خاطره شهدا

تک پسر حاج حسن( قسمت دوم)

روایت تصویری از زمانه و زندگی شهید محمد مهتدی

بالانویس:

از کودکی که پایم به شهیدآباد باز شد، تصویر شهید محمد مهتدی که در ردیف اول قطعه ۲ در ورودی شهیدآباد بود، برایم گیرا بود. همیشه دوست داشتم از او بدانم. علاوه بر زیبایی چهره اش، جذبه ی عجیبی در نگاهش بود که انگار مرا به سمت خودش می کشید. حالا امروز بیشتر در مورد او می دانم. اما تمام دانستن های  مرا که روی هم بریزی قطره ای از دریای کمال و جمال محمد نخواهد شد. این روزها مهمان الف دزفول باشید. الف دزفول در سه قسمت  از «شهید محمد مهتدی» روایت خواهد کرد. تک پسری که در رفاه و ناز و نعمت بزرگ شد و به تمام آنچه جنسش از جنس ماده بود، پشت پا زد. با الف دزفول باشید در سه روز متوالی با «تک پسرِ حاج حسن»

 

 

 تک پسرِ حاج حسن

روایت هایی از زندگی و شهادت شهید محمد مهتدی

قسمت دوم

سال ۱۳۶۵ رفته بودیم مشهد. بعد از زیارت رفته بود بازار و با یک دست کفن برگشت و آن را داد دست مادرش و گفت: «اینو نگه دارید تا به موقع اش که به کارتون بیاد و استفاده اش کنید».

«پدر شهید»

 

معمولاً وقتی برای عملیات ها اعزام می شد، اهل خداحافظی گرفتن و حلالیت طلبیدن نبود. اما آخرین بار که داشت اعزام می شد، آمد درب خانه مان برای خداحافظی گرفتن. درب خانه ی خواهران دیگرم هم رفته بود. به او گفتم: « داداشم تو رو خدا خداحافظی نکن! این بار هم مثل همیشه برو و سلامت برگرد!»

سرش را انداخت پایین و حرفی نزد. فقط سفارش پدر و مادرم را کرد و تاکید کرد که هوایشان را داشته باشیم. سفارشاتش را کرد و رفت.

«خواهر شهید»

وقتی برای اولین بار برای والفجر ده به جبهه اعزام شدم همراه دیگر نیروهای اعزامی ما را فرستادند گردان بلال و من هم افتادم گروهان مالک . اولین روزی که به گروهان معرفی شدم هنوز کاملا  با بچه ها آشنا نشده بودم و تقریبا یک غریبه بودم در جمعی که سابقه رفاقت و تجربه حضور در جبهه را داشتند .

محمد که چهره زیبا و روحانی و خندانی داشت با شوخی به فرمانده گروهان آقای حاجی محمد سعادت و سایر اعضای چادر گفت:«یه نفر از بچه های کم سن و ساله و تازه اعزام شده ، رفته پیش فرمانده گروهان و گفته اگه من رو آرپی جی زن گذاشتی که هیچ! اینجا می مونم! اگرنذاشتی میرم یه گروهان دیگه! »

این ماجرا سوژه خنده آن روز بچه ها بود . من که تازه وارد آن جمع شده بودم گوشه ای نشسته و فقط گوش می دادم . چند ساعت از این ماجرا گذشته بود که محمد تازه متوجه اعزام اولی بودن من شد. جلو آمد و چندین بار از من معذرت خواهی کرد. شناختی از او نداشتم. اسم و فامیلش را هم تازه یاد گرفته بودم و حالا هاج و واج مانده بودم که این بنده خدا چه روح بزرگی دارد. گمان کرده بود چون من کم سن و سال هستم و بار اول است که به جبهه آمده ام،  از این حرف او ناراحت شده ام . معذرت خواهی محمد، چندین بار دیگر هم تکرار شد و شرمندگی من هم بیشتر و بیشتر.

«دکتر غلامحسین نژاد حسینیان»

 

ساعتی قبل از شهادتش در حالی که پشت تخته سنگی پناه گرفته بودیم، گفتم: « محمد! اگه شهید شدی چه به روز پدر و مادرت میاد؟!»

لبخندی زد و گفت :«نگران نباش! اونا خدا رو دارن! »

«حاج مصطفی »

 

در عملیات والفجر ۱۰ همراهمان بود. از ابتدای آمدنش به گروهان، زمزمه هایی بین بچه ها پیچیده بود که تازه خدمت سربازی اش تمام شده و تنها پسر خانواده است. یک برادر است بین چند تا خواهر.

خوش سیما بود و خوش سیرت و خوش اخلاق. به سرعت توی دل ها جا باز کرد. بدون اینکه سابقه ی قبلی همراهی با گروهان را داشته باشد.

وقتی برای عملیات رفتیم بالای تپه ریشن، من و محمد و غلامعلی تقی شوشی توی یک سنگر نشستیم. اگر بشود نام چند سنگِ روی هم چیده شده را سنگر گذاشت. محمد سمت راست من و غلامعلی سمت چپم.

چند دقیقه ای مشغول صحبت و بررسی اوضاع بودیم. عراق روی تپه را شخم زده بود. زمین گلوله نخورده ای نمانده بود. تعداد زیادی تانک عراقی هم رو به رویمان صف کشیده بودند. بُرد آرپی جی بهشان نمی رسید. سیبلشان شده بود، تپه ریشن. پشت سر هم شلیک می کردند. نبرد نابرابری بود. برای هر نفر از ما چند گلوله مستقیم تانک شلیک می شد. تا حدود ساعت ده صبح پنجم فروردين سال ۱۳۶۷ که روی تپه ریشن بودیم، جهنمی شد که برای چند لحظه کوتاه نه چیزی احساس می کردم و نه می شنیدم. منتظر بودم هر لحظه کارم تمام شود.  یک لحظه با شنیدن صدای نفس های سنگین غلامعلی تقی شوشی و سنگینی و حرارت خاصی که روی سینه و شانه راستم حس کردم ، چشمانم را باز کردم. همزمان فریاد مجید پیچید توی گوشم:« بچه ها را زدند!»

سر محمد افتاده بود روی سینه ام. سینه ام داغ شده بود. چشمم که به صورتش افتاد، یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد. سرش شکافته و خون فواره می زد. ناخوداگاه دلم رفت توی محراب مسجد کوفه و شب ۲۱ ماه رمضان. تکان نمی خورد. آرامش عجیبی در چهره اش که حالا سفیدتر و گل انداخته تر به نظر می رسید، موج می زد. محمد شهید شده بود. بدون اینکه آخ و ناله ای از او به گوشم رسیده باشد. متحیر مانده بودم. غلامعلی هم نفس های آخرش بود و من بین هر دو آسمانی ، هنوز گره خورده به زمین. دستم هنوز زیر پیکر محمد بود و سرش روی سینه ام.  دست چپم را بالا آوردم و سر و صورتش را نوازش کردم. سر و صدا و فریاد بچه ها هنوز توی ریشن پیچیده بود. اشک هایم همزمان با گلوله ها می بارید. آرام آرام دستم را از پشت کمر محمد بیرون آوردم و پیکرش را گذاشتم روی زمین. انگار ریشن با تمام عظمتش داشت برای محمد زار می زد.

«غلامعلی وحید نیا»

 

آخرین دیدار من و محمد در عملیات والفجر۱۰ و چند ساعتی قبل از شهادتش بود . بعد از نماز و ناهار ، من و محمد کنار تخت سنگی پناه گرفته بودیم. محمد برای رفتن به خط مقدم خیلی بی تاب بود . از اینکه در این عملیات موفق شده بود دوباره به گردان و بین بچه ها باشد، خیلی ابراز خوشحالی می کرد. او بخاطر اینکه دوره سربازی اش را مجبور شده بود بعنوان راننده فرمانده لشکر از بچه های گردان دور باشد، ناراحت بود ، اما حالا وقتی داشت بین رفقایش نفس می کشید، شور و حال خوشی داشت. حال و هوایش عجیب بود. انگار در دلش خبرهایی داشت. به او نگاه می کردم و در دل می گفتم: «خدایا محمد شهید نشود!»

تنها پسر خانواده بود و با شناختی که از وضعیت جسمانی پدر و مادرش داشتم می گفتم طاقت شان برای شهادت محمد طاق خواهد شد! محمد مدام می خندید و از دوستان شهید مان مثل «حسین انجیری» ، «محمد حسین اکرمی» می گفت. او حرف می زد و من بیشتر دلم آشوب می شد.

حوالی عصر بود که در همان جایی که نشسته بودیم ناگهان گلوله ای منفجر شد و من از ناحیه دست مجروح شده مرا به عقب فرستادند. شب بود که به کرمانشاه رسیدیم و فردا صبح دکتر مرا مرخص کرد و یک راست به منطقه برگشتم. زمانی که به مقر گردان رسیدیم به جز چند نفری که برای نگهبانی چادرها مانده بودند کسی حضور نداشت .

پیرمرد با صفای گردان مرحوم استاد خلاص تا مرا دید پیش خودش توی چادر دعوت کرد و رفت برایم ناهار آورد. لقمه اول و دوم بود که سید وحید پورموسوی از خط برگشت و از شهادت برادرش «سید رضا پورموسوی» و «علی کمیلی» گفت.  بعد هم خیلی راحت گفت : «محمد مهتدی هم شهید شد!»

لقمه ای که توی دستم بود بی اختیار افتاد و دیگر نتوانستم تحمل کنم. از چادر زدم بیرون و روی زمین نشستم و گریه امانم نداد . خدایا من و محمد آن روز تا قبل از مجروحیتم کنار هم بودیم ! خدایا چطور می شود خبر شهادت محمد را به مادرش داد؟ روز قبل گفته بود مادرم ناراحتی قلبی دارد و پدرش را هم می شناختم؛ او هم حال و روز خوشی نداشت. حالا چه کسی جرات داشت به خانواده اش بگوید که یکی یک دانه پسرتان شهید شده است . . .

«حاج مصطفی »

 

پایان قسمت دوم

ادامه دارد

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا