خاطره شهدا
موضوعات داغ

امیر در سینه کش خاكريز افتاده بود

روایت شهادت شهید عبدالامیر خادمعلی

بالانویس۱:

چند روز پیش بود که دوستی پیشنهاد داد بروم و با مادر شهید عبدالامیر خادمعلی حرف بزنم و از پسر شهیدش بنویسم. می گفت خانه ای ساده و کاهگلی دارند در کوچه پس کوچه های اطراف مسجد میان دره و همان دوستی که پیشنهاد داده بود، دیروز اطلاعیه تشییع و ترحیم مادر عبدالامیر را فرستاد.

به همین سادگی داریم این گنجینه ها را بدون اینکه خاطرات و زمانه و زندگیشان را ثبت کرده باشیم از دست می دهیم و کَکمان هم نمی گزد.

بالانویس۲:

نمی دانم چه غربتی سرتاپای امیر را گرفته که استمدادم از چند نفر از بچه های خاک جبهه خورده برای خاطره گفتن از امیر بی نتیجه ماند. فقط حاج کریم غیاثی برایم نوشت:

« از این شهید بزرگوار کمتر گفته شده است. ولی آن چیزی که من از این شهید عزیز یادم هست این است که بسیار منضبط و پر تلاش بود و همیشه در نمازهای جماعت جزو نفرات اول بود و اهل عبادت و از نماز شب خوانهای گردان بلال بود. بسیار بی ادعا و سر بزیر و چهره خندان داشت. با آن عینک ته استکانی اش کسی فکر نمی‌کرد که جزو غواصان چالاک باشد، اما بسیار با انرژی و فعال بود همیشه در حال حرکت و جنب و جوش بود»

و یا در خاطرات شهید محمود دوستانی اشاره ای به امیر می کند که : «در سختيها، چهرة هميشه خندان شهيد امير خادمعلي فراموش نميشود. او كه اگر روزي ده بار از جلوي چادر ميگذشت، سلام ميكرد. »

بالانویس۳:

تنها جایی که از امیر رد و نشانی هست، در خاطرات حاج مهران موحد از آن پاتک جهنمی ۲۷ بهمن ماه ۶۴ است. روایت حاج مهران را از آن روز تقدیم می کنم.

 

امیر در سینه کش خاكريز افتاده بود

روایت شهادت شهید عبدالامیر خادمعلی

 ما همگی در جنگ شاهد خیلی از اتفاقات بوده ایم. ولی اتفاق پاتک والفجر هشت برای من جزو خاطراتی است که وقتی همان روز می رسد مثل ساعتی است که صبح با زنگ آن بیدار می شوی . نمی دانم ولی من فکر می کنم والفجر هشت جزو استثنائات جنگ بود. روح همه بچه ها شاد.

مهران موحد

 

یکشنبه ۲۷ بهمن ۶۴

صبح که شد چون احتمال پاتک می رفت، به جمع آوری مهمات و استحکام سنگرهایمان مشعول شدیم. کار زیادی نمی توانستیم بکنیم جز چند گونی پر کردن و تهیه جان پناه. قبل از ظهر عراق چند گلوله خمپاره ۶۰ زد. آنجا زنده یاد «عبدالرضا صابرزاده» ترکش به پایش خورد و با ناراحتی و به اجبار خط را ترک کرد.

ما تا جایی که مقدور بود مهمات جمع کردیم و همه را در سنگری سر باز قرار دادیم. من و «(شهید)مرتضي سعيدي نیا» سه قبضه آرپي جي و دو كلاشينكف و كلي مهمات آماده كرديم. آتش باری عراق حدوداً از نیم ساعت قبل از اذان ظهر شروع شد. ابتدا عراقي ها با خمپاره ۶۰ خط را كم كم زير آتش گرفتند. من تعداد انفجارها را مي شمردم. سه يا چهار خمپاره بصورت متوالي مي زد، بعد دقايقي قطع مي كرد. محل فرود گلوله های خمپاره همه نزدیک به هم بود.

شهید مرتضی سعیدی(خولو مرتضی)

من نماز ظهر و عصرم را در زیر همین آتش رگباری خمپاره ها خواندم. وقتی نمازم تمام شد، پریدم توی سنگری که رضا طاهردباغ و هوشنگ زین العابدینی در آن بصورت چمباتمه نشسته بودند. شدت آتش كم كم بيشتر شد، بگونه اي كه به ما مجال تصميم گيري نمي داد.

دوباره صدای شلیک چهار گلوله خمپاره شصت آمد و این بار محل فرود آنها سمت ما بود. سه گلوله اش روی خاکریز خورد و من خيلي ترسيده بودم كه آخري كجا مي خورد. ما سه نفر توی همان سنگر تنگ و کوچک دست و بازوي هم را گرفته بوديم و ازهيجان مي فشرديم و سرمان را هم پایین گرفته بودیم. آخرين خمپاره به حاشيه بيروني گوني سنگر اصابت كرد و بعد از آن ما سه نفر از سنگر خارج شدیم . پاتك آغاز شد و دیگر گلوله ها بی امان فرود می آمد. تقریبا هیچ جای خاکریز امن نبود. شدت آتش و درگیری در سمت زاويه خاكريز ازهمان ابتدا زیاد بود. در سمت ما یعنی پشت خاکریز شمالی ـ جنوبی من و «مرتضی سعیدی» با شلیک پی­درپی آرپی­جی تمام سمت جاده فاو ـ البحار را نا امن کرده بودیم. هر وقت یکی از آرپی جی ها خراب می شد، سومی را برمی داشتیم که این مورد یکی دوباراتفاق افتاد.

شهید عبدالامیر خادمعلی

من و مرتضی سعیدی مرتب جایمان را عوض می کردیم و حتی بعد از شلیک هم کاری به محل اصابت آرپی جی نداشتیم، چون تک تیراندازان عراقی حضور داشتند، اما با اینکه ما با تمام قامت روی خاکریز می رفتیم، هیچ تیری به سمت ما نیامد.

چند باری که من و مرتضی برای تغییر موضع از کنار هم رد می شدیم، من به چهره اش نگاه می کردم. خیس عرق بود. لبانش خشک شده بود  و من صدای نفس های مرتضی را می شنیدم. بقیه بچه ها با تیربار و کلاشینکف به سمت سنگرهای تانک شلیک می کردند.

حمید سعاده، کلاه آهنی بر سر گذاشته بود و در حالی که بلند بلند تکبیر می گفت، سرش را از دید تک تیراندازان پایین گرفته بود و اسلحه قنداق تاشویش را بالا آورده بود و شلیک می کرد. همه تکبیر می گفتند. من در زمان پاتک اهمیت خاکریز شمالی ـ جنوبی را فهمیدم. روبروی ما چند سنگر تانک بود که وقتی پاتک شروع شد، آن تانکها یا قصد حمله به خط ما را نداشتند و یا اینکه بچه ها به آنها فرصت ندادند.  از سنگر خارج می شدند و شلیک می کردند و بعد دوباره به سنگر برمی گشتند. طبیعی بود که گلوله های آنها یا به سمت ما می خورد یا به نیروهای پشت خاکریز شرقی ـ غربی.

شاید اگر عراقی ها موفق به رخنه از سمت ما می شدند تمام خط تهدید می شد. علاوه بر حجم آتشی که عراقی ها روی خاکریز شمالی جنوبی می ریختند ما سرریز آتش خاکریز دیگر را هم متحمل می شدیم. من در تمام این دقایق نیم نگاهی هم به گوشه خاکریز داشتم. «(شهید)محمدرضا شاحیدر» از زاویه خاکریز آرپی جی می زد و من بیشتر توجهم به محمدرضا بود. 

گلوله های آرپی جی که تمام شد به مرتضی گفتم من می روم مهمات بیاورم. بعد به سمت گوشه خاکریز دویدم. به گوشه که رسیدم دیدم آنجا معرکه دیگری برپا است . تمام فضا را دود انفجار و بوي باروت پر كرده بود. «امير خادمعلي» در سینه کش خاكريز افتاده بود. عينكش از چشمانش جدا شده و خون ازدماغش سرازير بود. اميردقيقاً جايي افتاده بود كه روز قبل، تک تیراندازها با قناسه بر پيشاني «(شهید) حسين انجيري» زده بودند. من بر پیکر امیر زخمی ندیدم . محمد رضا شاحيدر از بس آرپی جی زده بود، از گوش راستش خون مي آمد. قيافه اش ازغبار ناشي از انفجارها سياه شده بود. او مرا دید اما هرچه تلاش كردم و فرياد زدم كه با او صحبت كنم، فايده نداشت. چون اصلا نمي شنيد. من هم صداي او را كه داد مي زد نمي شنيدم. به زبان اشاره  به سمت پیکر امیر اشاره کردم. یعنی امیر شهید شده.

 محمدرضا هم با انگشت سبابه به آسمان اشاره کرد. یعنی به آسمان رفت. بعد فریاد زدم محمدرضا مراقب باش مهمات کم داریم. او با اشاره می گفت که من صدایت را نمی شنوم. فاصله من و او ده متر هم نمی شد. به گونی مهمات در دستم اشاره کردم. گفتم نداریم. او هم با دست اشاره داد بیا ببین چه خبر است. محمدرضا مثل یک سرباز کهنه کار در زوایای مختلف آرپی جی می زد. هم مستقیم می زد و هم مورب و شلیکهای مُوَربش معنایش این بود که تانکها به نزدیکی خاکریز رسیده اند.

در آن وضعیت «(شهید)حسن معتمدی» پایین خاکریز ایستاده بود و مراقب جاهای دیگر بود.  در كنار حسن آمبولانسي كه براي حمل مجروحين و شهدا آمده بود، درحال سوختن بود و دو پیکر هم روي زمين در كنار آمبولانس افتاده بودند كه رويشان را با پتو پوشانده بودند. ازحسن معتمدي پرسيدم كيستند؟ او هم در حالي كه داد مي زد، گفت: «بچه هاي ديده باني هستند»

گفتم: «اسمشون؟»

گفت: «برو كه تانكا اومدن!»

بعدها حسن تعريف كرد كه آن پیکرها ، شهید حميد كياني و شهید عبدالصمد بلبلي جولا بودند. درتشيع جنازه اين دو، تابوت حميد كياني بر دوش دانش آموزانش تشييع شد كه با گریه او را می بردند و به هيچ وجه حاضر نبودند ازتابوت معلمشان فاصله بگيرند. من هم به پاس قدرداني از معلمي كه چند روزی در محضرش شاگردی کردیم لحظاتي زير تابوتش را گرفتم.

من جنازه آنها را نديدم اما محمود دوستاني در خاطراتش گفته بود كه حميد كياني از كمر به پايين به دو نيم شده و سرعبدالصمد نيز از تنش جدا شده بود.

دقايقي بعد كه آتش دشمن آرام گرفت، «(شهید)حاج عظيم محمدي زاده» آمد و به تمام سنگرها سركشي كرد. «(شهید)عباس رهنما» هم با يك فلاكس چاي او را همراهي مي كرد. در پدافندي پاسگاه زيد و بعد از آن عباس مدتها با ما بود. آن روز آخرين ديدار من و عباس بود. 

شب علاوه بر منورهایی که عراقیها می زدند، همان تانک ها نیز مرتب با نورافکن ها تمام فضا را روشن می کردند. تا صبح همه بیدار ماندیم .فردا که گفتند خط را باید تحویل گردان کربلا بدهید، من جزو آخرین نفرات بودم که برمی گشتم. محمود دوستانی همان گوشه خاکریز ایستاده بود. پرسیدم نمی آیی گفت نه شما بروید من بعد می آیم.

 

تصویر وصیتنامه شهید عبدالامیر خادمعلی با دست خط خودش

 

 

شهید عبدالامیر خادمعلی متولد ۱۳۴۴ در مورخ ۲۷ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر۸ در منطقه اروندرود به شهادت رسید. مزار مطهر این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.

با تشکر از مرکز فرهنگی دفاع مقدس دزفول

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا