من عطر احمدم را می شناسم
خرده روایت هایی از شهید جاویدالاثر احمد حلمی به همراه فیلم مصاحبه با این شهید گرانقدر
بالانویس:
نام احمد حلمی را از دوره ی دبیرستان یعنی ۲۵ سال پیش به خاطر دارم. شاید بیشتر به این خاطر بود که پیکر مطهرش را مهرماه ۱۳۷۶ به شهر آوردند. اما نشانه هایی که در آن پیکر بود مورد قبول خانواده ی شهید واقع نشد و آن پیکر هیچگاه تشییع نشد و احمد برای همیشه جاویدالاثر ماند. اطلاعیه تشییع و ترحیمش را هنوز نگه داشته ام. ببینید:
پدر احمد پس از ۳۶ سال چشم انتظاری به دیدار احمد رفت. مادر احمد هم به گمانم سال ۹۴ به دیدار احمد رفته بود و حالا جمع آنها جمع شده است.
پدرش را بارها در صف های جماعت مسجد کجبافان دیده بودم که با قامتی خمیده و جسمی تکیده نماز می خواند. خدا رحمت کند این پیر صبور را و خدا ببخشد ما را که سراغی این این سروهای صبور نمی گیریم تا آسمانی می شوند.
چند سطری از احمد تقدیم می کنم به همراه تکه فیلمی قدیمی از احمد که یادش را برای آنان که او را دیده اند زنده کند و آنان که احمد را ندیده اند با او بیشتر انس بگیرند.
من عطر احمدم را می شناسم
خرده روایت هایی از شهید جاویدالاثر احمد حلمی به همراه فیلم مصاحبه با این شهید گرانقدر
برای اولین بار
براي اولين بار كه ميخواست به جبهه برود، چون سن او كم بود، اعزامش نميكردند. اصرار و خواهش فراوان كرد. ميگفت: «هركس بايد جوابگوي اعمال خودش باشد. نميتوانم در قيامت عذز بياورم كه چرا به جبهه نرفتم.» عاقبت هم گريه و التماسهايش دل مسئولان اعزام را نرم كرد و راهي شد. او در آن اعزام در عمليات فتح المبين شركت كرد و اين افتخار را نصيب خود ساخت كه بازويش بوسهگاه رهبرش حضرت روح ا… باشد.
زیر گام های احمد
دشت عباس، تپههاي عين خوش و پاسگاه شرهاني در عمليات محرم و فتح المبين، در زير گامهاي كوچك و استوار او احساس غرور كردند.
رمل هاي جنوب و جنگل امقر در حماسه والفجر مقدماتي شاهد صبوري او بودند.
نيزارهاي مجنون در نبرد خيبر و بدر استقامت او را آزمودند.
نخلستانهاي جنوب در پيروزي والفجر ۸ لبخندهاي او را ديدند.
قلبی مطمئن
احمد بيسيمچي، اهل نماز و تهجد و گريه بود و در اثر تهجدها بود كه صاحب روحي بزرگ شد تا آنجا كه در سختترين شرايط جنگ با لحني آرام و اطمينان قلب در بيسيم پيام ميداد و ردههاي بالا را از اوضاع مطلع ميكرد و براستي او كار يك فرمانده را در عمليات انجام ميداد.
آن چهره خندان
آنهايي كه احمد را از نزديك شناختهاند و با او آشنايي داشتهاند، آن چهره خندان و قيافه مظلوم و بيرياي او را به ياد دارند. از بس نحيف و لاغر بود، هر بار كه لباس غواصي را تحويل ميگرفت، به شوخي ميگفت: اگر بخواهم هر شلوار را درست كنم برايم دو شلوار ميشود.
نوبت را بهم زد
احمد و برادرش نوبتی به جبهه می رفتند. بعد از اینکه برادرش به خدمت رفت و نمی توانست در جبهه حضور داشته باشد،
احمد نوبت را به هم زد . وقتی برادرش به احمد گفت : چرا نوبت را رعایت نمی کنی؟ احمد با تبسم و شوخی گفت : تو دیگه در لباس خدمتی. اختیارت دست خودت نیست. من که نمی تونم منتظر تو بشم و نوبت به هم خورد.
جراحت
در عمليات پيچ انگيزه در خرداد ۱۳۶۵كه از ناحيه پا به شدت زخمي شده بود، فرمانده به او گفت: به عقب برگرد تا تو را به اورژانس ببرند. با اصرار به عقب رفت اما چندين بار ميخواست دوباره به خط برگردد كه همراهان او مانعش شدند و گفتند، خونريزي پايت شديد است و اگر به خط بروي نميتواني كاري انجام دهي.
خشم مقدس
در پشت آن چهره خندان، خشمي عميق نسبت به دشمن داشت و دلي پر درد از آنان كه به زندگي چسبيده و بكلي از جبهه غافل شده اند و از طرفي خوفي بزرگ از اينكه مبادا در وظيفه اش كوتاهي كرد، و شاهد اين مدعا، چشم اشكبارش در شب تاريك بود هنگامي كه در آن هواي سرد پس از آن تمرينات سخت و كارهاي روزانه در نيمه هاي شب آرام پتو را كنار مي زد، در چادر را باز مي كرد و پس از وضو ساختن در نور كم رنگ فانوس با خداي خويش راز و نياز مي كرد
آزمایش کنید
در عمليات كربلاي۴ در جواب اينكه به او گفتند شناي در آب براي تو سنگين است و از طرفي لباس غواصي اندازه شما نداريم، با چهره اي معصوم و آرام با لبخندي معني دار گفت : آزمايش آن كه ضرر نداره.و به راستي نشان داد كه لياقت و شايستگي اين را دارد كه بزرگترين و سخترين كارهاي جنگ را انجام دهد و او نه تنها همراه با ديگران در تمرينات شركت مي كرد در شب هم بي سيم را همراه خود مي برد و با برادران بي سيمچي دسته ها تمرين مي كرد و با علاقه فراوان خود را براي عمليات آماده مي كرد و در آن شب كه با چهره اي نوراني خود را بدست اموج اروند سپرد.
من تیرخوردم
احمد در حالي در عمليات كربلاي ۴ شركت ميكرد كه هنوز هم از ناحيه پا و كمر، درد داشت كه ناگهان به آهستگي و بدون كمترين احساس ترس و ناراحتي به برادر كنار دست خود گفت: «من تير خوردم اما به كسي نگو.» و ادامه داد: «تير به دست راست من خورده است». وقتي به او پيشنهاد برگشت دادند، پاسخ داد: «من به عقب نميروم، » او در همان جا ماند و… ماند.
بی نشانه
سالها از عمليات كربلاي ۴ ميگذرد و بارها شاهد تشييع شهدايي بوديم كه شهرها را به عطر شهادت خوشبو ميكردند. بارها براي ديدن احمد به استقبال شهدا رفتيم؛ حتي يكبار گفتند احمد در بين اين كاروان است. پیکری با نام و مشخصات احمد آوردند، اما مادرش قبول نكرد. گفت: اين استخوانهاي عزيزي از عزيزان من است. اينهم فرزند من است اما احمد من نيست. احمد من بوي ديگري ميدهد. من بوي احمدم را ميشناسم و دیگر خبری از احمد نشد که نشد.
گمنام
احمد گمنام ماند همانگونه كه خود ميخواست. آنگونه كه در وصيتنامهاش كه دو روز پیش از شهادت در مقر گردان عمار در ساختمان فرودگاه آبادان نوشت كه: خدايا! بارالها! درخواستم از تو اين است كه شهيدم كني و ديگر به خانه بازنگردم.
این فیلم با تمام کهنگی اش ، لبخند ، صلابت و کلام گیرای احمد را چه زیبا به نمایش گذاشته است
شهید احمد حلمی، متولد ۱۳۴۶ در مورخ ۴ دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۴ و جزیره مینو در سن ۱۹ سالگی جاویدالاثر گردید. مزار یادبود این شهیدوالامقام در گلزار شهدای بهشت علی دزفول زیارتگاه عاشقان است.