کردم، وقتی زمین از وجود او خالی می شود، این همه احساس خلاء دلم را احاطه کند و هیچ گاه گمان نمی کردم، رفتنش در وجود من هم درد بی مادری بریزد.

اولین بار که با شنیدن قصه اش، تشنه ی دیدنش شدم، گمان نمی کردم با آن دیدن ، اشتیاقی در من شکل بگیرد که هر روز مشتاق تر شوم به زیارتش. چیزی شبیه اشتیاق انسان به کعبه. شوقی که به وصال آرام نمی شود، بلکه هر وصال می شود آغاز فوران های مکرر آتش فشان عطشی که برای زیارتش در وجودت فواره می کشد.

اولین بار که دیدمش ، سرشار شدم از حسرت و حیرت.

حسرت از اینکه چرا تا کنون از وجود چنین عظمتی بی خبر بوده ام و حیرت از اینکه مگر می شود آدم این همه مصیبت روی دلش آوار شود و این همه آرام باشد؟ با زبانی که فقط شکر می گوید و دلی که سرشار است از تسلیم و رضا!

حسرت از اینکه این الگوی بی مانند سبک زندگی ناشناخته مانده است! کسی که روایت زمانه و زیستنش می تواند شهید تربیت کند و حیرت از اینکه او چگونه داغ پنج جوان را به شانه ی صبر کشیده است ؟

داغ پسرش حسین را! برادرش علی را! دامادش محمد را! هر سه در یک سال و سه سال بعد داغ پسرش امیر و برادرش محمود را در یک لحظه با هم.    

اولین بار که از او نوشتم او را «زینب واره» نامیدم چون که حقیقتاً زینب واره بود و مگر کدام زن در تاریخ آن همه شهادت ها و رنج ها و مصائب را به دوش می کشد، اما آن همه را «زیبایی» عنوان می کند و اگر زنی از او الهام گرفته باشد و پرواز دو پسرش را و دو برادرش را و دامادش را و یتیم شدن نوه هایش را «زیبایی» بداند و در مقابل آن همه کوه مصیبت، خم به ابروی ایمانش نیاید و شکر کند، یقینا باید او را زینب واره دانست.

آن روز که اولین خط از کتاب ناجی را قلم زدم، شاید اولین مقصودم این بود که سهمی از دعاهای مکرر دل او را داشته باشم. دلی که یقینا « بین إصبعین من أصابع الرحمن یصرفها کیف شاء» بود و من می دانستم فقط دست خدا می تواند این دل را به سمت و سوی آرامش کشانده باشد.

خواسته ی او در این دنیای مادی در مقابل آن همه داغ ، «ذره» هم نبود. می گفت می خواهم مردم «حسین» ام را بشناسند. حسینی که هر وقت از او حرف می زد، دقیق و ظریف و دلنشین می گفت آن خاطرات غبار گرفته را. با تمام فراموشی هایی که با سپیدشدن موهایش به سراغش آماده بود. انگار گردِ فراموشی بر تمام هست و نیستش نشسته بود الا روی خاطرات حسین و امیر و علی و محمود و محمد!

و من برای نوشتن کتاب حسین فقط یک شرط با او داشتم و نه بیشتر. گفتم من به شرطی برای حسین قلم به دست می گیرم که پسرت باشم. کوچکترین پسرت و هر دعایی که برای مابقی فرزندانت می کنی ، برای من هم ، همان را از خدا بخواهی و او قبول کرد و من هم قبول کردم غافل از اینکه این من نیستم که قبول می کنم. این آبشار رحمت پروردگار است که به خواست و اراده ی حسین بر من و زیستنم قرار است جاری شود و من چقدر جاهلم که این انتخاب را انتخاب خودم می دانستم.

من هرچه بیشتر از حسین می نوشتم، بیشتر زینب واره بودن مادر را ادراک می کردم. هر چه بیشتر در حسین غواصی می کردم، بیشتر مروارید مادرش را می یافتم و چقدر دلم قرص بود به دعاهایی که برایم می کند و چقدر حس پسر بودن برای این مادر حالم را خوب می کرد.

از آشنایی با «حسین» تا چاپ شدن «ناجی» فقط خدا می داند چه سختی هایی را پشت سر گذاشتیم و یقینا نگاه حسین بود و اراده ی او که در هر گلوگاهی و در هر گردنه ای و در هر گرهی ، کار روی زمین نمی ماند.

خدا می داند بیش از اینکه به حسین و شناختن و شناساندنش فکر کنم، به دل مادرش می اندیشیدم. به دلی که نیت کرده بودم شاد شود. هر چند که آن دل آنقدر مملو از خدا بود، آن دل آنقدر کعبه طواف فرشتگان بود، آن دل آنقدر حریم رفت و آمد حسین و امیر و محمود و علی و محمد بود که جز سرور عارفانه در آن نمی دیدم.

من آن شاد شدن دنیایی را می گویم. جایی که ثمره اش می شود یک لبخند. لبخندی که یقین داشتم لبخند حسین را در پی دارد و لبخند حسین هم بی شک لبخند خدا بود.

من به آن لبخند احتیاج داشتم. برای کوله بار سفرم. کوله بار سوراخی که هر چه اندوخته بودم را بین راه از کف داده بودم و حالا در پی توشه ای بودم که جنسش با همه ی توشه ها متفاوت بود.

من دنبال لبخند خدا بودم.

و بالاخره وقتی «ناجی» را به دستم دادند، اولین بار آن را برداشتم و رفتم شهیدآباد و گذاشتم روی مزار حسین و گفتم: «حسین! من به عهدم وفا کردم! حالا نوبت توست! من عوض مُزدم لبخند خدا را می خواهم!»

وقتی مادر با آن صدای لرزانش برایم پیام فرستاد ، پیامی پر از دعای خیر و من شوق «ناجی» را در طنین آرام صدایش حس کردم، حس کردم ثروتمندترین آدم روی زمینم.

و برایم می گفتند مادر وقتی «ناجی» را توی دستش گرفت خندید. مادر سواد خواندن نداشت. فقط عکس های کتاب را نگاه می کرد و بچه هایش برایش کتاب را می خواندند.  برایم می گفتند مادر چند روزی کتاب را از دستش و آغوشش رها نکرد و من چقدر با این روایت ها اشک ریختم.

من به آرزویم رسیده بودم. «لبخند مادر»، «لبخند حسین» و لبخند خدا!

حتی آن روز که شهادت حضرت زینب بود و من خبر زینبی شدن زینب واره را شنیدم و حس بی مادری امانم را برید ، یاد آن لبخند مادر آرامشم می داد.

آن لحظه که مردم گمان می کردند تابوت مادر دارد روی شانه ی مردم می رود و من یقین داشتم حسین و امیر و علی و محمود و محمد به همراه جمعی از رفقایشان لبخند زنان دارند مادر را روی بالهایشان می برند ، یاد آن لبخند درد بی مادری ام را تسکین می داد.

و آنگاه که مادر را به ظاهر به خاک سپردند و  در واقع داشت دست در دست حسینش اوج می گرفت به سمت آسمان، من دلم به آن لبخند ، گرم بود.

لبخندی که همه جوره تسکینم می داد در این فراق.

یاد آن روز افتادم که به آقامسعود گفتم از «مادر» و «ناجی» و «لبخند» عکسی می خواهم و او همین تصویر را که دارید برای اولین بار می بینید برایم فرستاد.

من نیت کرده بودم که این تصویر را در کفنم بگذارم. آنجا که می دانم هیچ کدام از اعمالم را قبول نخواهند کرد. خواستم سندی را با خود ببرم که خریدار دارد. سندی که دلگرمم کند و سوسوی امیدی باشد برایم. لبخند یک مادر! لبخند یک زینب واره. لبخند حسین! لبخند خدا!

من از حسین به اندازه ی آن لبخند طلب دارم!

و چقدر امید دارم که آن طلب را حسین به موقع پرداخت کند.

 

و امروز سالروز همان ثانیه هایی است که «زینب واره» ی شهر ، بر شانه های شهدا تا عرش بالا رفت.

یک سال گذشت و من هنوز محو این لبخندم.

لبخند حسین.

لبخند خدا!

کاش این لبخند دستم را بگیرد! من این لبخند را با تمام ثروت های عالم عوض نمی کنم!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا