خاطره شهدا
موضوعات داغ

شادی ما از بازگشت عزیز دوام نیاورد

روایت ازاده شهید عزیز عباس مقبل

شادی ما از بازگشت عزیز دوام نیاورد

روایت ازاده شهید عزیز عباس مقبل

 

پیش از سفر

عصر روز عزیمت برای زدن به خط دشمن در والفجر مقدماتی گردانهای لشکر در یک مکان جمع شده بودند. ” بلال” و “عمار” را یادم هست اما در مورد بقیه گردانها مطمئن نیستم. گردان بلال همان یزله های حسن بویزه را داشت. ” الیوم یوم الافتخار”. در بخشی از گردان عمار بعد از شعارهای حماسی کار به پایکوبی های طنزآلود کشیده شد . برخی از بچه های پرشر و شور عمار ، ترابی را قلقلک دادند تا بخواند و او هم بر شانه ای رفت و خواند.

” دایه زردلی کشتوم”. ” جومه گل گلی کشتوم” و… کریم فضیلت دادش درآمد که خموش و گفت یک نفر او را ساکت کند. اما برای لحظاتی باعث خنده همه شده بود. عزیز عباسی هم چفیه اش را در دست گرفته بود و می چرخاند. آن روز آخرین دیدار ما قبل ازعملیات بود.

 

سفر

فردای آن روز، عزیز را عراقی ها گرفتند و هشت سال بعد برگشت. اتفاقا همزمان با محمدحسن فتوحی نیا برگشت. من آنموقع ترم تابستانه گرفته بودم اما به محض اتمام ترم به شوق دیدن دوستان به دزفول برگشتم. محمد حاجی خلف را که دیدم همه غصه هایم یادم رفت. عزیز لاغر و سیاه چرده شده بود. ماهها بعد هم مشغول به کار شد و عقد کرد.

 

سوغات سفر

یکی دو سال بعد از برگشت از اسارت روزی یکی از بچه های مسجد به من زنگ زد و گفت عزیز را برای مداوا تهران آورده اند. بیمارستان امام خمینی رفتم. قاسم حق خواه هم آمده بود. عزیز روی تخت دراز کشیده بود. بخشی کوچکی از ساق پایش زخم شده بود. کلی گفتیم و خندیدیم. از عزیز خداحافظی کردیم و از اتاقش بیرون آمدیم. عظیم برادر بزرگترش بیرون از اتاق در راهرو ، گوشه ای ایستاده و به دیوار تکیه کرده بود. جلو رفتم و پرسیدم مشکلش چیست؟ قطرات اشک آرام آرام از گوشه چشمان عظیم سرازیر شد و بر وجود ما هم لرزه انداخت. ” گفتند سرطان” و دیگر نتوانست خوب ادامه دهد . دعا کردیم که اینگونه نباشد .

 

سوزستانی از سفر

دوره درمان عزیز طولانی شد. شبی در دزفول دکتر سید محمد حجازی را دعوت کردم و آمد وضعیت عمومی عزیز را چک کرد. حالش مناسب نبود. تعطیلات عید بود و مملکت تعطیل. فردا به فکر بردنش به اهواز افتادیم. آقای رئوفی رئیس بهداری سپاه علیرغم خیلی از محدودیتهای قانونی و کمبود امکانات بهداری، کمک کرد و آمبولانسی داد و سید حبیب کاشانی تحویل گرفت. برادر بزگوار سید حسن آسیابان هم مقدمات بستری شدنش را در اهواز فراهم کرد و نصف شبی اهواز رفتیم. نماز صبح را در بیمارستان خواندیم.

اعزام به تهران آخرین مرحله بعد از درمان در اهواز بود و عزیز دوباره در بیمارستان امام خمینی بستری شد. بارها به عیادتش رفتم. گاهی با دکتر حجازی می رفتیم. هر بار هم که می رفتم دوستانی را با خود می بردم. روزی از حجت الاسلام قدرت ا… نجفی قمشه ای از بازماندگان حادثه هفت تیر که در دانشکده حضور داشت دعوت کردم که بیمارستان برویم. از درخواستم برای عیادت از عزیز استقبال کرد. آن روز به اتفاق ایشان بیمارستان رفتیم. عزیز لاغر لاغر شده بود. حاج اقا نجفی صندلی اش را به تخت عزیز چسباند و دستش را در دست گرفت و شروع کرد به گفتگو با او. وی در دو موضوع گفتگو کرد. اول اینکه مرگ حق است. دوم اینکه من دعا می کنم سلامت خود را بدست آوری و قول می دهم به همراه ایشون ( اشاره به من ) دزفول می آیم و در عروسی ات می رقصم. بعد حاج آقا نجفی دستانش را بالا برد و برای خنده عزیز آنها را به علامت شادی تکان داد و باعث خنده عزیز شد. اما برادرش عظیم خنده اش با بغض بود.

 

مسافر

بعد از آن روز چند باری بهمراه دوستان دانشکده که عمدتا از بچه های جنگ بودند به ملاقات عزیز رفتیم. آخرین بار با آقای سیفی از همکلاسیها و از بچه های ۱۰ سیدالشهدا رفتیم. البته قبلا با هم به ملاقات عزیز رفته بودیم. از عزیز تنی نحیف بر تخت افتاده بود و خس خس نفسی و چشمانی نیمه باز و نگاهی که نمی شناخت. عظیم از او لاغرتر شده بود. کنار تخت عزیز نشستیم و با او گفتگو کردیم. می شنید اما نمی شناخت. خنده های ما الکی بود.

 روز آخر هم به دیدنش رفتم با این تفاوت که آن روز فقط چشمان عزیز نگاهم می کرد و زبانش بسته بود و خس خس سینه اش که به سختی نفس می کشید

فردایش با سید عزت ا… حجازی بودم. تلفن زنگ زد و سید گوشی را برداشت و گفتگویی کرد و قطع کرد. بعد آمد و گفت ظاهرا برای عزیز مشکلی پیش آمده. به عظیم زنگ زدم . پرسیدم از عزیز چه خبر؟ هق هق گریه عظیم تنها جواب سئوال من بود. عزیز ساعاتی بعد از ملاقات ما چشمانش را بسته بود.

عزیز می گفت در اردوگاه همیشه کاری می کردم که بچه ها بخندند. روزی باران می آمد و من چوبی برداشتم و بعنوان یک اسب سوارش شدم و به پشت این اسب تخیلی می زدم و آن را هی می کردم و همه بچه ها از زیر سقف نگاه می کردند و می خندیدند.

حیف که شادی ما از بازگشت عزیز دوام نیاورد. حیف.

 

و باز هم سفر

 برای تشیع جنازه عزیز وقتی به محله رفتم رحیم قربانی پسر خاله عزیز روی پله های منزل ابراهیم مقامیان نشسته بود و گریه می کرد. من هیچوقت رحیم را آنجوری ندیده بودم . رحیم از این سخت ترش را هم دیده بود. داغ حمید برادرش را دیده بود اما در داغ عزیز انگار شاکی بود . از چه کسی و چه چیزی نمی دانم اما گریه اش با شکایت همراه بود…

سالهاست که ما مانده ایم و بغضی گلوگیر و خاطراتی که مثل خوره به جانمان افتاده و از در و دیوار نشانه های بچه هایی مثل عزیز که به آرزوهایمان می خندند. برخی مواقع به فکر فرار از این خاطرات بودم فقط به این دلیل که بر سینه ام سنگینی می کردند اما نشد . . .

آزاده شهید عزیز عباسی مقبل ، متولد ۱۳۴۳ در عملیات والفجر مقدماتی مورخ ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۱ به اسارت نیروهای بعث عراق درآمد و پس از ۹۰ ماه و ۹ روز اسارت در مورخ ۳۰ مردادماه ۱۳۶۹ به کشور بازگشت. این آزاده سرافراز سه سال بعد از آزادی بر اثر جراحات ناشی از دوران اسارت در مورخ ۷ اردیبهشت ماه ۱۳۷۳ شربت شهادت نوشید و به یاوران شهیدش پیوست. مزار مطهر این شهید والامقام در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.

راوی: حاج مهران موحد فر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا