«توبیرون» دیروز و «توبیرون» امروز
نقدی بر حرمت شکنی های مکرر به بهانه ی گردشگری
«توبیرون» دیروز و «توبیرون» امروز
نقدی بر حرمت شکنی های مکرر به بهانه ی گردشگری
گوشه گوشه ی دزفول مزین و معطر به نام و یاد شهدای والامقاممان است. شاید وجبی از این خاک پیدا نشود که با قدوم شهدای عزیزمان متبرک نشده باشد و شاهد مناجات ها و نمازها و قهرمانی های آن عزیزان از یاد رفته نباشد.
از مساجد و حسینیه ها تا ساحل رودی که روزی بچه های غواص در سردترین روزهای سال در آن تمرین غواصی می کردند.
مکان هایی که با حضور این بچه ها شرف یافتند و مگرنه «شرف المکانً بالمکین»؟
و اما این روزها در گوشه گوشه ی این شهر شاهد شکسته شدن حرمت ها هستیم. از اتفاقاتی که در باغ های اطراف دزفول رخ می دهد تا حرمت شکنی هایی که در ساحل دز اتفاق می افتد و کم کم دارد دایره ی وسعت این حرمت شکنی ها تا مناطق کوهستانی دزفول هم می رسد.
این روزها کلیپ ها و عکس ها و تصاویری با هشتک «دره ی توبیرون» و «کول خرسون» و . . . در حال انتشار در فضای مجازی است که مصداق بارز دریده شدن پرده های حیا و شکسته شدن حریم های شرعی و قانونی در دارالمومنین است.
امروز انتشار توئیتی از استاد ارجمندم «محسن ریاضی» در اعتراض به فاجعه های اخلاقی که در مناطق گردشگری دزفول رخ می دهد، باعث شد که با ذکر چند خاطره از شهدای عزیز شهرستان دزفول ، یادآوری کنم که این مناطق روزگاری محل حضور ، تفکر و تامل و اندیشیدن شهدای والامقام ما بوده است.
زیبایی های این مناطق روزگاری پلکان ترقی و کمال و وسیله ی رشد معنوی بسیاری از شهدای ما بوده است. محل ادراک عظمت خداوند و حقارت انسان و اندیشه در خلقت زمین و آسمان ها و محل تفکر در باب قیامت و معاد و رستاخیز.
و حالا از بابت اینکه این مناطق دارند برای چه کاربردهایی استفاده می شوند و چه افرادی در آنجا حضور می یابند و چه فجایع اخلاقی به بار می آوردند باید فقط به خدا پناه برد.
مسئولین امر بدانند که کم کم کار دارد به جایی می رسد که قدمگاه شهدای ما به لجن کشیده می شود. آن از علی کله که پایین پای شهدای ما در بهشت زمینی شهید آباد است و آن هم از آب خروشانی که روزگاری محل نزول ملائکه الله بود که بوسه بر دست و بازوی غواص های والفجر۸ بزنند و این هم از مناطق کوهستانی که روزگاری محل تفکر و تامل و اندیشیدن شهدایمان در عظمت پروردگار بود.
خود دانید. لابد می توانید پاسخگوی شهدا باشید و بی خیالی در این خصوص یعنی اینکه می توانید جوابگوی شهدایی باشید که روزی در این مناطق دلشان را به آسمان گره می زدند.
برای اینکه یادآوریتان کنم ،در آن روزگار مقدس در این مناطق چه اتفاقات زیبایی رخ داده است و سنگ و خاک و کوه و دره و آسمان آنجا شاهد چه تصاویری بوده است، چند خاطره از شهید عبدالحسین خبری و شهید محمد حسین ناجی دزفولی را تقدیم می کنم.
امید که تلنگری باشد برای اینکه بدانید این مناطق هم برای دزفولی ها مقدس اند چون متبرک به حضور شهدایمان بوده اند. از ما گفتن. خود دانید. بگذارید یک بار دیگر هم وصیت شهید مجید طیب طاهر را بهتان یادآوری کنم:
« درباره ی مظلومیت شهدا می گویم. آنها رفتند از یک سو خوشحال که به کمال رسیدند و از سوی دیگر نگران که آیا کسی پا روی خونشان نمی گذارد؟ پس بدانید ای مردم که شهدا با بعضی از شما خون دل خوردند و همچون شمع سوختند و صحبتی نکردند . اما بدانید در روز یوم الحساب از شما سوال می کنند که در مقابل خون گرانمایه ی شهدا چه کردید ؟ و آن روزي است كه در مقابل شهدا قرار مي گيريد در حالي كه امام حسين(ع) آنان را همراهي مي كند »
۱- خاطره ای در خصوص شهید عبدالحسین خبری
شما دوتا بچه کجا بودین؟
مقداری نان و خرما توی دستش بود که آمد در خانهمان. گفت:« بیا بریم کوه!» ساعت حدود هشت یا نه صبح بود. رفتم داخل و لباسهایم را پوشیدم و به همراه حسین راه افتادم. این برنامهی کوه رفتن را بارها و بارها با حسین تجربه کرده بودم. گاهی میرفتیم و دو ـ سه روز میماندیم. با خودمان چیز زیادی نمی بردیم. معمولاً کمی نان و خرما بود و قرآن و مفاتیح. همین.
از مقابل سبزقبا سوار ماشین شدیم و رفتیم تا نزدیکیهای محل فعلی پادگان شهیدباکری. از ماشین پیاده شدیم و راه افتادیم سمت «درهی توبیرون». مسیر زیادی بود. تا انتهای دره رفتیم. هوا کم کم داشت تاریک میشد و فضای دره برایم وحشتناکتر و هراسانگیزتر میشد. بدجوری وحشت کرده بودم. اگر هم میخواستیم برگردیم فایده ای نداشت، چون به شب میخوردیم. هیچ کس نبود. من بودم و حسین و یک درهی عمیق هولانگیز و یک آسمان و سکوتی که لحظه به لحظه ترس را در وجودم بیشتر و بیشتر میکرد. چسبیده بودم به حسین. صدای قلبم را میشنیدم که از سر اضطراب، تند و تند میزد.
نیمههای شب بود که دیگر از وحشت طاقت نیاوردم و به حسین گفتم: «من میترسم اینجا بمونم!» حسین تا این حرف مرا شنید، بلند شد و یک تکه چوب برداشت و روی زمین، دور محلی که خوابیده بودم خطی کشید و آیت الکرسی را خواند و گفت: «حالا راحت بگیر بخواب و نترس» خوابیدیم؛ البته خواب که نبود؛ تا خودِ صبح نتوانستم پلک روی هم بگذارم. حسین به دلیل عبادتها و خودسازیهایی که انجام میداد، زیاد میآمد کوه و شب را تا صبح در پناه آرامش و سکوت و تاریکی ، عبادت میکرد. نماز میخواند و مناجات و دعا. حسین میگفت: «در کوه ماندن، بار معنوی زیادی دارد، انسان شگفتیهای خدا را میبیند و از شهر و متعلقات آن دور میشود.» آن شب برای من به اندازهی چندین روز گذشت تا هوا روشن شد. صبح برخاستیم و دوباره همان مسیر را برگشتیم. حدود ساعت سه یا چهار عصر بود که رسیدیم روی جادهی آسفالت. از آنجا ماشین گرفتیم و برگشتیم سبزقبا. رانندهی بیچاره تعجب کرده بود و میگفت: «شما دوتا بچه، توی این بَرِّ بیابون کجا بودین؟ »
راوی: آقای معینی
۲- خاطره ای در خصوص شهید عبدالحسین خبری
معلم و شاگرد
با اینکه من مسئول جلسه بودم، اما همیشه پیشنهاد دهنده، حسین بود. زمان جلسه حدود یک ساعت بود، اما درپایان جلسه، حسین مینشست و باب یک بحث را باز میکرد و این بحث گاهی بیش از دو یا سه ساعت طول میکشید. یا در حسینیه مینشستیم و یا تابستانها گاهی با هم راه میافتادیم و میرفتیم کنار رودخانه. در خنکای ساحل مینشستیم و بحث میکردیم. حسین، حس غریبی داشت و گاهی میگفت: «بزن بریم کوه و صحرا !» من تابع حسین بودم. اطلاعاتی را که داشتم شاید اگر به درد من نمیخورد به درد حسین میخورد. او طالب بود و از علمی که به دست میآورد، نهایت بهره را میبرد. سؤالاتش مرا وادار میکرد که بیشتر مطالعه کنم، بیشتر بخوانم و بیشتر دنبال کنم. حسین دنبال مطلبی را میگرفت و ادامه میداد تا سرانجام پاسخ ندانستههایش را بگیرد و در این راه مرا هم بهدنبال خود میکشید.
شبی پس از نماز مغرب و عشا، مقداری نان و پنیر و خیار و گوجه برداشتیم و راه افتادیم. بحث میکردیم و قدم زنان رفتیم سمت «دره توبیرون». حدود نیمههای شب بودکه رسیدیم. حسین زیر آن آسمان پر ستاره مشغول تفکر شد و نافله و عبادت. تا صبح برنامه همین بود. حسین همیشه گمشده داشت، سراسر سؤال بود و در پی مجهولاتش و من این وسط بیش از اینکه برایش معلم باشم، شاگرد بودم. من از حسین درس میآموختم.
راوی: عظیم مقدم دزفولی
شهید عبدالحسین خبری (سمت چپ )
۳- خاطره ای در خصوص شهید عبدالحسین خبری
قیامت بازی
با بچههای مسجد رفته بودیم به منطقهی فوقالعاده زیبا و کوهستانی «کول خرسون». طبیعت بکر، هوای خنک و چشمههای جوشان این منطقه، چشم هر بینندهای را خیره میکرد. قرار بود چند روزی آنجا باشیم. حسین از فضای کوهستان نهایت استفاده را میبرد. هم برای تفکر و عبادت و مناجاتهای خودش و هم برای آموزش نکات اخلاقی و تربیتی به بچهها. کنار نهر کوچکی که به آرامی از کنارمان میگذشت آتش روشن کرده بودیم و قابلمهی غذا روی آتش بود.
حسین که از هر فرصتی برای یادآوری قیامت و حساب و کتاب استفاده میکرد، آمد و گفت:«بچهها بیایید قیامتبازی کنیم.» گفتیم: «قیامت بازی دیگه چه صیغهایه؟» گفت:« فرض کنیم روز قیامت شده و مأمورای عذاب میخوان منو ببرن سمت آتش.» تعدادی از بچهها را که هیکل درشتتری داشتند صدا کرد و گفت:«شما نقش مأمورای جهنم رو بازی کنید » بعد رو کرد به آنها و گفت: «دستهامو با چفیه از پشت ببندید و روی این سنگها بکشونید سمت آتش.» بچهها اول قبول نکردند. گفتند:«این دیگه چه کاریه؟ الان کمرت از روی این سنگها داغون میشه!» گفت :«نگران نباشید! هرچی میگم انجام بدین.»
به هر ترتیب بچهها دستهای حسین را از پشت با چفیه بستند و کشانکشان بردند سمت آتش. در همان حال حسین میگفت: «ازم سؤال کنید! بپرسید تو دنیا چیکار کردی؟ بپرسید چرا گناه کردی! چرا حرف خدا رو گوش ندادی! بپرسید چرا وقتت رو بیهوده تلف کردی!» و مجریان عذاب، هرچه حسین میگفت اجرا میکردند و باقی بچهها هم به تناسب سن و سالشان میخندیدند. حسین میگفت: «همینطور که کشانکشان میبرید، با لگد هم به پاهایم بزنید!» خودش هم با داد و فریادهایش نقش یک آدم گناهکارِ پشیمان را بازی میکرد. بچهها نزدیک آتش شده بودند.گفت: «ببرید کنار آتش تا حرارت را حس کنم» و بچهها هم دستوراتش را موبهمو اجرا میکردند. در این گیر و دار یکی از بچههاگفت:«منم مامور عذابم» رفت و سنگی نسبتاً بزرگ از کنار آتش برداشت و انداخت روی شکم حسین. افتادن سنگ همان و سوختن حسین همان. حسین فریاد بلندی کشید، اما بعد خودش را کنترل کرد و حرف نزد. از درد به خود میپیچید. شکمش بدجوری سوخته بود.
بچهها به این رفیقمان اعتراض کردند که چرا اینکار را کردی؟ اما حسین نگذاشت که دعوایش کنیم. این سوختگی آنقدر شدید بود که جای آن تا مدتها روی شکم حسین مانده بود.
برای آخرین بار که رفتیم در غسالخانه با حسین وداع کنیم، جای این سوختگی هنوز روی شکمش باقی بود.
راویان: امیر حسن زاده و امیر اسرافراز ، عظیم محمود زاده
۴- خاطره ای در خصوص شهید عبدالحسین خبری
اندیشه
با بچههای جلسه رفته بودیم کوه. یکی- دوساعتی پیدایش نبود. هر چه اینور و آنور را گشتیم خبری از او نبود. انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. وقتی پیدایش شد، چشمانش قرمز بود و ورم کرده. پرسیدیم:«حسین! چی شده؟ کجا رفته بودی؟ چیکار کردی؟» گفت: «هیچی! کاری به کارم نداشته باشین» حسین کمتر از خودش حرف میزد و از کارها و اعمالی که انجام میداد. وقتی نمیخواست در مورد چیزی حرف بزند، از طرز رفتارش مشخص بود. یک جورهایی بحث را عوض میکرد و میپیچاند و یا سکوت میکرد و جواب نمیداد. شروع کردیم به اصرار کردن. اصرار پشت اصرار که بگو کجا رفته بودی و چرا چشمهایت این ریختی شده؟
اصرارهایمان ثمر داد و سرانجام به حرف آمد و گفت: «در گوشهای از کوهستان، در سکوت به خدا میاندیشیدم و در خلقت کوهستان و خلقت جهان تفکر میکردم. در برابر آن همه عظمت خداوند از او طلب عفو و بخشش کردم . توبه کردم و بسیار گریستم.» نوجوان پاکی بود، اما بسیار در خصوص توبه توجه داشت و بسیار سفارش میکرد که باید از خداوند طلب بخشش کنیم.
کوهپیمایی برای ما تفریح بود، اما برای حسین فقط یک بُعد آن سرگرمی و گشت و گذار بود. حسین کوه رفتن را بیشتر بهخاطر بُعد معنوی آن دوست داشت. به خاطر تفکر در راز خلقت و تأمل در عظمت خداوند.
راوی: عظیم محمود زاده
شهید حسین ناجی و جمعی از پاسداران سپاه دزفول
۵- خاطره ای در خصوص شهید محمد حسین ناجی دزفولی
ما فی قلبی غیرالله
هرچند هفته یک بار، برنامهی اردو داشتیم. یکی از روشهای حفظ انسجام بچهها، همین اردوها بود. از دره نوردی در «دره توبیرون» تا کوهپیمایی و برپایی چادر در کوه و دشتهای منطقهی سردشت. اردوهای زیادی با بچههای جلسه قرآن میرفتیم. یک بار همراه حسین و بچههای جلسه رفته بودیم کوه هفتتنان. هر کس به تناسب، وسایلی همراه داشت و بالارفتن از سینهکش کوه، همه را به نفس نفس انداخته بود. کولهپشتی حسین از همه سنگینتر بود. سکوت حاکم بر طبیعت باعث شده بود که فقط صدای پاهای بچهها به گوش برسد و صدای نفس نفس زدنشان. در آن سکوت لذت بخش یکباره حسین شروع کرد به تلاوت سوره غاشیه، به سبک عبدالباسط. صدای قرآن و پژواک آن را شنیدن، در دل کوه و در آن سکوت، عجب صفایی داشت. خیلی به دلم نشست و به دل همهی بچهها. انگار انرژی مضاعفی گرفتیم با آن طنین روحانی صدای حسین. انگار هنوز صدایش در گوشم میپیچد: «آفَلَا یَنظُرُونَ إِلَی الْإِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ (۱۷) وَإِلَی السَّمَاء کَیْفَ رُفِعَتْ (۱۸) وَإِلَی الْجِبَالِ کَیْفَ نُصِبَتْ (۱۹) وَإِلَی الْأَرْضِ کَیْفَ سُطِحَتْ (۲۰) فَذَکِّرْ إِنَّمَا أَنتَ مُذَکِّرٌ (۲۱) لَّسْتَ عَلَیْهِم بِمُصَیْطِرٍ»
اجرای اینچنین برنامههایی تخصص حسین بود. وقتی احساس میکرد که بچهها خسته شدهاند، شروع میکرد به شعار دادن. به شکل حماسی فریاد میزد: «لا اله الاالله» و ما همه باهم تکرار میکردیم و حسین دوباره فریاد میزد: «ما فی قلبی غیرالله» و ما هم جواب میدادیم «لا اله الاالله». «حسبی ربّی جلّ الله»… «لا اله الاالله»
راوی: حسین روشندل پور